موریانه ای پایان آخرین صفحه مرده بود!
وتو اينك مقابل كتابخانه ات ايستاده اي .
پس از سال ها سراغ بهترین کتابی که نوشته بودی می روی. رمانی که بزرگ ترین جایزه را برایت به ارمغان آورده بود. ازلای کتاب های قفسه بیرونش می کشی. دستت می لرزد چرا؟ مور مورت می شود. کمی غبار کافیست تا به سرفه ات بیندازد.
چند سرفه بلند و خشک و کشدار. سرفه ات که بند می آید شانه های کتت را می تکانی.
کتاب را بین دو دست گرفته ای ونزدیک عینک می بری، کمی دورش می کنی . با پشت دست صورتت را می خارانی. بعد فوت می کنی روی سطح صاف جلد کتاب . تند صورتت را می خارانی .تمام تنت مور مور می شود.
هیچ وقت اسمی روی جلد ش نگذاشتی. نه اینکه فقط روی جلدش ، بلکه روی این رمانت هیچگاه اسمی نگذاشته بودی. آیا فقط به همین دلیل این رمان را شایسته آن جایزه دانسته بودند؟ فقط به دلیل نداشتن اسم. همیشه این موضوع آزارت می داد که شايد تمام این هفتصد صفحه تحت الشعاع اسم نداشته اش قرار گرفته باشد . اوایل خیلی لذت می بردی از اینکه توتنها رمانی را نوشته بوی که اسمی ندارد و همه درباره اش حرف می زنند و از تفاوتش ؛ تفاوتی که تو سالها به آن افتخار می کردی،مي گويند. اما رفته رفته سوهان روحت شد. هر جا می رفتی با این سئوال روبرو بودی : آقای پوریا فلاح چرا برای رمانت اسمی نگذاشته ای؟ وتو سال ها لبخند زده بودی و چیزی نگفته بودی . تا کم کم اوقاتت تلخ شد ودیگر حاضر به شنیدن این سوال نبودی یا شاید تحملش را نداشتی : براق می شدی ، چيزي زير پوست صورتت مي خزيد وپوست صورتت را به شدت می خاراند.
کم کم تمام بدنت شروع به خارش کرد. كلي با خودت كلنجار رفتي ، راضي نشدي بروي دكتر؛ بعد بگويي جانوري زير پوستت مي دود و تو از پي اش تمام پوست تنت را مي خاراني. توشايد واقعا" نمی دانستی دردت چیست! باید روی کتابت؛ روی بهترین کتابت که بزرگ ترین جایزه را برایت آورده بود اسم می گذاشتی. آیا فقط به دلیل نداشتن اسم، رمانت جایزه گرفته بود؟ سالها با خودت کلنجار رفتی اما هیچ وقت اسم مناسبی پیدا نکردی! واقعا" اسم مناسبی پیدا نکردی؟ یا نمی خواستی پیدا کنی؟ پس گذاشتی اش توی قفسه لای کتابهای دیگر، همچنان بی اسم. هیچ دعوتی را هم دیگر نپذیرفتی . پوست بدنت کم کم آرام گرفت. اما تو دیگر هیچگاه خودت را در آینه ندیدی . می ترسیدی؟ نه! اما با لمس پوست صورتت می دانستی چه خبر است . پس بهتر دیدی هرگز دیگر به شیئی که برگردان چهره ات مي شود نگاه نکنی.
حالا پس از سال ها داری با کف دست روی جلد را تمییز می کنی . جلد سیاه وچرمی کتاب سال ها چون چادری سیاه بر صفحات کتابت خیمه زده بود . باز سرفه ات می گیرد. زیر پوستت چیزی گویی می خزد واحساس خارش می کنی. می ترسی نکند دوباره شروع شود؟ کتاب را بازنمی کنی .به نظر مي رسد تردید داری؟ می نشینی پشت میز مطالعه ، صندلی چرقی می کند وپایه هایش می لرزد. کتاب را می گذاری روی میز. دست می کشی روی صورتت : نه ، نمی خارد! لبخند می زنی . پلک های بی مژه ات را چند بارروی هم می فشری و از بالای عینک روی جلد را نگاه می کنی. مدت زیادی به جلد کتاب نگاه می کنی. تردید داری؟ بالاخره کتاب را با دست لرزان باز می کنی .عینک را با انگشت سبابه هل می دهی بالای بینی. هی ورق می زنی و به برگ های بی نوشته نگاه می کنی و گاهی انگشت می کشی روی صفحات .همیشه اسم کتاب هايت را ازلابه لای نوشته هايت بیرون می کشیدی. حالازمان زیادی را داری صرف این کار می کنی .هي ورق مي زني. دست می کشی باز روی صورتت . نه نمی خارد! تا آخرین برگ را هم ورق می زنی. سفید سفید سفید، بدون هیچ نوشته ای!
عینک را با همان انگشت پایین می کشی و از بالا به انتهای صفحه نگاه می کنی . موریانه ای پایان آخرين برگ سفید كتاب مرده است ! موریانه را با شست وانگشت سبابه برمی داری. کتاب را می بندی و قلم برمی داری و نوک قلم راتوی دوات فرو می كني. بعد روی جلد کتاب می نویسی (( موریانه ای پایان آخرین صفحه مرده بود.)) به جلد سياه نگاه مي كني . چيزي مي بيني ؟ شايد براي همين نقطه ي ((بود)) را جا گذاشته ای. چراموریانه را به جای نقطه قرارنمی دهی؟ نگاهش مي كني . آرام نفست را بیرون می دهی . چيزي زير پوستت نمي خزد. موريانه از لاي انگشت هات روي جلد كتاب مي افتد وتو نمي فهمي.
صورتت را روی کتاب می گذاری. آرام نفس می کشی . بازدمت موريانه را كمي تكان مي دهد. خارش نداری . حتا مور مورت هم نمی شود. فقط آرام پلك مي زني وآخرین نفست را قبل از خوابی طولانی بیرون می دهی؛ آن وقت لب هايت از هم گشوده مي شود. انگار داري مي خند ي ؟ احساس مي كني داري كوچك مي شوي . توكوچك مي شوي ، كوچك تر.
آنقدر...
حالا جاي نقطه ي (( بود )) مي نشيني.
پوريا فلاح