مرا تا کوی لیلی راه بسیار
اگر عاشق نبودم هر دو بسیار
خداوندا من ار لیلی ندیدم
ولی لیلای خود را خوب دیدم
شب به خیر
Printable View
مرا تا کوی لیلی راه بسیار
اگر عاشق نبودم هر دو بسیار
خداوندا من ار لیلی ندیدم
ولی لیلای خود را خوب دیدم
شب به خیر
مرا دل سوزد و سينه ترا دامن، اين فرق است .
كه سوز از سوز و دود از دود و درد از درد ميدانم.
به دل گويم كه چون مردان صبوري كن ، دلم گويد :
نه مردم ني زن گر از غم ز زن تا مرد ميدانم
دلا چون گرد بر خيزي زهر بادي ، نمي گفتي
كه از مردي برآوردم زدريا گرد ميدانم .
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
شب خوش
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
که اول نظر به دیدن او دیده ور شدم
متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را
آسمان گو مفروش اين عظمت كاندر عشق
خرمن مه به جويي ، خوشه پروين به دو جو
تكيه بر اختر شبگرد مكن كين عيار
تاج كاووس ربود و كمر كيخسرو
شب همه خوش
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد
شب بخير
مي ايستد مقابل ديواري آشنا
آنجا که آيد از هر ذره ء بوي يار
در تنگناي سينه ، دل خسته مي تپد
مشتاق و بيقرار
...
روز اول ديدن تو واسه من خيلي قشنگ بود
تو مي گفتي كه مي موني ولي قلبت پره سنگ بود
تو برو سراغ عشقي كه نفهمه تو كي هستي
پاي عشق تو بميره... و نفهمه خالي بستي
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند
ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو خوابست و بیدارش کند
دوباره آسمان قلبم بی قرار است
فضای اطرافم گرد و غبار است
تو را سريست كه با ما فرو نميآيد
مرا دلي كه صبوري ازو نميآيد
كدام ديده بروي تو باز شد همه عمر
كه آب ديده به رويش فرو نميآيد؟
جز اينقدر نتوان گفت بر جمال تو عيب
كه مهرباني از آن طبع و خو نميآيد
چه عاشقست كه فرياد دردناكش نيست
چه مجلس است كزو هاي وهو نميآيد؟
دوش سودای رخش گفتم زسر بیرون کنم
گفت: کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم ؟
قامتش را سرو گفتم سرکشید از من به خشم
دوستان ، از راست می رنجند نگارم چون کنم ؟
من كه در دام هلاك افتا ده ام
من كه چون اشكي به خاك افتاده ام
عاشقي ديوانه اي افسرده جانم
بي دلي بي حاصلي بي آشيانم
من كيم درد آشتايي بي نصيبي بي نوايي
منم غباري به كوي تو
منم كه مستم به بوي تو
به بوي تو.
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
پدر ببخشای مرا
خطا کرده ام
و در این زندگی که حس می کنم , خطا کارم یاب
و آنگاه که برچسب گناهکار به من زده شد
این نشان شرم
آیا باید از خواری به پایین بنگرم ؟
یا مستقیم به جلو
و بدانم که این تویی که باید سرزنش کنی
[جیمز هتفیلد-خار درون]
_________
ببخشید که سر حرفو رعاست نکردم .
از حالو هواش این به ذهنم رسید
موفق باشید
يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به يک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
***
سلام امت
ياران موافق هه از دست شدند
در پاي اجل يكان يكان پست شدند
سلام دوستان
در كنارت تا نشستم چله چله مست مستم
ساقي من، ساغر من تا هميشه با تو هستم
مينشينم در بر تو
اي همه وجودم
اي اميدم
اي بود و نبودم
با شور و حالت
ديوانه و مست و غزل خوانم امشب
ساقي من
ساقيت روانم
در هوايت بس كه مستم
شيشه ي مي را شكستم
مينشينم تا بيايي
تو غزال لحضههايي
از فراقت
بي قرارم
طاقتي ندارم
آهوي چشمت در جان و روحم مي دود عاشقانه
اي غزالم
اي پر از ترانه
در هواست در دلم بهانه
با شور و حالت ديوانه و مست و غزل خوانم امشب
سقي من
ساغرت روانم
توقيع شمس آمد شفق طغراي دولت عشق حق","فال وصال آرد سبق كان عشق زد اين فالها"
ما سر خود را اسيري مي بريم
ما جواني را به پيري مي بريم
زير گورستاني از برگ رزان
من بهاري مرده دارم اي خزان
جوابsiseجان
نخنده به چشمت نگاهی
نمونه نگاهت به راهی
نگیری تو جامی ز هر دستی
ننوشی می از دست هر مستی
تا نمونه در اون دل دگر هوسی
تا نریزه به پایت سرشک کسی
تا نبینی دگر گریه های مرا
تا ندونه کسی ماجرای مرا
الهی الهی
سلام همه
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نيک و بد ندارم جز غم
يک همدم باوفا نديدم جز درد
يک مونس نامزد ندارم جز غم
)سلامsise
مانده ام بر گل غم بر نفس تنگ غروب،
تشنه جام مي ات اين دل شيدايي من
)سلامsise و غزل جان
عجب اوضاعی شد! دوستان ویرایش کنید لطفا
محمد چه خبر؟ نبودی
نه طبق سپهر و آن قرصه ماه و خور که هستنقل قول:
بر لب خوان قسمتت سهلترين نواله باد
دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد
مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد
خوبی جلالی
رفته بودم مرخصی
به خاطر تشریف فرمایی محمد ادامه دادیم!
دلم را لرزاندی و رفتی
چو مرغ شب خواندی و رفتی
تو اشک سرد زمستان را
چو باران افشاندی و رفتی
سیاه شب لاله افشان شد
کویر تشنه گلستان شد
تو می آیی ،آی تو می آیی، آی تو می آیی، وای تو می آیی
ز باغ قصه به دشت خاک
ز راه شیری پر مهتاب
تو می باری چون گل باران
به جان نیلوفر مرداب
سیاه شب لاله افشان شد
کویر تشنه گلستان شد
تو می آیی، وای تو می آیی ،آی تو می آیی، وای تو می آی
خوش گذشت؟
ياد باد آنكه زما وقت سفر ياد نكرد
به نگاهي دل غمديده ما شاد نكرد
دم به دم افسانه میخواند
در کنار گوشمان باد
نغمه های عاشقی را
باد و باران یادمان داد
می توانستم چو لبخند
بر لبانت جان بگیرم
یا بلغزم همچو اشکی
کنج لبهایت بمیرم
اگر از آنهمه شوق و آرزو
مانده در قلب تو هم بگو بگو
زمزمه کن همه را به گوش من
تا بگیرم بوی باران
گل همیشه بهار من بیا
با گل خنده کنار من بیا
تا همه هستی ام از حضور تو
گل کند همچون بهاران
نه تنها شد ايوان و قصرش به باد
که کس دخمه نيزش ندارد به ياد
همان مرحلهست اين بيابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بهش خیلی احتیاج داشتم.بد نبود.شما چه خبر ما نبودیم خوش میگزشت؟
روي چشمم همه آه است و سياهي و صليب
رفته شمع و سحر و ياور بينايي من ...
نگهت آتشین سخنت دلنشین
شکوه هستی بود پیام ز رخسار تو
چو نسیم سحر بگشا بال و پر
بیا که روشن شود دلم ز دیدار تو
تو همانی که دلم بوده در آرزوی او
شب و روزم همه بگذشته به جستجوی او
تو همانی که دلم بوده در آرزوی او
شب و روزم همه بگذشته به جستجوی او
وقتي دل سودايي مي رفت به بستانها
بي خويشتنم كردي بوي گل وريحانها
آتشی ز کاروان جدا مانده
این نشان ز کاروان به جا مانده
یک جهان شرار تنها
مانده در میان صحرا
به درد خود سوزد
به سوز خود سازد
سوزد از جفای دوران
فتنه و بلای طوفان
فنای او خواهد
به سوی او تازد
من هم ای یاران تنها ماندم
آتشی بودم برجا ماندم
با این گرمی جان در ره مانده حیران
این غم خود به کجا ببرم؟
با این جان لرزان
با این پای لغزان
ره به کجا ز بلا ببرم؟
می سوزم با بی پروایی
می لرزم بر خود از این تنهایی
آتشی خو هستی سوزم
شعله جانی بزم افروزم
بی پناهی محفل آرا
بی نصیبی تیره روزم
من و این ناله ی زار من و این باد سحر
آه اگر ناله ی زارم نرساند به تو باد
در ساحل دوری تا به کی بمانم
آواز صبوری تا به کی بمانم
در فصل بهاران ای بهار شادی
دور از تو غمینم با تو شادمانم
ای از تو صفای گل و جلوی بهاران
بازا که شود دامن من شکوفه باران
گر سیل امیدم رو کند به سویم
از آیینه دل گرد غم بشویم
نگهت آتشین سخنت دلنشین
شکوه هستی بود پیام ز رخسار تو
چو نسیم سحر بگشا بال و پر
بیا که روشن شود دلم ز دیدار تو
تو همانی که دلم بوده در آرزوی او
شب و روزم همه بگذشته به جستجوی او
تو همانی که دلم بوده در آرزوی او
شب و روزم همه بگذشته به جستجوی او
ای عشق جاودانم
شوق بی کرانم
بی تو من گریزان از
همه جهانم
من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی
ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
واي از آن شبها آن حكايتها
از براي من آن شكايتها
رشتهاي اگر چه گسسته از براي من جانا
قلب من اگر چون شكسته جان فداي تو جانا
روزگارم اگر چه سيه شد
آن همه آرزويم تبه شد
كي درآيي ز در جانا
هر شبانگه دو ديده به راهت
سينهام پر ز درد و ز آهت
كي برايد سحر جان
__________________
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم