وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : پلت افتاد
بنشست در خون سبز ، افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش دراین بهار
صدها هزار پلت پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
شهید خلق خسرو گلسرخی
Printable View
وقتی صدای تبر آمد از پشت خانه ام
گفتم : پلت افتاد
بنشست در خون سبز ، افق شب
ای ایستاده پریشان
شوق هزار همهمه در دستهای تو بیدار
گریان مباش دراین بهار
صدها هزار پلت پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
شهید خلق خسرو گلسرخی
وحشت از سنگ است و سنگ انداز وگرنه من برای تو شعرهای ناب خواهم خواند
...
در اینجا وقت گل گفتن زمان گل شکفتن نیست
نهان در استین همسخن ماری درون هر سخن خاری ست
نازنین من در شگفتم از تو و این پاکی روشن شگفتی نیست ؟
که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟
از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش قصه ی تلخ جدایی ها
سر هر رهگذرش مرگ عشق و اشنایی هاست از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست
بیابان تا بیابانش پر از درد است و حسرت
مرا سنگ صبوری نیست
سنگ صبور من باش نازنین من با تو هستم
شب من را روشنایی بخش و دریای نور من باش
شوق ما در دل
بادبادکهای ما در آسمان سبز
بر تر از آن بامهای کاه و گل اندود
برتر از سر شاخه های کاج
برتر از آن کفتران تشنه در پرواز
سیاوش کسرایی
ز آن مي که حيات جاودانيست بخور
سرمايه لذت جواني است بخور
سوزنده چو آتش است ليکن غم را
سازنده چو آب زندگاني است بخور
خیام
حافظ
روی تو مگر آیــــــینه لطف الهــــــــــی است .:.:. حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
مولوی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
حافظ
يار پيمان شکنم با سر پيمان آمد
دل پر درد مرا نوبت درمان آمد
اين چه ماهيست که کاشانهي ما روشن کرد
وين چه شمعيست که بازم به شبستان آمد
عبيد زاكاني
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می شکند گوشه محراب امامت
حافظ
تا مقصد عشاق رهي دور و دراز است
يک منزل از آن باديهي عشق مجاز است
در عشق اگر باديهاي چند کني طي
بيني که در اين ره چه نشيب و چه فراز است
وحشي بافقي