مرا
از خاک عاشق پيشه ناکامی آفريد
هم او که خاکم را
به آب رنج گل کرد
و هستی دردآلودم را
به روح اندوهگينش
زندگی بخشيد...
Printable View
مرا
از خاک عاشق پيشه ناکامی آفريد
هم او که خاکم را
به آب رنج گل کرد
و هستی دردآلودم را
به روح اندوهگينش
زندگی بخشيد...
چه روزگار غريبی است
بی تو بودن؛بی تو نفس کشيدن؛بی تو خستگی را به تن خريدن
روزهايم چه تنگ
چه تاريک و چه غريبند
چه مشتاقم برای پروازی دور
بی بالی برای اوج گرفتن!چه احساس شيرين و مذابی است
مرگ را به انتظار زيستن
و منتظر مردن!محبوب دوران پاکدامنی من!
روزهای دوريست بی تو
بی حضورت
در غيبت سرشار از تو
به انتظار مرگ
مرده ام ...افسوس !
روزهايی است
که به رفته ها
به نبوده ها
به از کف رفته ها
و ای کاش ها دل خوش کرده ام!افسوس!
چه لحظات شکوهمندی
که برای تو
شکوه عشق های زمان
و برای حرفهايی که ميدانستمهدر داده ام؟!
...ميدونم يه روزی
صدای پای تو بيدارم ميکنه
صدای پای اومدنت
استخونهای منو بيدار ميکنه
می نشينی کنار سنگی که
هنوزم نوشته روش
تو عشق منی!
بذار اسمون بباره از توی چشات
ساليه نباريده به پای تو
چشمای من!
می خونی اينجا نوشته
اينجا يه عاشق خوابيده!
هنوزم نوشته روش
تو عشق منی!
نشسته بود گل نسترن
سر نهاده به دامن
نيم نيم نگاهی به سوی وسعت چشمان ملتمس ما مگر؟!
دريغ!
خيال سبز تنش را هزار وهم خراشيده بود
ساکت و صامت
نشسته بود گل نسترن
گريبان چاک
شکسته بود گل نسترن!
نگاه می کردم؛
حبابهای مردمک چشمهای پر رازش
فروغ صبح نخستين نداشت
تنها بود!
گياه سبز تنش در سياه چادر غم
و شوکران غمش وانهاده بود به جا
شکسته نسترن ما
فتاده بود ز پا...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جوانی داستانی بود!!!
پریشان داستان بی سر انجامی.
غم انگیزه
قصه ی تلخی که از یادش هراسانم.
بغفلت رفت از دستم...
وز این غفلت پریشانم.
چشمه ای پاک و زلال.
میتوان در فکر باغ و دشت بود.
عاشق گل گشت بود.
میتوان این جمله را در دفتر فردا نوشت
خوبی از هر چیز دیگر بهتر است!
در کنار پنجره ای ایستاده ام در این دور دستها
صدای پا میآید از کوچه پس کوچه های غربت
که قدمهایش حکایت از طلوع غم میکند
دلهره ای در وجودم پدیدار میشود
پنجره را میبندم و دوان دوان به کناره ای مینشینم
صدا نزدیکتر میشود، قدمها تند تر
شب است و ماه تنها
جغد شب سکوتش را میشکند
دلکده ی وجودم، وجودم را میلرزاند
چشمانم به پنجره خیره است
اما دلم :
به صدای ساز قدم غریبه نزدیک شده است
کیست مهمان من ؟
غم است مهمان دلکده ی شبهای من...!
نمی دانم
فاصله ام با مرگ
چه مقدار است
اما با زندگی هم
کم نیست ...
سر کلاس ادبیات معلم گفت:
فعل رفتن رو صرف کن.
گفتم : رفتم... رفتی... رفت
ساکت می شوم، می خندم
ولی خنده ام تلخ می شود
معلم داد می زند: خوب بعد؟ ادامه بده
و من می گویم : رفت... رفت... رفت
رفت و دلم شکست... غم رو دلم نشست
رفت و شادیم مرد...
شور و نشاط رو از دلم برد...
رفت... رفت... رفت
و من می خندم و می گویم:
خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته ست به آن می خندم
بگو بذار بره ديگه نياد بذار بره
بهش بگو دلم ديگه اونو نميخواد اين حرف آخره
مگه شكستن دلش از غم دل تو بدتره
فكر نكن اگه بره دل تو ميميره فكر نكن
اگه بشكنه قلبت و آروم ميگيره فكر نكن
اون لياقت فكر كردن رو هم نداره فكر نكن
ديگه اون مال تو نيست رفته
واسش اشكاتو نريز بسه
ديگه دوستت نداره دلش واسه ي تو نيست
او را مي پرستيدم
لحظه هايم را با يادش
نفس مي كشيدم
او خشن بود و مغرور
ولي ، دوست داشتني
قلبم او را صدا مي زد
آري ،
به او مي گفتم
تنها صداست كه مي ماند
پس بگذار بماند
اين صداي تو
عاشقش بودم
عاشق
مگر چه مي خواستم از او
تحكم مي كرد و فرياد
ولي ، باز هم دوست داشتني
اما او
پرده ي نقاشيم را
با آخرين فريادش
دريد
آخرين پرده ي نقاشي من
چهر ه ي او بود
در گستره
آسمان سرخ
عشق
گلي امير اصلاني
پاييز 1386
شعر ِ بیتو
زبان، توانِ خواندن ندارد
تو اگرش کام نگیری
و زمان ایستاده است
که انتظارِ تو در من نیست
چهگونهاست که تو بیمن زندهای
و من باتو هم
همیشه میمیرم؟!
این آتش، سرکش نبودهاست
آن پسر هم اینگونه عاشق
پیشوازِ گلولهها نمیرفت
این جام را یاری نوشیدن نیست
بیتو این شعر زمستان است
درمن، این غم، آتش
این زمان
شعر، زبانِ دیگری میخواهد
بیتو بودن
بیزبانی است.
بابا کجایی!!!
عشق تو بر دل من بار گرانيست و من
بي تحمل شده از بار گرانت شده ام
آنقدر دلبر و دلدار و فريبا نشدي
مکن اين فکر که مجنون زمانت شده ام
دو سه روزيست که رفتي و دلم آزاد است
آري آزاده ترين مرد جهانت شده ام
اشکم از ديده فرو ريخت و رسوايم کرد
حرف آخر...تو کجايي؟ نگرانت شده ام ...
حالا که دوری را تجربه کرده ایم بهتر مینویسیم:
و بهتر بزرگ میشویم
حتی در آخرین ثانیه های زمان
بهتر خود نمایی میکنیم
و فصل های زرد زندگی مان را
بهتر به یاد می آوریم
حتما تا 10 بشمارید
زیرا شوخی در کار نیست
سرنوشت ما به این عقربه ها
گره خورده است
باور کنید
خواهش میکنم!
کاش میشد که نرفت کاش میشد که بمانیم و بسازیم با گل دل . کشور عشق کجاست؟صحبت از رفتن و بیزاری نیست پای رفتن لنگ است فکر فردا باشیم.حاصل کار ما این است . کاش میشد که نرفت و زمان را بوسید و زمین را نوشید همره باد نبود آشتی را پیمود به کجا باید رفت زندگی نزدیک است...
تو
هیچ کاری برای من نکردی
جز این که چاقویی را که توی پهلویم فرو رفته بود، دربیاوری
بشویی
و دوباره بگذاری سر جایش
همان جا
درست در پهلوی راستم!
دلش چوب جادو می خواست
نه برای داشتن کفش سیندرلا
می خواست زمان را به عقب برگرداند
تا "تو" را
دیگر نداشته باشد
زن عجیبی بودم
که می توانستم
ساندویچ شیر و گردو درست کنم
و طوری خواب تو را ببینم
که تعبیر نشوی!
این طور بود که توانستم از تو فرار کنم
با ساکی
پر از اسکلت معشوق های قبلی ات!
تمام عمر دويدم،ولي به تو نرسيدم
چقدر درد كشيدم ولي به تو نرسيدم
به هرچه خواست دل تو،به هرچه باخت دل من
به هرچه هست رسيدم ولي به تو نرسيدم
از اين كه دوست من بود،از آن كه دشمن ما بود
چقدر طعنه شنيدم ولي به تو نرسيدم
تو دوختي و بريدي تو دوختي و بريدي...
بريدي و نبريدم ولي به تو نرسيدم
شبيه قطره اشكي شبيه نم نم باران
شدم من آب وچكيدم ولي به تو نرسيدم
براي اينكه بمانم و عشق را نفروشم
چقدر عشوه خريدم ولي به تو نرسيدم
هر آنچه بر سرم آمدم قبول كردم و ماندم
زبان شكوه گزيدم ولي به تو نرسيدم
اگر كه آه نفس شد اگر كه عشق قفس شد
از اين قفس نپريدم ولي به تو نرسيدم
هميشه دير رسيدي هميشه زود گذشتي
هميشه زود رسيدم ولي به تو نرسيدم
ميان بغض هايم
لبخند ميزنم
يادم می آيد
گفته بودی
برای تعطيلات
يك بليط دونفره رزرو كرده يی!
ميرويم بهشت
كمی هوا بخوريم
چه میشد
وقتی که تو
دست مرا رها می کنی
تا به عشق های دیگرت بیندیشی
من بادبادکی باشم
که پرواز را انتخاب می کند
پروازی بدون باد
دیگر هوس بازگشت به زمین را نمی خواهم
ممنون فرانک جاننقل قول:
خیلی قشنگ بود ...
----------------------
میدوم،
تو هم سعی کن پیدا نشوی،
تا استیصال در عمق وجودم برود
و لای بخار و غم و دود بگویم
«قسمت ( ــِ یکی دیگه) بوده»
سلام چه جمع ادبي باهالينقل قول:
اصلا انتظار همچين تايپيكي رو نداشتم اونم تو موضوعات علمي
magmagf عزيز هم شعرات هم شكيرا عاليه فقط يه چيزي آخر شعرا بنويس از كيه از خودتم باشه بنويس
ممنون از اين به بعد من رو هم اينجا ميبينيد البته اگه موافق باشين
خبر از آشنايي نيست اينجا
زشعله ردپايي نيست اينجا
بيا اي دل بيا تا بار بنديم
براي عشق جائي نيست اينجا
زندگی سنگ شد و قلب مرا ساده شکست.
بشکند دست قضا که پر پروازمو بست
اه و نفرین به من این بار اگر بر گردم
پشت پا بر تو زنم/بر تو و بر هر چه که هست
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از اموج نور
در زمستان غبار آلود و دود
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها ، دیروزها !
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دست های فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از راه تا در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
فروغ
این اشک ها...
تلاقی انجماد چشم های توست
با نمکزخم سینه ی من...
گریه نیست
این فریاد خیس
که از چشمهای بلند ات جاری ست
پشت یک لبخند
پنهان است
تمام بغضهای من
نخواه که بی پرده بخندم
این وقت شب انگار
کسی دارد دانه دانه دلتنگیهایش را
لای برفها می کارد ...
*
کم می آورم
برف چشمانم هی آب می شوند...
*
زمستان
همین است که هست
حالا در این باغچه
حتی
دلتنگی هم
نمی روید!
خدای من تو را قسم ، به حرمت شکوه و غم
مگيرش از من
نياور آن زمان که او ، به عشق تازه رو کند
نياور ای خدا که او ، به خون من وضو کند
مگيرش از من
کنون که بسته عمر من ، به گرمی وجود او
تب وفا شرر زند ، ز تار من به پود او
مگيرش از من
مرا از او جدا مکن ، به بحر غم رها مکن
دل پر از محبتش ، به رنج من رضا مکن
در اين قفس خدايا ، تو کرده ای اسيرم
رها مکن ز بندم ، که دور از او بميرم
مگيرش از من
یه تیغ تیز ، رگ های دست
رفتن واسه هر چی که هست
یه لحظه درد ، تاراج جون
می چیکه قطره ، قطره خون
شروع می شه نفس زدن
جدایی روح از بدن
فرقی نداره بد و خوب زندگی
فقط نباید واسه هیچ کسی بگی
یه لحظه اوج ، یه حسه خوب
جایی که هیچ چشمی نمی کنه رسوب
بزار بگن دیوونه بود،بزار بگن خودکشی کرد
مهم دلم بود که چقدر دلخوشی کرد
فوقش یه هفته مشکی پوش
می خورن از حرص تو جوش
اینم گناهش ماله من
ما که جهنمی شدیم ، اینم به روش
یه هفته اسمم که میاد
اشک از نگاه ها در میاد
بعد از یه هفته همه چی عادی میشه
حتی نمی مونه ازم اسمی به یاد
غصه ی اینجا رو نخور ، این آدما خیلی بدن
اونا اگه میفهمیدن ، زودتر از ما میومدن
یه تیغ تیز ، یه لحظه درد
اینم یه جور عاقبته ، چه می شه کرد ؟!
بار فراق بستم و جز پای خویش را
کردم وداع جملهی اعضای خویش را
گویی هزار بند گران پاره میکنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهی صحرای خویش را
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهی بیجای خویش را
عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
راندی ز نظر، چشم بلا دیدهی ما را
این چشم کجا بود ز تو، دیدهی ما را
سنگی نفتد این طرف از گوشهی آن بام
این بخت نباشد سر شوریدهی ما را
مردیم به آن چشمهی حیوان که رساند
شرح عطش سینهی تفسیدهی ما را
فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند
این عرصهی شترنج فرو چیدهی ما را
هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور
چشم دل از تیغ نترسیدهی ما را
ما شعلهی شوق تو به سد حیله نشاندیم
دامن مزن این آتش پوشیدهی ما را
ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند
خرسند کن از خود دل رنجیدهی ما را
با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی
پاشید نمک، جان خراشیدهی ما را
کوچنان یاری که داند قدر اهل درد چیست
چیست عشق و کیست مرد عشق و درد مرد چیست
گلشن حسنی ولی بر آه سرد ما مخند
آه اگر یابی که تأثیر هوای سرد چیست
ای که میگویی نداری شاهدی بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد و روی زرد چیست
آنکه میپرسد نشان راحت و لذت ز ما
کاش پرسد اول این معنی که خواب و خورد چیست
گرنه عاشق صبر میدارد به تنهایی ز دوست
آنچه میگویند از مجنون تنها گرد چیست
وحشی از پی گر نبودی آن سوار تند را
میرسی باز از کجا وین چهرهی پر گرد چیست
قدر اهل درد صاحب درد میداند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، میداند که چیست
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، میداند که چیست
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشتهاند
آنکه نخل حسرتی پرورد میداند که چیست
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، میداندکه چیست
بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهی این نرد میداند که چیست
قطرهای از بادهی عشقست سد دریای زهر
هر که یک پیمانهی زین میخورد، میداند که چیست
وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد میداند که چیست
از تو
دورم
دور
آنقدر که حتی
در خاطره هایم
ردی نمانده است
از خاک گر گرفته ای
که در آن زاده شدم
اینجا
خیس است
خیس
همه جا
از
باران
و
گریه های من...
تارنگ چشم هایت رابفهمم
سوخته بودم
وتو
رفته بودی
برساحل دیگری بتابی!
صبح زود ، وقتی که میاد...
توی کوچه هاصداش میاد
می رم و فوری، درو وا می کنم...
داد می زنم، آی نسیم سحری...
یه دل پاره دارم...چند می خری...؟
وقتی ناله های خرد شدنت
زیر پای عابران
نوای دل انگیز شد
چه فرقی می کند
برگ سبز کدام درخت بودی
دیگر نه ازدیر آمدنت گله دارم
و نه از آمدن هایی که پر از رفتن است
دیگر نه از چشمانت نگاهی را می جویم
و نه از چشمانم گناهی
تنها…تنهایی ام را در تو می جویم
می دانی از چه می گویم!
خودت را به ندانستن نزن
نه گله از نبودنت…
نه شکوه از ندیدنت…
حتی ندیدن همه دیدنی ها…
همه ی اینها به ازای دلی که بردی
و دنیای پر از تنهاییم!
مهم آن است که به آرزویت رسیدینقل قول:
فصل زرد خزون
تباهی نیست
آوایی است از درون
از درون دل خاک
از درون دل برگ های رسیده به افلاک
که چه شاعرانه به زیر پا می افتند
و
خم به ابرو نمی آورند
تا عابری آن ها را تباه کند
حال این تقدیر داغ تر از خزون نیست؟!
بلکه شاعرانه تر هم هست
**دوست عزیز شرمنده که به شعرتون وارد شدم!!
ولی وقتی خوندمش نا خود آگاه ادامش اینجوری به ذهنم خورد،گفتم بنویسم...
شما به استادی خودتون کم و کاستیش رو ببخشین...:11::10:
نقل قول:
سلام
ممنون که ما رو از ذوق و سلیقه تون بهره مند کردید
اما شاعر شعر من نیستم . هر کس بوده طبع بسیار زیبایی داشته
رنج تلخ است ولي وقتي آن را به تنهايي مي کشيم تا دوست را به ياري
نخوانيم،
براي او کاري مي کنيم و اين خود دل را شکيبا مي کند.
طعم توفيق را مي چشاند.
و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن
و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن
و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنها" خوشبخت بودن
در بهشت تنها بودن سخت تر از کوير است.
در بهار هر نسيمي که خود را بر چهره ات مي زند ياد "تنهايي" را در
سرت زنده ميكند .
"تنها" خوشبخت بودن خوشبختي اي رنج آور و نيمه تمام است .
" تنها" بودن ، بودني به نيمه است
و من براي نخستين بار در هستي ام رنج "تنهايي" را احساس کردم.
دکتر شریعتی