در استانه سال های سرگردانی
و متن های گره خورده در فراموشی
تبلور حسی مشترک شبیه عشق
دوباره
اندام مارا می رویاند
Printable View
در استانه سال های سرگردانی
و متن های گره خورده در فراموشی
تبلور حسی مشترک شبیه عشق
دوباره
اندام مارا می رویاند
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور می کند نفس پیر من تو را
حق داشتی ، برو
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
نگفته بود
دیدم و چه ها دیدم،
یک به یک تماشایی
آفتاب را دیدم،
هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی..!
...
يا مريم مقدس! از اين تهمت بزرگ
امشب به چشم مشرقيات ميبرم پناه
اين بار نيم شب به سراغ دلم بيا
پنهان ز چشمهاي خطابين سر به راه!
هزار چشمه احساس در درون تو جوشید
شراب ناب تمنا روان وجان تو نوشید
توای کمال تعالی وروح سبز بهاران
دل ات زکس نهراسید وبر مهار خروشید
در دام اين فريب ، بسي دير مانده ام
ديگر به عذر تازه نبخشم گناه خويش
اي زندگي ، دريغ كه چون از تو بگسلم
در آخرين فريب تو جويم پناه خويش
...
شاخه یاس قشنگم تو بمان !
بوی عطر تو، بهاران زیباست .
ولی باز وجود تو ، ریشه این زیبائیست.
تو نگو که این زمان میگذرد .
ار چه آن میگذرد !
خاطرت همیشه با من است و بس
سراسر دلم خانه توست .
ولي ايا قدمي هم از تو براين خانه خواهد افتاد؟
سقفش را خراب كن .
تا ستاره ها هم به تو حسودي كنند كه من ماهشان را دزديده ام . .....
معجزه عادی:
در سکوت شب،
وق وق سگ های ناپیدا
معجزه ای از انبوه معجزات:
ابری رقیق و کوچک
می تواند ماه بزرگ و سنگینی را فرا پوشد.
چند معجزه توأم: درخت توسکایی در آب منعکس شده
و این که در آب تاج وارونه می رویَد
و هیچ به ته نمی رسد
اگر چه آب کم عمق است
معجزه روزمره:
باد ضعیف و معتدل
در زمان طوفان
خيال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نميرد آن که به هر لحظه ياد ياران کرد
نسيم زلف تو در باغ خاطرم پيچيد
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد
چراغ خانه ي آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد
دنيا را خيره كردند
با آن كه در دستانشان جز سنگ نبود
چونان مشعلها درخشيدند
و چونان بشارت از راه رسيدند
ايستادند
منفجر شدند
شهيد شدند
و ما برجا مانديم; چونان ستارههايي
قطبي
ــ با پيكرهايي پوشيده از گرما ــ
آنان از براي ما جنگيدند
تا كشته شدند
و ما در كافههامان مانديم
ــ چونان بزاق صدفها ــ
يكي در پي سوداگري
يكي در طلب ميلياردها اسكناس تا زده،
ازدواج چهارم و آغوشهاي صيقلي تمدن
يكي در جستوجوي قصري بيمانند در
لندن
يكي در كار سمساري سلاح، در
كابارهها، به طلب خونبهاي خويشتن
يكي در جستوجوي تخت و سپاه و
صدارت
نزار قباني
تنهاست و از بنجره ای کوتاه
به بیابان های بی مجنون می نگرد
به گذر گاهی با خاطرهای مغشوش
از خرامیدن ساقی نازک در خلخال...
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس اين راز گفته را
لعلي نسفت کلک در افشان شهريار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
ایا شما که صورت تان را
در سایه نقاب غم انگز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی بجز تفاله ی یک زندگی نیستند؟
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !
در انتهای هر سفر
در ایینه
دارو ندار خویش را مرور میکنم
این خاک تیره - این زمین
پویش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام
كجا
نديده اي مرا ؟
" حسین پناهی "
اي عشق به شوق تو گذر مي کنم از خويش
تو قاف قرار من و من عين عبورم
بگذار به بالاي بلند تو ببالم
کز تيره ي نيلوفرم و تشنه ي نورم
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ...
ناگاه
انگشت های "هیس"
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشم های من وتو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود
" قیصر امین پور "
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست
گر دوست واقفست که بر من چه میرود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست
ز خنده گل چنان به قفا افتاده باز
کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست
" سعدی " ز دست دوست شکایت کجا بری
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست
چرا با "د"؟
یه هماهنگی و تکمیل شعری بود که شما گذاشتین عزیز . قانون شکست ؟ عذر می خوام . Keep on [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
...
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست
گر دوست واقفست که بر من چه میرود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست
ز خنده گل چنان به قفا افتاده باز
کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست
" سعدی " ز دست دوست شکایت کجا بری
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست
این هم تکمیل شعر [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تاريک هم چو گور
با آن که دور ازو نه چنانم
او از من است دور.
خاموش می گذارم من با شبی چنين
هر لحظه ای چراغ
می کاهم اش ز روغن
تا در رهم نگيرد جز او کسی سراغ
به زیبا ترین شکل قانون و آیین اینجارو بهم آموختی . ممنونم . [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تا بعد ..
غم من خور که غم بخورد مرا
راستی نیک غمگساری تو
زان سبب شادمانی از غم من
که ازین غم خبر نداری تو
بلبل شاخ عشق عطار است
گر به خوبی گل بهاری تو
موفق [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
و هزاران چیز بیهوده دیگر را
و سر انجام
تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت
مثل قایق در گرداب
ودر اعماق افق چیزی جز دود غلیظ سیگار
و خطوط ت نا مفهوم نخواهی دید
دردا و دریغا که دل از دست بدادم
واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم
آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود
خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم
با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری
سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم
دل در سخن زرق زراندود تو بستم
تا در غم تو خون دل از دیده گشادم
مپسند که با خاک برم درد فراقت
چون دست غم عشق تو برداد به بادم
با آنکه نباشی نفسی جز به خلافم
هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم
مرد را دردي اگر باشد خوش است
درد بي دردي علاجش اتش است
تو کافردل نميبندي نقاب زلف و ميترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداري
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو
واله و شیدا و مستم لیک،محتاج توام. یک نظر بر من نما،ای عارف فرزانه ام.
ما زياران چشم ياري داشتيم
ليك غلط بود انچه ميپنداشتيم
من آن همواره مستم،که سیرابم نکردی هرگز از عشقت.
تو آن هشیار و آگه،که دانی چون کنی مستم
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول قدم ان كه مجبون باشي
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در ان
شرط اول قدم آنه كه مجنون باشي
ياس خوشبوي محمد داغ ديد
صد فدك زخم از گل اين باغ ديد
مدفن اين ناله غير از چاه نيست
جز تو كس از قبر او اگاه نيست
یکی را دوست میدارم . یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم . نگاهش میکنم
شاید بخواند از نگاه من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواند.
دست در دست هم نهيم به مهر ميهن خويش را كنيم اباد . فارغ از هر زنده باد و مرده باد ...........
دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم
منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم
زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک
گر کشتی بقا گرداب منکر یافتم
موج این دریا چرا فوقالثریا نگذرد
خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم