دید موری در رهی پیلی سترگ
گفت باید بود چون پیلان بزرگ
من چنین خرد و نزارم زان سبب
که نه روز اسایشی دارم نه شب
Printable View
دید موری در رهی پیلی سترگ
گفت باید بود چون پیلان بزرگ
من چنین خرد و نزارم زان سبب
که نه روز اسایشی دارم نه شب
به سر خاک پدر دخترکی
صورت و سینه به ناخن میخست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می پیوست
بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بیگه از چمن ازرد و زود روی نهفت
جواب داد که ما زود رفتنی بودیم
چرا که زود فسرد ان گلی که زود شکفت
به ماه دی گلستان گفت با برف
که ما را چند حیران میگذاری
بسی باریده ای بر گلشن و راغ
چه خواهد گشت گر زین پس نباری
خواهش میکنم دوست عزیز این شعر تقدیم به شما.
شنیده ای که اسایش بزرگان چیست
برای خاطر بیچارگان نیاسودن
به کاخ دهر که الایش است بنیادش
مقیم گشتن و دامان خود نیالودن!!!!!!!!!!
برزگری پند به فرزند داد
کای پسر این پیشه پس از من تراست
مدت ما جمله به محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست
گفت با صید قفس مرغ چمن
که گل و میوه خوش و تازه رس است
بگشای این قفس و بیرون ای
که نه در باغ و نه در سبزه کس است
به تو گفتم دلم صد آه دارد
نگاه آشنا را دوست دارد
تو گفتی آشنا را برده امروز
نگاه عاشق شیدای دیروز
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم
گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم ، به پایت گل بریزم
ناله ی پروانه ها را هیچ كس باور نكرد
شمع باور كرد و بی آتش شبی را سر نكرد
عشق معشوقانه سوزاننده تر از عاشقیست
شمع خود افروخت، یك پروانه را بی پر نكرد.