گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش
معشوقه بودن است و بریز و بپاشها
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟
Printable View
گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش
معشوقه بودن است و بریز و بپاشها
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟
دوش در حلقه ما قصّه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
" حافظ "
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
حافظ
بی گمان عاشق شدن زیباست اما عشق را
همچنان بیهوده باید جست از افسانه ها
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
حافظ
تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا
چونک ز هم بشد جهان از بت با نقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
مولوی » دیوان شمس » غزلیات
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
(حافظ)
نمی دانم چرا پیش ِ منی و باز دلتنگم
چنان پیغمبری تنها و بی اعجاز دلتنگم
به درمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم
لسان الغیبم و اندازه ی شیراز دلتنگم
شبی صادق تر از هر صبح، بغضم را هدایت کن
برای یک اتاق دنج و شیر ِ گاز دلتنگم
از دوست به يادگار دردی دارم
كان درد به هزار درمان ندهم
مولوی