سرانجام، روزی همه چیز خوب خواهد شد؛ این امیدِ ماست.
ولی این که امروز همه چیز خوب است، توهمی بیش نیست...
ولتر، شعری درباره فاجعه ی لیسبون
Printable View
سرانجام، روزی همه چیز خوب خواهد شد؛ این امیدِ ماست.
ولی این که امروز همه چیز خوب است، توهمی بیش نیست...
ولتر، شعری درباره فاجعه ی لیسبون
حرفهای پدربه فرزندانش در خلوت خانه و در زمان حال شنیده نمیشود.اما آیندگان سرنجام آنها را بصورتنجوا خواهند شنید
پاپاپدر من
نوشته لئوبوسکالیا
لنگدان فکر کرد:يا مسيح،آن ها کسی را در درون دارند.همه می دانستند که نفوذ کردن در اجتماعت والا،نام تجارتی قدرت ايلوميناتی بود.آن ها به داخل ماسون ها هم نفوذ کرده بودند،همچنين شبکه های اصیل بانک داری و اعضای هيئت دولت.يک بار چرچيل به خبرنگاران گفته بود اگر جاسوسان انگليسی به درجه اي که ايلوميناتی در پارلمان انگليس نفوذ کرده بود،در ميآن نازی ها رخنه کرده بودند،جنگ جهانی يک ماهه به آخر می رسيد.
گورهای تشريفاتی مسيحی معمولا با معماری اطرافشان هماهنگی نداشتند،تا روبروی شرق قرار بگيرند.اين نوعی خرافات بود که لنگدان در کلاس شماره 212 نماد شناسی اش با شاگردانش مورد بحث قرار داده بود،همين ماه گذشته.وقتی لنگدان دليل رو به شرق بودن اين قبر ها را در کلاس توضیح داد،يکی از شاگردانش که در رديف جلو نشسته بود،اعتراض کرده بود که چرا بايد مسيحيان بخواهند که گورشان روبروی طلوع خورشيد قرار بگيرد؟ما از مسيحيت حرف می زنيم و نه ستايش خورشيد.لنگدان لبخند زد و در حالی که سيبی را گاز می زد و جلوی تخته بالا و پايين می رفت،فرياد کشيد:آقای هيتزروت.مرد جوانی که در رديف عقب چرت ميززد،از جايش پريد. "من؟چی؟".لنگدان به يک تصوير هنری دوره ی رنسانس که از ديوار آويخته بود،اشاره کرد."آن مردی که جلوی خداوند زانو زده،کيست؟" "اه.. يک قديس." "بسيار عالی.اما از کجا می دانی که يک قديس است؟" چون که حاله در اطراف سرش وجود دارد." "عاليه.ان هاله ی طلايی تو را ياد چيزی مياندازد؟" هيتزورت لبخند زد."بله همان چيز مصری که ترم گذشته خوانديم.آن قرص های خورشيد." "متشکرم.برو دوباره بخواب!" و به طرف کلس چرخيد."هاله ی دور سر قديسان مثل بسياری ديگر از نماد های مسيحيت،از مذهب کهن مصری گرفته شده است.مصری ها خورشيد را می پرستيدند.مسيحيت پر است از نماد های خورشيد پرستی." دختری که در رديف جلو نشسته بود،گفت:"ببخشيد،من هميشه به کليسا می روم.و ستايش کننده های خورشيد را در آن جا نمی بينم." " راستی؟ تو روز بيست و پنجم دسامبر چه چيزی را جشن می گيری؟" " کريسمس را . تولد مسيح را." "و با اين حال،بر اساس انجيل،مسيح در ماه مارس متولد شده.پس چرا تولدش را در آخر دسامبر چشن می گيريم؟"سکوت.لنگدان لبخند زد."دوستان من،بيست و پنج دسامبر،عيد کهن پگان ها است-روز خورشيد فتح نشده-که مصادف است با انقلاب زمستان.دوره ی جالبی از سال که خورشيد بر می گردد و روز ها بلند تر می شوند.
مدتی قبل بی بی سی مقاله ی درباره ی زندگی چرچيل نوشت.کاتوليک وفادار.می دانستی که در سال 1920،چرچيل بيانه ای انتشار داد و ايلوميناتی را محکوم کرد و به انگليسی ها هشدار دادکه يک توطئه جهانی بر عليه مذهب در حال رشد است؟"چرچيل يک کاتوليک متعصب بود.."
ماکری با شک و ترديد پرسيد:"کجا چاپ شده؟در نشريه بريتيش تاتلر؟" گليک لبخند زد."لندن هرالد،8 فوريه سال 1920" " ممکن نيست." "چشم هايت را باز کن."ماکری با دقت بيشتری صفحه ی کامپيوتر را خواند.لندن هرالد،8فوري 1920."شنيده بودم.خب،چرچيل آدم شکاکی بود." "چرچيل تنها نبود.ظاهرا وودرو ويلسون هم در سال 1921 طی سه نطق راديويی،به مردم درباره رشد قير قابل توصيف نفوذ ايلوميناتی در سيستم بانکداری آمريکا هشدار داده است.ميخواهی نق قول مستقيم راديويی را بخوانی؟" "نه واقعا" اما گليک به او نشان داد:"سازمانی نزه گرفته،کامل،دقيق و مقاوم،که هر کس خيال محکوم کردنش را داشته باشد.جرات نمی کند بلندتر از يک نجوا به آن اشاره کند." "من هرگز چيزی در اين مورد نشنيده ام." "شايد به خاطر اينکه در سال 1921،تو يک بچه بودی." "چه بامزه" ماکری ميدانست که گليک به او طعنه می زند و بالا رفتن سنش کاملا نمايان است.در چهل و سه سالگی،موهای انبوهش را تارهای خاکستری پوشانده بود. "هيچ وقت اسم سيسيل رودز ر شنيدی؟" ماکری سرش را بلّند کرد."کارشناس امور مالی انگليس؟" "کسی که بنيانگذار بورسيه های علمی رودز بود." " به من نگو که..." "او هم ايلوميناتی بود." "دروغه!" "بی بی سی در 16 نوامبر سال 1984،اين را نوشت." "ما نوشتيم که رودز،ايلوميناتی بود؟" "البته.و بر اساس گزارش شبکه ی بی بی سی،اين بورسيه از سال ها پيش بنيان گذاشته شده بود،تا مغژای جوان و متفکر ايلوميناتی را در سراسر جهان حمايت کند." " اين مسخره است.عموی من از اين بورسيه استفاده می کرد." گليک چشمکی زد."بيل کلينتون هم همينطور." حالا ديگر ماکری عصبانی شده بود.هيچ وقت حوصله ای اين جور گزارش ها تکان دهنده را نداشت.با اين حال آن قدر با نظام بی بی سی آشنا بود که بداند بی بی سی گزارشی را بدون تحقيقات کافی چاپ نمی کنند.گليک گفت:"اين يکی را هيچ وقت فراموش نمی کنی.5 مارس سال 1988،رئيس کميته پارلمانی اگليس،کريس مولين،از همه اعضايش خواست که ارتباطشان را با فراماسون ها روشن کنند."ماکری اين يکی را به خاطر می آورد.اين حکم شامل حال افراد پليس و قضات هم شده بود."چرا؟" گليک خواند:"نگران آن است که فرقه های پنهانی ماسونی،کنترل کامل اوضاع سياسی و اقتصادی را به دست بگيرند."
در کتاب قطب نمای طلایی یک قطب نمای طلایی داشت ، دختر قصه (لایرا ) به دائیش می گقت من تو آکسفورد شنیدم خدا وجود نداره
دائیش بهش جواب داره وجود داره ، خدا مثل منفی زیر رادیکاله ( در ریاضی این جواب نداره و بصورت موهومی جواب را نماش می دهند ) انگار وجود نداره ولی وقتی که توی جهان قرار می گیره جواب خیلی از سوالات وجوابها می شه
«کاش منهم اشک داشتم و جای امنی گیر میآوردم و برای همه غریبها و غربتزدههای دنیا گریه میکردم. برای همه آنها که بهتیر ناحق کشته شدهاند و شبانه دزدکی بهخاک سپرده میشوند.»
فصل بیست و سوم، صفحه آخر
سووشون، نوشته سیمین دانشور
برای چهار روز کار من فقط درست کردن لگو بود یه گاراز یه دهکده یه قایق و ... ساختم. هر دفعه که یه چیزی میساختم پسر خاله ام اینقدر هیجان زده میشد که بیشتر از اون ممکن نبود اونو با تحسین نگاه میکزد و بعد ... بنگ! چیزی رو که ساخته بودم با تمام قدرتش پرتاب میکرد تا خورد بشه. اولین باری که اینکارو کرد واقعا دلخور شدم ولی وقتی صدای خنده اش رو شنیدم تمام وقتی رو که تلف کرده بودم فراموش کردم. صدای خندهاش رو دوست داشتم اون صدا فیوز سوخته ام رو تعمیر میکرد.
35 کیلو امید/انا گاوالدا/سمیرا ستاری تبریزی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آیا اتاق من یک تابوت نبود؟ رختخوابم سردتر و تاریک تر از گور نبود؟ رختخوابی که همیشه افتاده بود و مرا دعوت به خوابیدن می کرد! چندین بار این فکر برایم آمده بود که در تابوت هستم، شب ها به نظرم اتاقم کوچک می شد و مرا فشار می داد. آیا در گور همین احساس را نمی کنند؟ آیا کسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد؟
بوف کور– صادق هدایت
شما همانگونه و با همان معيارهايي محاكمه ميشويد كه ديگران را محاكمه كرده ايد.
از كتاب : عارفانه ها از كيمياگر تا والكري ها گفتارهاي كوتاه پائولو كوئيلو
تــو از پشت یک دیوار بلنــد کاغذی و مقوایــی به زندگی نگاه کـرده ای. از پشـت یک دیـوار تنومنـد .. تو هیچ چیـز را به همان شکلی که هســـت ندیده ای. خــدای من! چه عمــری را تلف کرده ای .. !
"یک عاشقانه ی آرام" ___ نادر ابراهیمی
عسل گفت: نگاه کن! به بازی گنجشک ها روی برف، چه آسوده و بی خیال می خندند. گیله مرد کوچک اندام، پاسخ داد: زمانی که کودکی می خندد، باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای درمی آورد، گمان می برد که خستگی، سراسر جهان را از پای درآورده است. چرا ناامیدان، دوست دارند که ناامیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟ چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟ چرا پوچ گرایان، خود را، برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن ی جنگیم، پاره پاره می کنند؟ آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح دیگران سرایت کند، دلیل بر رذالت بی حساب ایشان نیست؟ من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه یی از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می گویم: به امید بازگردیم-قبل از آنکه ناامیدی، نابودمان کند.
یک عاشقانه ی آرام، نادر ابراهیمی.
راستي وقتي لغات از معنا خالي شوند،آرميتا با آرميا فرقشان يك تا خواهدبود.مثل ِ اخلاص واختلاس!اخلاص با اختلاس چه قدر فرق خواهند كرد؟صاد با سين كه فرقش مال عربهاست،اخلاص با اختلاس فقط يك تا فرق ميكند...مثل همين تاي شلوار ِشش جيب ِ من...بدهي مديا يك اتو بكشد،تاي اختلاس ازبين ميرودوميشود...اخلاص!
وقتي لغات از معنا تهي شوند ،فاصله ي اخلاص واختلاس را مديا با يك اتو از بين ميبرد...اخلاص واختلاس،هبه و رشوه،ملت و دولت،اين همه ي چيزهايي است كه من از ايران آورده ام...
بيوتن(چاپ هشتم)نوشته ي رضا امير خاني
در زیر خورشید بامدادی شادی عظیمی در فضا معلق است... من در اینجا آنچه را که جلال و شکوه نام دارد در ک می کنم:حق دوست داشتن بی حد و حصر. در دنیا تنها یک عشق وجود دارد، در آغوش کشیدن تن یک زن؛ و نیز در برگرفتن این شادی غریب که از آسمان آبی به سوی دریا سرازیر می شود... نسیم لطیف است و آسمان آبی. من این زندگی بی قیدانه را دوست دارم و می خواهم آزادانه از آن سخن بگویم. سبب می شود که از وضع انسانی خودم احساس غرور کنم. با این همه اغلب به من گفته اند چیزی نیست که مایه غرور باشد. چرا؛ چیزی هست: این آفتاب، این دریا... دلم از جوانی آکنده می شود و تنم از طعم نمک و از نمای گسترده ای که در آن لطافت و جلال، با رنگ های زرد و آبی در هم می آمیزند...
آلبر كامو، عروسی در تيپازا
هفت فرمان:
۱. هر چه دوپاست دشمن است.
۲. هر چه چهارپاست یا بال دارد، دوست است.
۳. هیچ حیوانی لباس نمیپوشد.
۴. هیچ حیوانی بر تخت نمیخوابد.
۵. هیچ حیوانی الکل نمینوشد.
۶. هیچ حیوانی حیوانکُشی نمیکند.
۷. همه حیوانات برابرند.
مزرعهٔ حیوانات - جورج اورول
فتاح عرق چینش را از روی سر برداشت و گفت :
- الیوم ، مملکت ِ ما از دیــار ِ کــفر پلیدتر است ! دست ِ کم در کفرستان به قاعده ای آزادی هست که هرکسی آن طور که خواست ، زندگی کند ، اما اینجا اجبار است آن طور که دیگران می خواهند زندگی کنیم ! آدم باید آن طور زندگی کند که خدا می خواهد ، اما اگر نشد ، آن طور که خودش می خواهــد ، به ز ِ آن طور است که دیگران می خواهند ...
----------------------------------
من ِ او - رضا امیرخانی
سونيا انعطاف پذير بود.منظورم نيست که انعطاف پذير مثل يک ترکه،بدنش منظورم نيست.سونيا در فکر کردن انعطاف پذير بود.توضیحش ساده نيست.شايد چون امکان هر جور فرافکنی را به من می داد.به من اين امکان را می داد تا از شخصيت او هر تصور دلخواه ممکن را داشته باشم،می توانست يک زن ناشناس باشد،يک دختر ک الهام بخش،زنی که آدم يک بار در خيابان با او برخورد می کند و سال ها بعد با يک حس غفلت عظيم به يادش می افتد.می توانست احمق باشد و خودخواه،گزنده و باهوش.می توانست يک چيز عالی باشد و زيبا،لحظه هايی هم بود که می شد يک دختر با يک مانتوی قهوه اي و واقعا معمولی.فکر می کنم برای اين آن قدر انعطاف پذير بود،چون در واقع هيچ چيز نبود.
«بشر یگانه دشمن واقعی ماست. بشر را از صحنه دور سازید، ریشه گرسنگی و بیگاری برای ابد خشک میشود. بشر یگانه مخلوقی است که مصرف میکند و تولید ندارد. نه شیر میدهد، نه تخم میکند، ضعیفتر از آن است که گاوآهن بکشد و سرعتش در دویدن به حدی نیست که خرگوش بگیرد. معذلک ارباب مطلق حیوان است. اوست که آنها را به کار میگمارد، و از دسترنج حاصله فقط آنقدر به آنها میدهد که نمیرند، و بقیه را تصاحب میکند.»
مزرعهٔ حیوانات - جورج اورول
همه ی بادكنك ها روزی می تركند . حقايق و روياهای زندگی چون بادكنكی است كه كودكی در دست گرفته و به دنبال خود می كشد.
كودك با شنيدن صدای تركيدن بادكنكش به گريه می افتد ، اما بعد به دنبال بادكنك تازه ای مي گردد . زندگی تسلسل بادكنك هاست...!
ابرصورتی / عليرضا محمودی ايرانمهر
ماه بالا اومده.....خوشبختی اینجاست.....روز سعادت داره نزدیک و نزدیکتر میشه من حتی صدای پاشو میشنوم....مگه حتما باید به چشم دیدش مگه حتما باید اونو شناخت ؟ چه اهمیتی داره اگه ما به اون روز نرسیم؟ بقیه که خوشبخت میشن.....
باغ آلبالو_آنتوان چخوف
بذار یه چیزی رو بهت بگم دوست من: تو این دنیا خیلی راحت تره که غمگین باشی تا خوشحال و من ادمهایی که راه راحت تر رو انتخاب میکنند, دوست ندارم. خوشحال باش بخاطر خدا! فقط هر کاری میتونی بکن تا شاد باشی!
35 کیلو امید/آنا گاوالدا/سمیرا ستاری تبریزی
هر فردی می تواند در آن واحد ، عاشق چند نفر باشد ، همان غم و اندوه عاشقی را با هر يك از آنها احساس كند ، ولی به هيچ يك از آنان خيانت نورزد . فلورنتينو در حالی كه روی اسكله قدم می زد و اين افكار را در ذهن می پروراند، دچار خشمی ناگهانی شد و زمزمه كرد : انگار قلب من ، بيشتر از يك فاحشه خانه ، اتاق دارد ...!
گابریل گارسیا مارکز-عشق سالهای وبا
---------- Post added at 04:00 PM ---------- Previous post was at 03:58 PM ----------
برای مردم غمگین زندگی در شهر آسانتر است .
در شهر شخص می تواند صد سال زندگی کند بدون انکه متوجه شود مرده و
خیلی وقت پیش تبدیل به خاک شده است...!
موسیقی مرگ / لئو تولستوی
البته بعضي ماهي گيرها اشتباه مي كنند و روي شكم ماهي سنگ مي گذارند تا بالا وپايين نپرد!علم مي گويد ماهي به خاطر دور شدن از آب، به دلايل طبيعي، مي ميرد.اما هركس يك بار بالا وپايين پريدن ماهي را ديده باشد،تصديق مي كند،كه ماهي از بي آبي بدليل طبيعي نمي ميرد.ماهي به خاطر ِ آب خودش را مي كشد...
بيوتن نوشته ي رضا امير خاني
اگر ثروتمند نيستي مهم نيست،بسياري از مردم ثروتمند نيستند...
اگر جوان نيستي ،همه با چهره ي پيري مواجه مي شوند...
اگر تحصيلات عالي نداري با كمي سواد هم مي توان زندگي كرد...
اگر سالم نيستي ، هستند افرادي كه با معلوليت و بيماري زندگي مي كنند...
اما اگر عزت نفس نداري ، برو بمير كه هيچ نداري...
نقل از گوته در كتاب يك دقيقه براي خودم از اسپنسر جانسون
اگر روزی فرا برسد که زن ، نه از سر ضعف ، که با قدرت عشق بورزد... دوست داشتن برای او نیز ، همچون مرد ، سرچشمه ی زندگی خواهد بود و نه خطری مرگ بار...!
جنس دوم / سیمون دوبوار
چه قدر خوب است که برای تاسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم
...
...موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می نشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می رسید یادداشت می کرد. باورهایش را به رشته تحریر در می آورد. د...رباره زندگی در سایه مرگ می نوشت:
«آن چه را می توانید انجام دهید و آن چه را نمی توانید بپذیرید»، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید»، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید»،
«هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است»...!
سهشنبهها با موری/ ميچ البوم
ایکاش واقعا می شد
...اگـر احسـاسی قدرتمند تمـــام شمع هـای وجودمــان را یکباره روشـن کند ، نوری بــس خیـره کننده از آن برمی خیــزد که شـعاع تابـشش از دید ِ ما فراتـر می رود . آن گـاه دالانی از نـور پدیــدار می شود و راهــی را نشــانمان می دهـد که از لحـظه تولــد به بعـد فـراموش کرده بودیم و به ســر منــزل ازلی نـزد ملـکوت اعــلی فرا می خواند ، روح آدمـی همیـشه طالـب و آرزومند بازگـشت به جایی اسـت کـه از آن آمــده ، ترک کالــبد خالـــــی ..
__ مثــل آب برای شــکـلات / لورا اســکوئیــول __
بله من دزدم . چرا ندزدم ؟ جایی که من بزرگ شدم آدم باید می دزدید تا بتونه شیکم شو سیر کنه و زنده بمونه . بعد هم که خوب بزرگ شدم ، مجبور بودم بدزدم تا بتونم به پیشخدمت های رستوران انعام حسابی بدم .
بیشتر بر و بچه ها ده دلار و پونزده دلار انعام می دادن ؛ اما من، من کمتر از بیست تا نمی دادم و این باعث می شد پیشخدمت ها بهترین سرویس رو به من بدن . تازه ، همیشه هم دزدی واسه این چیزا نبود . خاطرم هست یه دفعه موقع سرقت از یه خونه ، دو سه تا پیژامه دزدیدم چون پیژامه های خودم اصلا راحت نبود و مرتب پامو می خورد ؛ یا یه دفعه چله تابستون از پشت بوم یه خونه چند تا زیر پیرهنی دزدیدم چون تو اون گرما اصلا با پیرهن رو نمی شد خوابید . این به هر حال یه راه زندگی بود ، حالا گیرم خیلی شرافتمندونه و آدم حسابی پسند نبود .
اعترافات یک سارق مادرزاد
نویسنده: وودی آلن
به نظرم جالب بود
«روح ما از هرچه تشكیل شده باشد، مال من و او از یك جنس است»
بلندیهای بادگیر~امیلی برونته
به من نگاه كن وببين سوختم وآه نميكشم
توشعله اي ولي من ازعشق تو پانميكشم
نيستي ولي به غيرتو با كسي مانميشوم
من ازحصارعشق توآسان رها نمیشوم
لوتار اولین ضربه را وارد آورد.شمشیرش از یک سو پیش آمد و سپس ناگهان زاویه ای به آن داد تا به زیر دفاع دوم همر برود که شیاری در زره سنگین اورک ایجاد کرد.جنگ سالار از شدت ضربه نالید و در تلافی پتکش را با سرعت پایین آورد که تنها چون قهرمان یک گام به عقب برداشت به او اصابت نکرد.ولی دوم همر جهت ضربه اش را ناگهان تغییر داد و پتکش را بالا آورد ضربه به زیر چانه لوتار برخورد کرد و او را به عقب فرستاد.ضربه ی سریع دیگری از پتک به دنبالش آمد ولی لوتار درست به موقع شمشیرش را بالا آورد تا جلویش را بگیرد پتک به دسته شمشیر برخورد کرد.برای یکی دو ثانیه دو جنگجو تقلا کردند دوم همر میخواست پتکش را پایین بیاورد و لوتار میخواست آن را کنار بزند سلاح هایشان لرزیدند ولی تکان نخوردند.
سپس ...
وارکرفت:امواج تاریکی
برای اینکه خودتان را از بین ببرید ، باید یک روح پیچیده و اسرارآمیز داشته باشید . هرچه سطحی تر باشید بیشتر در امان هستید...!
عروس بیوه / جویس کرول اتس
چقدر عجیبببب چون فکر میکنم من این پستو داده بودم
ولی خب حتما اشتباه کردم.نقل قول:
له من دزدم . چرا ندزدم ؟ جایی که من بزرگ شدم آدم باید می دزدید تا بتونه شیکم شو سیر کنه و زنده بمونه . بعد هم که خوب بزرگ شدم ، مجبور بودم بدزدم تا بتونم به پیشخدمت های رستوران انعام حسابی بدم .
بیشتر بر و بچه ها ده دلار و پونزده دلار انعام می دادن ؛ اما من، من کمتر از بیست تا نمی دادم و این باعث می شد پیشخدمت ها بهترین سرویس رو به من بدن . تازه ، همیشه هم دزدی واسه این چیزا نبود . خاطرم هست یه دفعه موقع سرقت از یه خونه ، دو سه تا پیژامه دزدیدم چون پیژامه های خودم اصلا راحت نبود و مرتب پامو می خورد ؛ یا یه دفعه چله تابستون از پشت بوم یه خونه چند تا زیر پیرهنی دزدیدم چون تو اون گرما اصلا با پیرهن رو نمی شد خوابید . این به هر حال یه راه زندگی بود ، حالا گیرم خیلی شرافتمندونه و آدم حسابی پسند نبود .
اعترافات یک سارق مادرزاد
نویسنده: وودی آلن
به نظرم جالب بود
«روح ما از هرچه تشكیل شده باشد، مال من و او از یك جنس است»
بلندیهای بادگیر~امیلی برونته
قشنگ بود!:40:
تارو با سادگی رسید: رویهم رفته برای من این جالب است که بدانم انسان چگونه مقدس میشود
- ولی شما که به خدا اعتقاد ندارید
-درست است. اما یگانه مساله محققی که امروز میشناسم اینست که میتوان مقدس بی خدا بود
دکتر گفت : شاید من بیشتر با شکست یافتگان احساس همدردی میکنم تا با مقدسین.
گمان میکنم که قهرمانی و تقدس را زیاد نمیپسندم. آنچه برایم جالب است انسان بودن است.
تارو: بلی. ما هر دو درجستجوی یک چیز هستیم. اما من ادعایم کمتر است!
طاعون- آلبرکامو
خلاصه ، آقایی که شما باشین من سر از دارالتادیب «المیرا» در آوردم . اون جا یه خراب شده جهنمی واقعی بود . پنج دقیقه از اون جا در رفتم . دفعه اول پریدم تو بار یه کامیونی که داشت رخت چرکای زندونیارو می برد بیرون ، . دم در ، ایست بازرسی ماشینو نگه داشت و یکی از نگهبانا متوجه حضور من بین رخ چرکا شد . با باتومش یه سیخونک به پهلوی من زد و خیلی رک پرسید که من اوجا دقیقا دارم چه غلطی می کنم . من هم خیلی معصومانه جواب دادم : « جان ارواح آقات ... من یه مشت رخت چرکم» می تونم . قسم بخورم که صداقت حرف زدن من تو وجودش اثر کرد و واسه یه لحظه شک کرد . :40:کمی دور و بر من قدم زد و دو به شک بود که بی خیال من بشه یا نه . بعد من کارو خراب کردم و ادامه دادم «من از جنس اون پارچه های کتونی راه راه و زبری هستم که واسه دوخت روپوش و فرش ازشون استفاده می کنن » اینجا بود که خفتمو گرفت و به دستام دستبند زد . آخه هر احمقی می دونه فرش رو از کتون نمی دوزن ، حالا هر چقدر هم لحن آدم صادقانه باشه .
اعترافات یک سارق مادرزاد نویسنده: وودی آلن
(...) مادر از بازیهای من با حسن آقا ناراضی است؛ اخم می کند و با چشم و اشاره بِهِم می فهماند که پررو و بی شعورم و یادم می اندازد که یازده سال دارم و باید از این به بعد مراقب کارهایم باشم. دلم از این حرفها بهم می خورد. می بینم که بزرگ شدن یعنی دروغ گفتن و ترسیدن و نکردنِ خیلی کارها و نگفتنِ خیلی چیزها. می بینم که خانم شدن یک جور خر شدن است و دختر خوب بودن کلاه گذاشتن سر آدمها است.
گلی ترقی، خانه ی مادر بزرگ، (از مجموعه داستان خاطره های پراکنده)
چه شب نحسي! چرا صبح نمي شود؟ دستمال خيسي روي پيشاني ام مي چلانم. قطره ها سرازير نشده تبخير مي شوند و تب از پيشاني ميگريزد.
لبه ي تخت خواب مي نشينم پاها در تشت آب انگار چيزي مثل نسيم از كف پاها تا پشت ابروها مي دود. بعد خنك مي شوم . بعد داغ مي شوم تب و لرز.
نكند مي خواهم بميرم؟ من كه هنوز خودم را به جايي آويزان نكرده ام. بايدقبل از مرگ در چيزي چنگ بيندازم. بايد قبل از مردن ناخن هام را در خاك فرو ببرم
تا وقتي مرا به زور روي زمين مي كشند به يادگار شيارهايي بر زمين حفركرده باشم. بايد قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروز چيزي از خودم باقي نگذارم
چه كسي در آينده از وجود من در گذشته با خبر خواهد شد؟ اگرجاي پاي مرا ديگران نبينند ، من ديگر نيستم، اما من نمي خواهم نباشم. نميخواهم آمده باشم و
رفته باشم و هيچ غلطي نكرده باشم. نمي خواهم مثل بيش ترآدم ها كه مي آيند و مي روند و هيچ غلطي نكرده باشم. نمي خواهم مثل بيش ترآدم ها كه مي آيند و
مي روند و هيچ غلطي نمي كنند، در تاريخ بي خاصيت باشم. نمي خواهم عضو خنثاي تاريخ بشريت باشم.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
روی ماه خداوند را ببوس-مصطفی مستــــــور:40:
صبح برای گرفتن پاکت یادداشت های پارسا سراغ سایه می روم.در آپارتمان را که باز می کند از دیدن ام کمی تعجب می کند. به داخل دعوت ام نمی کند. می گویم برای گرفتن یادداشت های پارسا آمده ام . داخل آپارتمان می رود و دقیقه ای بعد با پاکت بزرگی می آید. مثل غریبه ها پاکت را به دست ام می دهد و منتظر می ماند تا گورم را گم کنم. می خواهم حرفی بزنم اما هر چه دنبال کلمات می گردم چیزی به دهن ام نمی آید.
میگوید: « سال ها منتظرت موندم. همیشه از پنجره پایین رو نگاه می کردم تا تو بیایی. تلفن ها رو به امید شنیدن صدای تو جواب می دادم. وقتی صدای زنگ در می اومد به هوای دیدن تو در و باز می کردم. من هم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم خوش بخت بشم و فکر میکردم با تو خوش بخت می شم اما دوست داشتن با خوش بختی فرق می کنه. یونس تو اگه خداوند رو از بین ما کنار بذاری هر دو ما رو کنار گذاشتی . من یا باید خداوند رو به خاطر تو قربانی کنم و یا به خاطر او از عشق تو بگذرم. من راه دوم رو انتخاب می کنم ، یونس.»
چادرش را توی صورتش می کشد و با بغض می گوید : «این سخت ترین کاریه که کسی می تونه در تمام زندگی ش انجام بده.....
دیگر نمی تواند ادامه دهد. داخل آپارتمان می شود و در را می بندد. احساس می کنم به پشت در تکیه داده است و نمی تواند تکان بخورد. لب ها یم را بر روی در ، جایی که خیال می کنم انگشتانش را شاید آن جا گذاشته باشد ، می برم و آن جا را می بوسم.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
روی ماه خداوند را ببوس-مصطفی مستــــــور [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خشي جواب ميدهد:اصلا" «قطعا"» يك لغت ِ فارسي است كه بايستي از ذهنت حذفش كني!«قطعا"» وجود ندارد...تو مشكلت زبان ِ تفكر است. زبان!!!زبان ِ مادري ات را بايد چنج كني ارميا!
ارميا :براي عوض كردن ِ زبان ِ مادر ي آدم بايد مادرش را عوض كند نه زبانش را ، كاري كه تو كردي...
بيوتن از رضا امير خاني
اگر انسان ماجراجویی پیشه كند، بی تردید تجربه هایی كسب می كند كه
دیگران از آن محرومند.
ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت.
و ما رفتیم. اگر خط هم می آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می آمد،
ما آن را شیر می دیدیم و به راه می افتادیم.
...انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا می دهد.
ما می خواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه. مهم آن بود که گام در راهی می گذاشتیم که دوست داشتیم. ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم.
عوض شده بودیم. سفر نگاه ما را به اوج ها برده بود.
بزرگ تر شده بودیم...!
*******************************
خاطرات سفر با موتورسیکلت / ارنستو چهگوار
آخ که دوزخ با تــــــو بهتر از بهــــشت بــــــی تــــــــــــو است ، بـی وفـــــــــــا!
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
روی ماه خداوند را ببوس-مصطفی مستــــــور [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ارميا...اتومبيل را دور ميزند ،روي كاپوت لموزين با اسپري سفيد با خطي تعمدا" سر ِ دستي نوشته اند:
_ اِرمي اَند آرمي جاست مريد(ارميا و آرميتا تازه عروسي كرده اند) .پشت لموزين با همان خط سفيد كه روي بدنه ي مشكي ِ متاليك ِ لموزين بدجور توي چشم ميزند ،نوشته اند:
_ لِتس مِيك اِ بيبي...ويل تو نايت!(وقتش است كه بچه درست كنيم...تا همين امشب صبر كنيد!)
ارميا عصباني مي شود...ميگويد: من سوار هم چين لموزيني نمي شوم.اين عبارت خيلي زشت است...
_دتس آور كاستِم...(اين سنت ماست...)
و ارميا مثل خوابگردها سر تكان مي دهد و مي گويد:اوكي،بي خيال عبارتي كه پشت لموزين نوشته اند...
نيمه ي سنتي مي گويد:زن ِ پا به ماه ، دردش كه مي گرفت،تازه خدابيامرز ،پدربزرگِ بچه اش مي رفت توي قهوه خانه ي شمشيري و هزار بار مثل ِ دختر ِ چهارده ساله ،سرخ و سفيد مي شد و عاقبت با گردن ِ كج مي گفت:منزل ،مسافر دارند!!!
بيوتن از رضا اميرخاني
معمــولا بچه هــا از زندگی جلوترنـــد . ثــانیه هـــا و دقیقــه هــا و ساعت هـا و روزها برای اون ها کــــــــــ ـــــ ــش می آد
امـــا همینـــطور کــِ بزرگتـــر می شند سرعتــــ زندگیشون زیـــاد می شه
وقتی جوون هستیــــم زندگی همـــون قدر داره کــِ ما داریم ...
استخوان خوکـــ و دستهای جـذامی __ مستــور
...از اتفاق روزگار ، تراوت کتابی درباره درخت پول نوشته بود . به جای برگ اسکناس بیست دلاری داشت .گلهای درخت ، سهام دولتی بود . میوه های آن الماس بود . درخت پول ، انسانها را به خود جلب می کرد و این انسانها اطراف ریشه های آن همدیگر را به قتل می رسانیدند و به کود مناسبی برای درخت تبدیل می شدند .
بله ، رسم روزگار چنین است ....
سلاخ خانه شماره پنج - کورت ونه گات جونیور
پيرزن به همه ي سوال ها جواب منفي مي دهد و وقتي كه ديگر خيلي از ساحل دور مي شود با خودش مي گويد:
هيچ چيز بدتر از اين نيست كه آدم يادش برود چيز خيلي مهمي را كه مي خواسته است داشته باشد چيست؟
«ديدن و نديدن»
محسن مخملباف
تعدادي از مردان, تنها براي اينکه حرفي زده باشند, مي گفتند جان باختن در راه آن زن, آرزوي هر مردي است و ارزش زيادي دارد, ولي در واقع کسي جرات نميکرد به چنين آرزويي ,جامه عمل بپوشاند.
صد سال تنهايي/گابريل گارسيا مارکز/کيومرث پارساي