وقتي صداي قدمهايت
خبر شوم دور شدنت را مي داد
نمي دانم شنيدي
تمام استخوانهايم
زير پايت له شد؟
و آن جسم نرم
كه با دستت فشردي
قلبم بود
كه زير فشار انگشتانت ، تركيد
وقتي رفتي
نميدانم ديدي
قطره درشت ترس
ترس فراموش شدن
از چشمان بهت زده عروسكم چكيد؟
اينك ،
چكمه هاي سربي ساعت
نزديك به زمان آشنايي اند
و تو نيستي كه ببيني
قاب كوچك عكست روي ديوار
گوشهايش چقدر بزرگ شده
من ، تمام حرفهايم را فقط به او گفتم
تو
نيستي كه ببيني
ديوارهاي اتاقم
خط خطي ثانيه هاي نبودن توست
زمان به ساعت آشنايي نزديك است
و تو .....
تو ، حالا ، اينجا نيستي