مرغ دل از آشیانی دیگر است
عقل و جان را سوی او آهنگ نیست
ساقیا خون جگر در جام ریز
تا شود پر خون دلی کز سنگ نیست
آتش عشق و محبت برفروز
تا بسوزد هر که او یک رنگ نیست
Printable View
مرغ دل از آشیانی دیگر است
عقل و جان را سوی او آهنگ نیست
ساقیا خون جگر در جام ریز
تا شود پر خون دلی کز سنگ نیست
آتش عشق و محبت برفروز
تا بسوزد هر که او یک رنگ نیست
تو رفتی و روی چمن زرد شد
دل باغبان تو پر درد شد
گل ارغوان تو بر خاک ریخت
پرستو ازین بام ویران گریخت
توازی ردّ ِ ممتّد ِ دو چرخ ِ يکي گردونه
در علفزار...
□
جز بازگشت به چه ميانجامد
راهي که پيمودهام؟
به کجا؟
ساماناش کدام رُباط ِ بيسامانيست
با نهال ِ خُشکي کَجمَج
کنار ِ آبداني تشنه، انباشته به آخال
درازگوشي سودهپُشت در ابری از مگس
و کجاوهيي درهمشکسته؟ ــ:
کجاست بارانداز ِ اين تلاش ِ بهجانخريده به نقد ِ تمامت ِ عمر؟
کدام است دستآورد ِ اين همه راه؟ ــ:
کَرگوشان را
به چاووشي
ترانهيي خواندن
و کوران را
به رهآورد
عروسکاني رنگين از کولبار ِ وصلهبروصله برآورد
در وصل هم ز عشق تو اي گل در اتشم
عاشق نمي شوي كه ببيني چه مي كشم
من برگ را سرودي کردم
سر سبزتر ز بيشه
من موج را سرودي کردم
پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودي کردم
پُرطبلتر ز مرگ
سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودي کردم
پُرتپشتر از دل ِ دريا
من موج را سرودي کردم
پُرطبلتر از حيات
من مرگ را
سرودي کردم.
مگر مي شود كند با سادگي
دل از چشم هاي تماشاييت
در ايينه ي اشك شفاف من
چه زيباست طرز خود اراييت
تو چرا پنجره را بستي ؟
تو چرا آينه را
دام لغزنده ترين ثانيه ها بر رف ننهادي
تو چرا ساقه آبي را
كه فراز سر ما خم شد از بيشه باران خستي
تو چرا ساقه رازي را
از گلدان پنجره همسايه
از ابديت شايد
كه به سوي تو فرود آمد بشكستي
یه قاصد خبرم داد که آفتاب لب بومه
نوشتم رو تن شب که خوشبختی تمومه
نه من مونده نه ماهی نه حرفی نه صدایی
هزار دفعه شکستم عجب حادثه هایی
یک سهم به مثنوي مولانا
دو سهم به " ني " بدهيد .
و مي بخشم به پرندگان
رنگها ، کاشي ها ، گنبدها
به يوزپلنگاني که با من دويده اند
غار و قنديل هاي آهک و تنهائي
و بوي باغچه را
به فصل هايي که مي آيند
بعد از من
سلام
دين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديم
در قمار عشق اي دل كي بود پشيماني
سلام سلام سلام
خوب كسي ما رو تحويل نگرفت ما هم رفتيم
یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش
یکی دویده به دنبال چشم آهویش
یکی سپرده تن سخت را به هجرانش
یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش
یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش
یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش
یکی به حال پریشان ز موی پیچانش
یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش
سلام پایان
من تحویلت گرفتم. به خدا دنبال "ی" میگشتم!! [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند
« زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند
« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
سلام
خوبین؟
دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن
یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
سلام. ممنون
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حاليا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدميانی که بهشتت هوس است
عيش با آدمی ای چند پری زاده کنی
سلام
یکی پیش شوریده حالی نبشت
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
بگفتا مپرس از من این ماجری
پسندیدم آنچ او پسندد مرا
سلام محمد
رفت و من در حسرت نگاهش چشم بر افق دوخته ام.
و دست به دعا برداشته ام که برگردد.
اما افسوس التماس دلم را نمی بیند.
هنوز یک دل سیر او را ندیده ام.
منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین
دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین
چو آتشهای عشق او ز عرش و فرش بگذشتهست
در این آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین
در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگها لیکن
شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین
نازنين دنيا همينه
اون كه خوب بود بدترينه
نكنه تنهات گذاشته
اخره عشقها همينه
اين روزا عشقها خياله
حتي فكرشم محاله
عشق پاك پيدا نمي شه
باشه هم رو به زواله
هر دفعه كه مي خواهم از دلدادگي شرحي دهم
انگار از اول ميشوم يكباره جادوي شما
وقتي كسي مي گويد از رسم ومرام دلبري
فورن به خاطر آورم آن پيچش موي شما
از نهيبش پنجه میافکند شير
در بيابان نام او چون میشنيد
سروران را بیسبب میکرد حبس
گردنان را بیخطر سر میبريد
عاقبت شيراز و تبريز و عراق
چون مسخر کرد وقتش در رسيد
آنکه روشن بد جهانبينش بدو
ميل در چشم جهانبينش کشيد
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
سلام دوستان
دامن افشان گذشت و باز نگشت
عمر از دست رفته را ماند
قد موزون او به جامه سرخ
سرو آتش گرفته را ماند
نیمه جان شد دل از تغافل یار
صید از یاد رفته را ماند
سوز عشق تو خیزد از نفسم
بوی در گل نهفته را ماند
رفته از ناله رهی تاثیر
حرف بسیار گفته را ماند
سلام دوست عزیز
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد","گر هست آتش ذره اي آ ن ذره دارد شعله ها"
سلام مهربون
نی افسرده ای هنگام گل روید ز خاک من
که برخیزد از آن نی ناله های دردناک من
مزار من اگر فردوس شادی آفرین باشد
به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من
مخند ای صبح بی هنگام که مشب سازشی دارد
نوای مرغ شب بس خاطر اندوهناک من
نیم چون خاکیان آلوده گرد کدورتها
صفای چشمه مهتاب دارد جان پاک من
چو دشمن از هلاک من رهی خشنود میگردد
بمیرم تا دلی خشنود گردد از هلاک من
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر ببايد به دهانم
من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر ببايد به دهانم
__________________
مامانم گفته به من دست تو مماخم نکنم
گیگیلی در نیارم شوت نکنم
سر حوض جیش نکنی
پیشی رو خیش نکنی
اقدسو بوش نکنی
حرفشو گوش نکنی
اما من بی ادبم
دوست دارم دست تو مماخم بکنم
گیگیلی در بیارم شوت بکنم
سر حوض جیش بکنم
پیشی رو خیس بکنم
اقدسو بوش بکنم
به حرف اون گوش بکنم
من به خود می گویم
این همان است که شب ها با من
سوی پایان جهان ، رهسپر است
آه ای سایه ی افتاده به خاک
گر به هنگام درخشیدن صبح
همچنان همقدم من باشی
جای پاهای هزاران شب را
با نقوش قدم صدها روز
بر زمین خواهی دید
وین اشارات تو را خواهد گفت
کاین وجودی که ز بانگ قدمش می ترسی
مرگ در قالب روزی دگر است
...
تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم
رند عاقبت سوزی همچو ما کجا بینی
تا بد از دلم شبها پرتوی چو کوکبها
صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی
ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی
محمد کاراگاهی چطور شغلیه؟
ياس ما را رو به پاكي مي برد
رو به عشقي اشتراكي مي برد
در آن مقام که سيل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از ميان کران گيرد
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گيرد
**
شغل خوبیه.البته تمام نسوان فطرتا این شغل رو تو خونشون دارن
درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ
یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف
قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ
زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات
مردم و حال مرا یار ندانست دریغ
آها پس فطریه!
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
زهرچه رنگ تعلق پذيرد آزادست
كودك از پشت الفاظ
تا علفهاي نرم تمايل دويد،
رفت تا ماهيان هميشه.
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد.
بعد، خاري
پاي او را خراشيد.
سوزش جسم روي علفها فنا شد.
(اي مصب سلامت!
شور تن در تو شيرين فرو مينشيند.)
جيك جيك پريروز گنجشكهاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت.
جوي آبي كه از پاي شكشادها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه ميبرد.
كودك ار سهم شاداب خود دور ميشد.
زير باران تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخههاي هلو روي پيراهنش ريخت
تمام زندگيم در خيال مي گذرد
جوانيم به اميدي محال مي گذرد
دقيقه ثانيه هر لحظه مثل يك قرن است
و روز كند تر از ماه و سال مي گذرد
تا استوارتر به بر آئيد
و همصدا بسرائيد:
« ما سروهاي سبز جوانيم
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
شب خوش(سایه خانوم شرمنده حوصله پیدا کردن شعر جدید نداشتم اینم دال داشت دیگه!!!)
تنها ماندم ، تنها رفتي
چو ن بوي گل به كجا رفتي؟؟
به كجائي غمگسار من
فغان زار من بشنو...... باز آ
از صبا حكايتي از روزگار من بشنو
باز آ ..... باز آ..............سوي رهي
چون روشني از ديده ما رفتي
با قافله باد صبا رفتي
تنها ماندم ، تنها ماندم.......
در هجوم همه لحظه های تلخ
در پس ویرانی قلب
درآن روزهای تنهایی و درد
من تو را یافته بودم
ودلم نه دراندیشه ی غم
نه دراندیشه ی شب
سوی پرده هایت آمد
سوی رنگ های پاییزی تو
وچه راهی پیمود تا بدانجا برسد
غافل از کمین اندوه
پا درآن بیراهه بنهاد
و بدانجا که رسید
همه چیز رسوا شد...
قالبی ازهزار رنگ پاییز
قالبی پُر ز تهی
سرد و بسته
چون پیله های سخت
و چه تلخ بود
که درآن سکوت سنگین
گُل رویاهایش
درعطش عشق
در غم ِمرگِ پاکی و صداقت
پرپر شد...