اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است که ایران ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود.
Printable View
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است که ایران ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود.
در کنج دلم ، عشق کسی خانه ندارد
کس جای در اين کلبه ويرانه ندارد
دل را بکف هر که نهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری ديوانه ندارد
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
حافظ
یاد وصال می کنم، دیده پر آب می شود
شرح فراق می دهم ،سینه کباب می شود
گر به قلم بیاورم ، وصف جدایی تو را
از قطرات دیده ام،نامه خراب می شود
دوش آن رشته های یاس که بود
خفته بر سینه ی دل انگیزت
راست گفتی که آرزوی من است
که چنان گشته گردن آویزت
با چه لبخندهای ناز آلود
با چه شیرین نگاه ِ شورانگیز
باز کردی ز گردن و دادی
به من آن یاس های عطر آمیز
بوسه دادم بسی به یاد ِ تواش
دلم از دست رفت و مست شدم
آن چنانش به شوق بوییدم
که به بوی خوشش ز دست شدم
دوش تا وقت ِ بامداد مرا
گل ِ تو در کنار ِ بالین بود
در بر ِ من بخفت و عطر افشاند
بسترم تا به صبح مشکین بود
به شگفت آمدم که این همه بوی
ز گلی این چنین عجب باشد
حیرتم زد که راز ِ این گل چیست
که چنینم از آن طرب باشد
آه ، دانستم ای شکوفه ی ناز !
راز ِ این بوی مستی آمیزت
کاندر آن رشته بود پیچیده
تاری از گیسوی دلاویزت
هوشنگ ابتهاج
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
یاس که اومد ، صبری نموند
هر چه درخت بود توی باغ
با دل خون ، لب های داغ
از خونه شون دل بریدن
از آب و از گل بریدن
حالا اینجا منم و من
با تو ای خاک ، خاک خسته
با تو هستم که وجودم
ذره ذره به تو بسته
اردلان سرافراز
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی ******مگر آنروز که شادی خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت ******مگر آنروز که در سایه ی زنهار تو باشم
ما بي ظمأ .. لا شك بي روح عطشان
وما ني عليل وأن بدى سقم حالي
يا ليت ربي ما خلق .. حب وفراق
وإلا خلق حب علـى غيـر فرقـا
أنت العذاب وكيف أنا بك اعذبك
يامن جرحت القلب .. جرحك علاجي
كل يعاتب بعض الاحيان غاليه
والحـب يبقـى فـوق كـل الجروحـي
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
نیست ما را به جز از وصل تو در سر هوسی
کاین تجارت ز متاع دو جهان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو ما را از کون و مکان ما را بس