از خون جوانان وطن لاله دميده
از ماتم سرو قدشان سرو خميده
در سايه گل بلبل ازين غصه خزيده
گل نيز چو من در غمشان جامه دريده
چه كجرفتاري اي چرخ چه بد كرداري اي چرخ
سر كين داري اي چرخ نه دين داري نه آيين داري اي چرخ
عارف قزوینی
Printable View
از خون جوانان وطن لاله دميده
از ماتم سرو قدشان سرو خميده
در سايه گل بلبل ازين غصه خزيده
گل نيز چو من در غمشان جامه دريده
چه كجرفتاري اي چرخ چه بد كرداري اي چرخ
سر كين داري اي چرخ نه دين داري نه آيين داري اي چرخ
عارف قزوینی
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
امیر خسرو دهلوی
اي دوستان نميدهد آن زلف بيقرار
تا يکزمان قرار بود بر زمين مرا
از دور ديدمش خردم گفت دور از او
ديوانه ميکند خرد دوربين مرا
گر سايه بر سرم فکند زلف او دمي
خورشيد بنده گردد و مه خوشهچين مرا
تا چون عبيد بر سر کويش مجاورم
هيچ التفات نيست به خلد برين مرا
عبید زاکانی
ای ز عشقت روح را آزارها
بر در تو عشق را بازارها
ای ز شکر منت دیدار تو
دیده بر گردن دل بارها
سنایی غزنوی
از خيالش خجلم بس که شب و روز مرا
در دل پر شرر و ديدهي پر نم گذرد
چون غجک دم به دم آيد ز دلم نالهي زار
تير عشق از رگ جان بس که دمادم گذرد
محتشم کاشانی
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
بهجت تبریزی
ما آتش عشقيم که در موم رسيديم
چون شمع به پروانۀ مظلوم رسيديم
يک حملۀ مردانۀ مستانه بکرديم
تا علم بداديم و به معلوم رسيديم
مولانا
مقیمان زمین زان مهربانی
همه مشغول عیش و کامرانی
باشگ و ناله کس ننمودی آهنگ
مگر چشم صراحی و رگ چنگ
امیر خسرو دهلوی
گل در بر و مي در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
حافظ
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
سید محمد حسین بهحت تبریزی
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
حلقهی بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلودهی دامان منزل کن مرا
صائب ...
از خوبي چهرۀ چنين يار
دشوار توان بريد دشوار
تدبير دگر جز اين ندانم
کين جان به سر تو برفشانم
نظامی گنجوی
میخورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطهی آغاز بود انجام ما
صائب ...
مکن با بدان نيکي اي نيکبخت
که در شوره نادان نشاند درخت
نگويم مراعات مردم مکن
کرم پيش نامردمان گم مکن
به اخلاق نرمي مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت
سعدی
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد
آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ
صائب ...
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژدهها دادست
حافظ
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
صائب ...
اي خدا از ساقيان بزم غيب
در دو عالم بانگ نوشانوش باد
عقل کل کو راز پوشاند همی
مست باد و راز بيروپوش باد
هر سحر همچون سحرگه بيحجاب
آفتاب حسن در آغوش باد
شمس تبريز ار چه پشتش سوي ماست
صد هزاران آفرين بر روش باد
مولانا
دامنم را نگه قوي تو دريا مي كرد
وقتي از ساحل بدرود تماشا مي كرد
خانگي بود دل و وسوسه كوچ نداشت
ماكيان را تب قشلاق تو درنا مي كرد
مستقيمي
دردا که وصل يار به جز يک نفس نبود
يک جرعه از وصال چشيديم و بس نبود
شد درد دل فزون که به عيسي دمي چنان
دل خستهاي چنين دو نفس هم نفس نبود
محتشم کاشانی
دلم گرفته از اين روزها دلم تنگ است
ميان ما و رسيدن هزار فرسنگ است
مرا گشايش چندين دريچه كافي نيست
هزار عرصه براي پريدنم تنگ است
سلمان هراتي
تابه فکر خود فتادم، روزگـــــاراز دست رفتتا شدم از کار واقف، وقت کاراز دست رفت
تا کمـــر بستم، غبـــــار از کاروانبر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکاراز دست رفت
داغهای ناامیـــــــدی یادگار ازخود گذاشت
خردهی عمرم که چون نقــد شراراز دست رفت
صائب
تو نيستي و چه گل ها كه با بهاران اند
ترانه خوان تو من نيستم هزاران اند
نثار راه تو يك آسمان شقايق سرخ
كه گوهران ذل افروز شب كاران اند
نيستاني
در ما نمانده زانهمه شادی نشانه یـــیهر لحظه می زند غمی ز نو جوانه یـــی
ماییـــم و دلشکستگـــی جـــاودانه یی
خاموشمانده معبد متروک سینــــه ام
در او نــه آتشی،نه ز گرمی نشانه یــی
دامــــــان دوستی ز چهبرچیده ای زما؟
دانـــــی که نیست آتش ما را زبانه یی
خندد بهــــــــار خاطر من، زانکه دردلم
بهبهاني
مي خواهمت چنان كه شب خسته خواب را
مي جويمت چنان كه لب تشنه آب را
محو توام چنان كه ستاره به چشم صبح
يا شبنم سپيده دمان آفتاب را
قيصر
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست
دیوانهای میانهی طفلان نشسته است
صائب ...
تو يك غروب غم انگيز مي رسي از راه
كه مي برند مرا روي شانه هاي سياه
صداي گريه بلند است و جمله هايي هم
شبيه "تسليت و غصه و غم جان كاه"
..................
براي بدرقه نعش من بيا هر روز
كه كار من شده سي بار مرگ در هر ماه
زارعي
همه سیاهی همه تباهی **** مگر شب ما سحر ندارد
جز انتظار و جز استقامت ***وطن علاج دگر ندارد
بهار مضطر محال ديگر***كه آه و زاري اثر ندارد
بهار
درين دامگاه عجيب و غريب
که هر صيد را بود دامي نصيب
همايون به چنگ همايان فتاد
وزان دولت و رفعتش شد زياد
محتشم کاشانی
در درويشي هيچ کم و بيش مدان
يک موي تو در تصرف خويش مدان
و آنرا که بود روي به دنيا و به دين
در دوزخ يا بهشت درويش مدان
ابوسعید ابوالخیر
نفسی نيست برويد، کمر بـاغ شکست
کاسه وکوزهی تقدير سر بــاغ شکست
نسل از تازگــــی باغچــه کندنــــد، فروغ
اغتشاش علفــی نيست بخندنـد، فروغ
خطر مرگ گـــل سرخ بزرگ است هنــوز
باغچه، پاتوق ويرانی وگرگ است هنــوز
زارع
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ که پر ندارد
بهار
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمیشود ما را
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب
چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را
سعدی (علیه الرحمه)
اول دلم را صفا داد آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
صفای اصفهانی
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
سعدی (علیه الرحمه)
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگویی ام که نی نی شکنم شکر برم
اوست نشسته بر نظر من به كجا نظر كنم
اوست گرفته شهر دل من به كجا سفر كنم
حضرت مولانا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
سعدی (علیه الرحمه)
الان نگن پست سیاسی زد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از چه؟ ا زتشوير و شرم آن دو زلف مشکبار***روي خوبش چو نگري فتنهي جهاني بين ازو
فتنه فتنهست اي برادر خواه منبر خواه دار***شمت زلفين او کردست چون باد بهشت
سنايي غزنوي
تابنده باد مشعل مي كاندرين ظلام
موسي بشد به وادي ايمن قبس نماند
برخيز اميد و چاره غم ها ز باده خواه
ورنيست پس چه چاره كني؟چاره پس نماند
اخوان
در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم
عاشق نميشوي که ببيني چه ميکشم
با عقل آب عشق به يک جو نميرود
بيچاره من که ساخته از آب و آتشم
شهریار