همه راهها به رم ختم مي شوند
عبارت بالا را بايد از امثله سائره در قاره اروپا دانست كه در رابطه با افراد قادر و توانا در كليه شئون و مسائل مهمه به كار مي رود و در اين گونه موارد مختلفه امتحان حل مشكلات داده باشد اصطلاحاً گفته مي شود: به خود زحمت ندهيد و مغز و فكرتان را خسته نكنيد همه راهها به رم ختم مي شوند. يعني: فلاني را ببينيد تا مشكلات شما را فيصله دهد.
بنابر يك ضرب المثل قديمي همه راهها به رم ختم مي شوند. راه تاريخ و راه بشر نيز به رم مي انجامد. در آن زمان كشور به جايي اطلاق مي شد كه يك رود و چند كوه آن را احاطه كرده باشد. اعتلاي رم از آن زمان آغاز شد كه ديگر كوه و دريا ورود شاخص مرزهاي يك كشور نبودند و حتي رشته كوههاي آلپ در ايتاليا تا شمال ادامه داشت در برابر گسترش روزافزون رم، مرز به حساب نمي آمد.
نخست مرزهايش را تا آن حد توسعه داد كه همه ايتاليا را در بر گرفت. آن گاه از رشته كوههاي آلپ در گذشت و به بيشه هاي انبوه كشور گاليا و جنوب سيسيل رسيد. از شمال تا راين، از غرب تا اسپانيا و از شرق تا بوزانتيوم. وقتي جاده اي به رودخانه اي بر مي خورد رميان بر آن رود پلي سنگي مي زدند و جاده را ادامه مي دادند. پيشروي وقتي قطع مي شد كه به دريا بر مي خوردند.
هم خدا را مي خواهد هم خرما را
عبارت مثلي بالا در مورد آن دسته افراد حريص و طماع به كار مي رود كه بخواهند از دو نفع و فايده مغاير و مخالف يكديگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هيچ يك صرف نظر كنند. اين گونه افراد از هر رهگذر حتي اگر به ضرر ديگران هم منتهي شود جلب نفع شخصي را از نظر دور نمي دارند.
قبايل عرب هر كدام بتي به نام داشتند كه با آداب مخصوص به زيارت آن مي رفتند و قرباني تقديم مي كردند. معروفترين بتهاي سرزمين عربستان عبارت بودند از: هبل بر وزن زحل، ود بر وزن رد، بعل بر وزن لعل، منات، عزي، سعد، سواع، يغوث، يعوق، كه تقريباً كليه قبايل عرب در زمان جاهليت آنها را مي پرستيدند و قرباني مي دادن.
علاوه بر بتهاي مذكور صدها بت ديگر هم مورد ستايش و نيايش بود كه ذكر اسامي آنها از حوصله و بحث اين مقاله خارج است. اما جالبترين بت پرستيها كه مورد بحث ما مي باشد بت پرستي طايفه حنيفه بوده است زيرا كار جهل و انحطاط و گمراهي را اين طايفه به جايي رسانيده بودند كه بت معبود خويش را از آرد و خرما مي ساختند و آن را مي پرستيدند. در يكي از سالهاي مجاعه و قحطي كه شدت گرسنگي به حد نهايت رسيده بود افراد قبيله حنيفه آن خداي خرمايي را بين خود قسمت كردند و خوردند!!
پس از اين واقعه در ميان ساير قبايل عرب اصطلاح اكل ربه زمن المجاعة رواج يافت و با تحريف و تصرفي كه در اين اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسي هم خدا را مي خواهد هم خرما را در ميان ايرانيان به صورت ضرب المثل درآمد.
هم از گندم ري افتاد، هم از خرماي بغداد
اين عبارت مثلي در مواردي به كار مي رود كه كسي قصد تامين منابع از دو جانب را داشته باشد به اين معني كه مقصودش از يك سو حاصل است و به علت حرص و طمع يا جهات ديگر بخواهد از طريق ديگر، خواه معقول و خواه نا معقول، به اقناع و ارضاي مطامع خويش اقدام كند ولي نه تنها در اين مورد مقصودش حاصل نيايد بلكه منافع اوليه را نيز از دست بدهد.
ابن زياد فرمان حكومت ري را به نام عمربن سعدبن ابي و قاص صادر كرد و او را با چهار هزار سپاهي ماموريت داد كه پس از سركوبي ديلميان به حكومت آن سامان (ري) برود. عمر سعد يا به قول روضه خوانان ابن سعد مشغول تدارك سفر شد و حمام اعين را لشكرگاه ساخت تا به طرف ايران عزيمت كند و مانند پدرش كه پس از فتح قادسيه برسرير فرمانروايي مدائن تكيه زده بود او نيز شير مردان جبال ديلم را منكوب كرده برتخت حكمراني شهر ري كه در آن موقع از بلاد معظم ايران به شمار مي رفت جلوس نمايد و از گندم سفيد و معنبر ري كه در آن عصر و زمان بهترين گندمهاي خاورميانه بوده است نان برشته و خوش خوراكي تناول كند!
از آنجا كه به قول معروف گردش دهر نه بر قاعده دلخواهست واقعه كربلا پيش آمد و ابن زياد به او تكليف كرد كه قبلاً به جنگ حسين بن علي (ع) برود و پس از آنكه كارش را يكسره كرد آن گاه به جانب ايران براي تصدي حكومت ري عزيمت كند . چون ابن اثير مورخ قرن ششم هجري در اين مورد حق مطلب را به خوبي ادا كرده است به منظور خودداري از اطناب سخن به نقل ترجمه گفتارش مي پردازيم:
چون كار حسين (ع) بدان گونه رسيد ابن زياد، عمربن سعد را خواند و گفت: « برو براي جنگ حسين (ع) كه اگر ما از او آسوده شويم تو به محل ايالت خود خواهي رفت». عمربن سعد عذر خواست. ابن زياد گفت: « قبول مي كنم به شرط اينكه فرمان ري را به ما پس بدهي.»
چون آن سخن را شنيد گفت: « يك روز به من مهلت بده كه من مطالعه و مشورت كنم.» چون عمرسعد وارد سرزمين كربلا شد روزي حضرت حسين بن علي(ع) برايش پيغام داد كه با تو سخني دارم و بهتر آن است كه امشب با من ملاقات كني. عمر سعد اجراي امر كرد و با پسر و غلامش دور از انظار سپاهيان به ملاقات سيدالشهدا رفت.
حضرت فرمود: « تو مي داني كه من پسر كيستم. از اين انديشه ناصواب درگذر و سلوك طريقي اختيار كن كه متضمن صلاح دنيا و آخرت تو باشد. از اهل ضلال ببر و به من پيوند و بر خارف دنياي غدار مغرور مشو.» عمر سعد جواب داد:« مي ترسم ابن زياد خانه ام در كوفه خراب كند.»
حضرت فرمود:« سرايي بهتر از آن به تو مي دهم.» ابن سعد گفت:« در ولايت كوفه ضياع و عقار دارم، از آن مي انديشم كه پسر مرجانه همه را تصرف و مصادره كند.»
امام حسين(ع) مجدداً فرمودند كه اگر آن ضياع و عقار هم تلف شوند ترا در حجاز مزارع سرسبزي مي بخشم كه هزار بار از مزارع كوفه بهتر و مفيدتر باشد. چون عمرسعد متوجه شد كه در مقابل سخنان راستين فرزند برومند علي بن ابي طالب (ع) جوابي ندارد بدهد سردرپيش افكند و پس از لختي تامل گفت:« حكومت ري را چه كنم كه دل در گروي آن دارم؟»
چه به گفته حمدالله مستوفي ملك ري به عظيمي بوده كه آرزوي حكومتش در دل عمر سعد عليه العنه باعث قتل اميرالمومنين حسين بن علي (ع) شد. حضرت حسين بن علي (ع) پس از شنيدن اين سخن از حب جاه و حرص و آز پسر سعد و قاص در شگفت شد و فرمود:« لااكلت من برالري» يعني: اميدوارم از گندم ري نخوري. عمرسعد با كمال وقاحت و بي شرمي جواب داد. « اگر گندم نباشد جو توان خورد».
پس از واقعه كربلا و شهادت سيدالشهدا(ع) و يارانش بر اثر حوادث متواتري كه رخ داده است عمرسعد نه تنها به مقصود نرسيد و از گندم ري نخورد بلكه سربرسر اين سواد گذاشت و به فرمان برادر زنش مختاربن ابوعبيده ثقفي كه بر كوفه تسلط يافته عبيدالله زياد و اكثر قاتلان شهداي كربلا را از ميان برداشت و عمرسعد و فرزندش حفض نيز به هلاكت رسيدند.
واي به حال شما كه جوال جوال ميبريد
اين مثل كه در مقام تنبه و تنبيه گفته ميشود حكايتي دارد كه ميگويد:
پيرمردي بود زاهد كه در دل كوه، توي دخمهاي عبادت ميكرد و از علفها و ميوههاي جنگلي كوه هم ميخورد. روزي از كوه به زير آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزديك ده رسيد، مزرعه گندمي ديد. خيلي خوشش آمد، پيش رفت و دو تا سنبله از گندمها چيد و كف دستش خرد كرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنكه چند قدمي به طرف ده پيش رفت، به خودش گفت: «اي مرد! اين گندم از مال كه بود خوردي؟... حرام بود؟... حلال بود؟...» زاهد سرگردان و پريشان شد و گفت: «خدايا! من طاقت و توش عذاب آن دنيا را ندارم ـ هرچه ميخواهي بكني و به هر شكلي كه جايز ميداني مجازاتم كن و تقاص اين چند دانه گندم را در همين دنيا از من بگير!» خدا دعا و درخواست او را قبول كرد و او را به شكل گاوي درآورد و به چرا مشغول شد.
صاحب مزرعه كه آمد و يك گاوي در گندمزارش ديد هرچه در حول و حوش نگاه كرد كسي را نديد ـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر كه از گوشت و پوست او هم استفاده كرد، كله خشك او را براي مزرعهاش «داهول» كرد يعني مترسك كرد و توي زمين سر چوب كرد ـ روزي كه صاحب زمين مزرعهاش را چيد و كوبيد و گندم را خرمن كرد، شب دزدها آمدند و جوالهاشان را از گندم پر كردند ناگهان صداي غشغش خنده از كله خشك گاو بلند شد، دزدها مات و حيران شدند و خشكشان زد، هرچه به اين طرف و آن طرف نگاه كردند ديدند هيچكس نيست اول خيلي ترسيدند و گندم جوال كردن را ول كردند. بعد آمدند پيش كله و ايستادند و گفتند: «اي كله! ترا خدا بگو ببينم چرا ميخندي؟ تو كه هستي؟ چرا اينطور ميخندي و ما را مسخره ميكني؟» كله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنين مكافاتي ميبينم ـ واي به حال شما كه جوال جوال ميبريد!»
.