در دست اکثر دخترا ن میزبان چند شاخه گل وحشی که از جای جای جزیره چیده بودند به چشم می خوردو حتی بتسی برای پیدا کردن گلهای بهتر مجبور شده بود داخل دره عمیقی که بچه ها اسمش را دره مرگ گذاشته بودند،برود.دوستش آلیس فولی با وراجی همیشگی اش دوشادوش او ایستاده ،حسادتش را مدام اعتراف می کرد:(تو که تا اونجا رفته بودی چند شاخه هم واسه من می چیدی!)
بتسی برای بار چهارم دسته ای از گلهای خوشرنگش را جدا کرد:(باور کن همین ها بودند...خوب بگیر دیگه!)
آلیس با لذت از دست انداختن او غرید:(نه منکه منتظر کسی نیستم....!)
بتسی وحشت کرد:(منم کسی رو نمی شناسم فقط...)
آلیس چشم بر کشتی که داشت لنگر می انداخت زمزمه کرد:(آره جونت...منو احمق فرض کردی؟هیچ فکر نمی کردم اینقدر کم بهم اعتماد داشته باشی من هرچی بوده بهت گفتم اونوقت تو...)
بتسی بیشتر وحشت کرد:(به خدا چیزی وجود نداره اگه رازی داشتم اول به تو می گفتم قسم می خورم...)
آلیس متوجه آمدن هم اتاقی اش،کترین شد و به سویش راه افتاد:(خوب پس چرا حالا چیزی نمی گی؟اون گلها رو حتماً واسه یکی چیدی که به من نمی دی!!!!!!)
بتسی نگران از رنجاندن او ،دنبالش راه افتاد:(نه به خدا محض خوش آمد گویی جمع کردم... منکه
می دم...بگیر اصلاً همه اش مال تو!)
و پیش کترین و ناتالی رسیدند.ناتالی فقط آخرین کلمه بتسی را شنید اما با همان یک کلمه ماجرا دستگیرش شد و با خشم رو به آلیس کرد:(بازم دخترک بیچاره رو سر کار گذاشتی؟)
بتسی با امیدواری به آلیس نگاه کرد.چهره ی شرور آلیس به خنده وا شد:(خوشم میاد آخه...دخترک ساده)
ونیشگانی از گونه ی بتسی گرفت!بتسی نفس راحتی کشید.ناتالی به منظور انتقام گیری رو به آلیس کرد:(ظاهراً ایندفعه ماهی های خوشگلی به تور افتاده!)
آلیس با شهوتی که به اندازه ی پر حرفی اش بی پایان بود نالید:(جون من؟تو از کجا می دونی؟)
ناتالی گفت:(آقای لیمپل پرونده هاشونو داده بود به کامپیوتر وارد کنم عکسهاشو دیدم!)
کترین با تعجب پرسید:(تو؟تو یا من؟)
ناتالی چشم غره ای به او رفت:(البته که تو هم کمکم کردی!حالا چه زود بهت بر می خوره؟)
کترین قصد او را فهمید ولب بست.آلیس دیوانه شد:(خدا لعنتت کنه ناتالی خوب منم صدا می کردی کمک!اوه حیف..حیف...)
کترین مثل همیشه بی حوصله به شوخی،دور شد:(لنگر رو انداختند می رم عکس بگیرم)
همه به سوی ساحل راه افتادند.بتسی هم با شوق دنبال کترین راهی شد تاگلها را قبل از پژمرده شدن بین جوانان مهمان تقسیم کند.آلیس دست دور بازوی ناتالی انداخت:(بده دوربینتو منم عکس بیندازم؟!)
ناتالی او را هل داد و راه افتاد:(نمی شه!تو فقط از پسرها وفقط از خوشگل هاش عکس می اندازی!)
آلیس خندان در پی او راه افتاد:(تو بده قول می دم ایندفعه هم از دخترها هم از پسرهای زشت عکس بیندازم)
ناتالی در حالی که دوربین را تنظیم می کرد،می رفت:(تو که اینقدر مشتاقی چرا به کار روزنامه نگاری نمیایی؟)
آلیس سر پیش برد و از عقب در گوشش گفت:(آخه توی قسمت اورژانس شانس لمس کردنشون رو هم دارم)
***
باز هم همه در عرشه بودند. ایندفعه بجای پیژامه،شنلهای بلند و کلاهدار که مسئولین برای حفاظتشان از
باران به آنها داده بودند،بتن داشتند.ساشا در گوشه ای با چمدانش ایستاده بود و مثل بقیه منتظر باز شدن پله ها بود.با وجود اینکه لیست را پاک کرده بود تمام چهره ها ونامها را بیاد داشت ومی توانست همه را در عرشه ببیند.همه غیر از تری و ریمی ولش!دیگر کاری نمی شد کرد.زمان تمام شده بود!فقط از غیبت مرموز آندو نگران شده بود.نگاهش بی اختیار در جستجو بود که رافائل مک نامارا را دید.او یکی از افراد داخل لیست بود و تنها کسی بود که تری را می شناخت.ساشا به سختی از میان جمعیت گذشت و خود را روبروی او رساند:(سلام شما باید آقای مک نامارا باشید درسته؟)
رافائل که بسیار زیباتر از عکسش بود،لبخند متینی به لب آورد و با صدای نرمی پرسید:(بله؟فرمایشی داشتید؟)
ساشا لب نگشوده هیاهویی در عرشه افتاد و جمعیت به حرکت درآمد.پله های کشتی را انداخته بودند و همه برای خروج عجله می کردند.ساشا به سختی خود را جلوی رافائل نگه داشت و گفت:(شما تری ویلسون رو ندیدید؟)
رافائل هم در حالی که با هر تنه ی سخت جوانان به سوی ساشا هل داده می شد گفت:(متاسفم...فکر نکنم بشناسمش!)
(به من گفت وقت سوار شدن کمکش کردید)
(من اسماشونو نمی دونم...شاید اگر بتونید ظاهرش رو توصیف کنید...)
ساشا گیج شد.پس رافائل به خیلی ها کمک کرده!لحظه ای که معطل کرد چهره ی تری را بیاد بیاورد در موج جمعیت به حرکت در آمد.رافائل هنوز چشم در او داشت .ساشا که انتظار او را دید صدایش را بلند کرد:(چشم آبی و...موهاش قهوه ای و صاف...چتری روی پیشونی می ریزه...قدش...)
ویک لحظه متو جه شد رافائل را گم کرده.