مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
Printable View
مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم ، نفسم پاک و راستین
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
ياس در هر جا نويد آشتي ست
ياس دامان سپيد آشتي ست
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم
... من گذرگاهم
با همه غم هاي دنيا آشنايم
دردها و دغدغه هاي نهان را آينه ام
صيد من ، پنهان ترين جنبش
با دل من كوفته نبض هزار انسان خوف انديش
اضطراب قوم را از چشم هاشان مي شناسم
با درنگ لحظه هاشان آشنايم
دست مرموزي كه خاك خاطر هر زنده را آرام
با درشت انگشت هاي هرزه كاويده است
بر دل بي تاب من هم پنجه ساييده است
سوسوي چشمي كه از ژرفاي تاريكي
گونه ها را نور سرد خوف پاشيده است
بر دهان باز و چشم وحشت من نيز خنديده است
با همه غم هاي دنيا آشنايم
آينه ام بردگان رهسپار دور را تا پاي ديوار بلند كار
سنگ خاموش گذرگاهم
بازگوي گفتگو هاي نهانم
ابر حيرانم
ديده ي اميد ها را در پي خود مي كشانم
رنگ هر انديشه را رنگين كمانم
می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینمت برابر و سر بر نمی کنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بیدل و دستار بیا
روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو
گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا
آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه
بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دل آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به ایین دگر ایی پدیدار
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما نه
گاهي كه از تب هيجان ها
بي تاب مي شديم
گاهي كه قلبهامان
مي كوفت سهمگين
گاهي كه سينه هامان
چون كوره ميگداخت
دست تو بود و دست من اين دوستان پاك
كز شوق سر به دامن هم ميگذاشتند
وز اين پل بزرگ
پيوند دست ها
دلهاي ما به خلوت هم راه داشتند
دل است و راز درون آنچه هست در کف اوست
روا بود، اگر امشب، بهانه ای دارد
د ارد هواي تو امشب سلطان قلب من!
اين دل به ياد هوايت سلطان قلب من!
بهتر نيست اين تاپيك بره انجمن ادبيات؟؟؟
البته اون وقت بعضيا 8000 پستت بهشون اضافه ميشه!:ي
نامهاي كه گفته بودي من نخوندم هنوزم لاي كتابه
بيا برگرد تا خونه از عادتت سير نشده
تا نگام با يك نگاه تازه درگير نشده...
هرچند دارم میروم امروز امّا
راه مرا شاید همین فردا بندند
ازبس کبودی دیدم و گفتم ندیدم
حرفی ندارم چشمهایم را ببندند
در شب آرام
کودکان میخوانند.
جوبارهی زلال،
چشمهی صافی!
کودکان:
در دل خرّم ملکوتیت
چیست؟
من:
بانگ ِ ناقوسی که
از دل ِ مِه میآید.
کودکان:
پس ما را آواز خوانان
در میدانچه رها میکنی،
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دستهای بهاریات چه داری؟
من:
گلسرخ ِ خونی
و سوسنی.
کودکان:
به آب ترانههای کهن
تازهشان کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دهانت که سرخ است و خشک
چه احساس میکنی؟
من:
جز طعم استخوانهای
جمجمهی بزرگم هیچ.
چه میدانم چه خواهم شد، من که نمیدانم کهام؟
همانی هستم آیا که فکر میکنم؟
فکر میکنم اما، چيزهایی باشم بیشمار.
و بیشمارند آنها که فکر میکنند بیشمار هستند،
آنقدر بیشمار که شماره نمیشوند
دوستان بر سر پیمان درست اند ، بیا
که نگون باد سر دشمن پیمان شکنت
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامد نهند ادمی
يار اگر رفت وحق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله كه روم من ز پي يار دگر
رهائي از غم نمي توانم
تو چاره اي كن كه ميتواني
گر ز دل برآرم آهي
آتش از دلم خيزد
چون ستاره از مژگانم
اشك آتشين ريزد.
چون كاروان رود
فغانم از زمين
بر آسمان رود
دویدی به روی زردم ز بی قراری تو اشک
خزان دیده روی من کردی آب یاری تو اشک
به لب ها بیاور ای سینه هر چه داری تو آب
ببار بر رخم تو ای دیده هر چه داری تو اشک
ای کاش ای کاش دو چشم خسته ی من
گرید گاهی به کار بسته ی من
ناگه آن غروب آفتابی و گرم
انتظارش سر کوچه
بهر دیدن ستاره ای دگر ، پر می زد!
اضطرابش ، انتظاربود.
انتظارش ، اضطراب بود .
ذهن خاموش فرورفته به دیدار دگر!
با چشمان منتظر
بهر دیدار شکار دگری در راه بود !
دلت چه جوري اومد زدي خيلي ساده
تنهاش گذاشتي اما دل به كسي نداده
هيچ از خودت مي پرسي عاقبتم چي مي شه
نه مرده ام نه زنده زنده به گور هميشه...
همیشه دشتِ روًیا بَستَرِت بود
پرستو جون ، به شهر گُل رسیدی
گُل سرخ منو اونجا ندیدی
سُراغش رو گرفتی از اَقاقی
نگاهِ آشنایی موندِه باقی
بهِش گفتی هوایِ گریه دارم
دلم میخواد رو شونّش سر بذارم
بهِش گفتی دلَم از غصه خونِ
هنوز عطرِ نِگاش مانده تو خونه
پرستو جون بگو چشمام براهه
روزام مثل شبِ سرد و سیاهِ
پرستو جون بگو برگردهِ پیشَم
دارم از دستِ غم دیوونه میشَم
دارم از دستِ غم دیوونه میشَم
من درو کننده ی زندگی ام
سیاه میسازم زندگی ات را
فراخوانده ام تو را
بازگشتی برایت نیست
من مرگی هستم که بر زمان تو حکومت میکند
علیرغم توانایی ام
زمانی را که به آن نیاز داری به تو نمیدهم
بیش از هر زمانی از من میترسی
میدانی که وقتت تمام است
وحشتت را کم کرده
حکم بر نابودیت می دهم
salam
ما مثال موجها اندر قیام و در سجود
تا بدید آید نشان از بینشان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان
گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما
هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان
سلام محمد. چه خبر؟ کم پیدا؟ بابا محل بزار دیگه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نمی دانم .....
نمی دانم که بعد زندگی عشق است یا تزویر ؟
نمی دانم که عصر ما ،
و آن افسانه شیرین و کهنه قصه لیلی،
همه خواب و خیال است یا همه نسیان ؟
نمی دانم ....
سلام به همه
محمد جان خوبی ؟
مثل شراب ها نه بانوی من تو در من
سرگیجه های بعد از نوشیدن شرابی
با موی لخت و تیره چشم خمار و خیره
تلفیقی از دو چیزی آبادی و خرابی
سلام...
یک روز روی دیوار کوچه تان خواهم نوشت
برمی گردم وصدایم رابا خود می برم
این را به هزاران زبان دنیا ترجمه خواهم کرد
شاید تو خواب بوده ای آنوقت
زیر سنگینی نفسهایت غرق خواهم شد
شاید نگاهت قایق نجاتم باشد
می دانم کسی نخواهد فهمید
که من کیستم
ازکجا آمده ام و
به کجا خواهم رفت
ایا اثرم بود و ربود؟
ولی شاید
شاید زیرسنگینی احساس تو من له شده ام
آری له شده ام
من و این غمهای شیرین ، دل و دلئم زخم دیرین
من و این دل که شد درآسیایت سنگ زیرین
خوشا در راهت فتادن به دیوارت سر نهادن
یکایک راز دل گفتن گره از دل گشادن
سلام
نه امپراطورم
و نه ستاره ای در مشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است
اشتباه گرفته ام
و به جای او نفس می کشم
راه می روم
غذا می خورم
می خوابم و ....
چه اشتباه قشنگ و دل انگیزی !
سلام
یه عمری به هوای ، تو و عشقِ تو دویدم
ولی از تو ، ولی از تو
جوابی نشنیدم
ولی از تو ، ولی از تو
جوابی نشنیدم
چرا رفته ز یادِ تو، همه خاطره ها مون
روی دونهً عشقم ، نمی باره دیگه بارون
تو رفتی غزلم مُرد
گل یاس تو باغچه
از این حادثه پژمُرد
تو رفتی غزلم مُرد
گل یاس تو باغچه
از این حادثه پژمُرد
اگر نرفتین حالتون چطوره؟!
دلتنگی من تمام نمیشود
همين که فکر کنم
من و تو
دو نفريم
دلتنگتر میشوم برای تو
مرسی بد نیستم
شما خوبی؟
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه اش دراز کنید
حضور مجلس انس است و دوستان جمعند
وان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ ببانگ بلند می گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
بجان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
ممنون. هی میگذره!
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه اي برون ا اي كوكب هدايت .....
تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم
اگه من نَمُردَم از عشق تو بدون که رو سیاهم
اگه عاشقی یه دَردِ، چه کسی این دَردو ندیده
تو بگو کُدوم عاشق ، رنج دوری نکِشیده
اگه عاشقی گناهِ، ما همه غرقِ گناهیم
میونِ این همه آدم، یه غریب و بی پناهیم
تو ببین به جُرمِ عشقِت ، پرِ پروازمُ بستند
تو ندیدی مَنِ مغرور چه بی صدا شکستند
چه بگم وقتی که عاشق ، زخمیِ تیغِ هلا که
همه بال و پر زدنهاش رقصِ مرگی رویِ خاکِ
ه
هوای دل من ابریه امشب
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد