نقل قول:
خیلی ناز بود یادش بخیر
خب وسترن جون ادامه ی این داستان جدیدرو بذار دلمون آب شد خب:11::19:
Printable View
نقل قول:
خیلی ناز بود یادش بخیر
خب وسترن جون ادامه ی این داستان جدیدرو بذار دلمون آب شد خب:11::19:
نور صبحگاهی بطور افقی بر عرشه می تابید اما هوا سرد بودبا آن وجود تری ویلسون با پیژامه نازکش
به عـرشه در آمد.عرشه خـلوت بودفقط یک جوان سیاهپوش جلوی پیشخوان خالی بار نشسته بود وبا
لپتاپی که روبرویش بود سرگرم بود.تری قدمزنان خود را لب کشتی رساند و دقایقی دریا را تما شا کرد.خورشید چشم می آزرد.وقتی سربرگرداند باز نگاهش بر جوان چرخید.نیمرخ آرام و سردی داشت.اندام ظریف و بلند،پوستی بیش از حد سفید و موهایی بیش از حد سیاه!آنچنان با جدیت تایپ می کرد که تری کنجکاو شد و بی اختیار به سویش راه افتاد. هر قدر نزدیکتر می شد صدای ضربات انگشتان بلندش،بلند تر شنیده می شد.تری از عقب به یک قدمی اش رسید اما پسرک آنچنان مشغول بود که متوجه وجود او نمی شد.تری کنجکاوتر سر پیش برد و صفحه مانیتور را نگاه کرد.یک لیست طولانی اسم و مشخصات بود که مرتب بالا می رفت و گاهی پسرک بر یکی کلیک می کرد،به لیست کوچک تری کپی می کرد و به لیست بزرگ بر می گشت.تری دیگر نتوانست تحمل کند و پرسید:(اون چه لیستی؟)
پسرک آنچنان از وجود او ترسیدکه با خشم لپتاپش را بست:(تو دیگه چی هستی؟)
نگاه باریک و خشنش بر چشمان آبی تری قفل شد.تری با شرم لبخند زد:(متاسفم که ترسوندمت...من یکی از هنرجوهای عازم جزیره هستم تو کی هستی؟)
پسرک قصد نداشت لپ تابش را باز کند.به سردی زمزمه کرد:(چی می خواهی؟)
تری شرمگین تر شد:(هیچ...داشتم قدم می زدم متوجه تو شدم گفتم بیام با هم آشنا بشیم...)واز بس هل کرده بود دستش را دراز کرد:(اسمم تری ویلسون...تو؟)
پسرک با شنیدن اسم وحشت کرد:(تری؟...ویلسون؟)
تری هم ترسید:(مگه چی شده؟)
پسرک با گیجی دست داد:(ساشا دومنیک)
دستش هم مثل نگاه و رفتارش سرد بود.تری پرسید:(روسی هستی؟)
ساشا به تندی دستش را پس کشید:(فقط پدرم!)ولحظه ای به فکر فرو رفت و بعد با جدیت عجیبی پرسید:(تو منو می شناسی؟)
تری منظور او را نفهمید:(فکر نکنم...باید بشناسم؟)
ساشا با عجله گفت:(منم تو رو نمی شناسم)
تری رنجید:(خوب حالا همدیگه رو شناختیم!از صحبت گرمتون ممنونم)
و برگشت که برود اما انگشتان بلند ساشا دور مچ دست تری حلقه شد:(متیوس آلواردو رو می شناسی؟)
تری سربرگرداند:(نه!؟)
ساشا با عجله اسمهای دیگری گفت:(ونیز کینگ؟جوزف بروگمان؟)
تری سر تکان داد:(نه!موضوع چیه؟)
ساشا او را رها کرد و بالاخره لپتاپش راباز کرد:(ببین هیچکدوم از اینها رو نمی شناسی؟)
تری سر پیش بردو همان لیست کوچک را دید واسمها را خواند:(نه...غیر از خودم و...البته تو)وقد راست کرد وبا تمسخر گفت:(می تونم قسم بخورم اونها هم مارو نمی شناسند!)
ساشا با جدیت سر تکان داد:(درسته!منم مطمئنم)
تری هم جدی شد:(این چه لیستی؟)
ساشا به سوی لپتاپش برگشت:(اینها رو از لیست شاگردهایی که عازم جزیره اند در آوردم)
تری تعجب کرد:(چرا؟)
(چون اینها رو انتخاب کرده بودند)
(کی ها؟)
(نمی دونم)
(برای چه کاری؟)
(نمی دونم؟)و لپتاپش را به سوی او چرخاند:(ببین اینم عکسهامونه)
تری باناباوری عکسها را نگاه کرد:(اوه این پسره...)
ساشا با هیجان پرسید:(خوب؟)
چشم تری هنوز بر صفحه مانیتور بود:(وقتی سوار کشتی می شدیم توی حمل چمدونها کمکم کرد
...اسمش رافائل بود)
تری از زور ناامیدی غرید:(همین؟)
تری قد راست کرد:(من نمی فهمم تو لیست شاگردها رو از کجا بدست آوردی؟)
ساشا زمزمه کرد:(اینجور کارها برام مثل آب خوردنه!)
تری با بدبینی پرسید:(چرا این کار رو کردی؟)
ساشا نگاه کشیده اش را به او دوخت:(از آدم غلطی اینو می پرسی)
تری خنده تلخی کرد:(اونها چرا این کار رو کردند؟)
ساشا سر به زیر انداخت:(منم دنبال علتش می گردم)
تری زمزمه کرد:(شاید بقیه بدونند؟)
ساشا به او خیره شد:(غیر از این فکر کنم حقشونه اونها هم خبردار بشند...)
(اما چطور می تونیم بدون جلب توجه قبل از رسیدن به جزیره همشون رو پیدا کنیم؟)
(شاید بعضی ها بعد از صبحانه به عرشه بیاند اونوقت می تونیم به کمک عکسهاشون پیداشون کنیم)
(یااگه نیومدند؟نمی تونیم که به انتظار احتمالات بشینیم؟)
(فکر کنم ساعت ده به جزیره برسیم با این حساب فقط سه ساعت وقت داریم)
تری زمزمه کرد:(پس باید کاری بکنیم!)
ساشا لحظه ای به فکر فرو رفت:(می تونی زنگ خطر رو بزنی؟)
تری سر تکان داد:(می تونم!)
خیلی قشنگ بود بازم ادامه بده
اولین باران پاییزی در حال شروع شدن بود.تمام شاگردان باقی مانده در جزیره که دستکم دویست نفر بودند در ساحل به انتظار رسیدن کشتی جمع شده بودند.از استادها،همانطور که تخمین زده می شد فقط خانم بارتل آمده بود.کوین و مایکل و کلودیا در راهروی غذاخوری بودند.مایکل عصبی بود:(یکی از افراد لیست من نیست!) کلودیا هم لیست خودش را نگاه کرد:(از لیست منم متیوس آلواردو نیست!) کوین با امیدواری رو به مایکل کرد:(می خواهی لیستامونو عوض کنیم؟) مایکل تعجب کرد:(برات سخت نمی شه؟) حرفش تمام نشده،کوین از خدا خواسته پوشه خودش را به او داد و مال اورا گرفت:(نه... من می تونم حلش کنم) کـلودیا به فکر خودش بـود:(اوف...حتماً توی لیست خانم بارتل!آقای لیمپل باید فکر این چیـزها ر ومی کرد!) کوین به فکر فرو رفت:(باید یک جوری لیست خانم بارتل رو بدست بیاریم) کلودیا غرید:(اصلاً امکان نداره!زده زیر بغلش رفته وسط حیاط قاطی بچه ها!) مایکل با تردید گفت:(می خواهید با یک بهانه بکشونیمش اینجا بعد...) کوین که تا آن لحظه فکر می کرد با شادی حرفشان را برید:(ما می تونیم یک کار بکنیم!از لیست خودمون یکی حذف کنیم و جاشون اونها رو بنویسیم وقتی اسمها خونده شد ما زودتر اونها رو بدست بیاریم!) کلودیا هم ذوق کرد:(درسته!اگه خانم بارتل ببینه لیست ما درسته فکر می کنه فقط مال اون غلط چاپ شده!) مایکل به ساعت دیواری سالن نگاه کرد:(وقت کمی دارید برید زود پرینت سالم از پرونده هاتون در بیارید...) کوین راه افتاد:(تو برو بیرون کسی شک نکنه) در بیرون همه زیر درختی پناه گرفته بودند و مسیر مشترکی را نگاه می کردند.مایکل دوان دوان خود رابه جمع رساندوناتالی دسموند را همرا دوستش کترین مورا دید که دارند از اقانوس عکس می گیرندمایکل هم به همان جهت نگاه کرد و دماغه عظیم کشتی را دید که جلوی افق را گرفته و برای اولین بار قلبش از هیجان منفی تپیدن گرفت!دلش می خواست می توانست دو دستی دماغه را هل بدهد و مانع لنگر انداختنش شود و تا قدرت دارد داد بزند:(برگرد!)
در یک آن عرشه پر از آدم شد.ساشا باورش نمی شد!لپتاپش را زیر بغل زده بود و در دورترین
جای ممکن عرشه ایستاده بود.صدای زنگ هم به طور مداوم می آمداما صدای جرو بحث جوانانی
که اکثراً با پیژامه و لباس خواب بیرون دویده بودند،بلند تر ازآن ن آنآ شنیده می شد.مسئولین هم
به عرشه آمده بودند وسعی می کردند به نوعی حالی کنند اتفاق خاصی نیفتاده و می توانند به
کابین هایشان برگردند.ساشا می دید جوانان به اصرار مسئولین راضی شده راه برگشت را در پیش
گرفته اندپس سریع بر زمین نشست لپتاپش را باز کرد و لیست را دوباره بار کرد و دوباره عکسها
را مرورکرد.وقتی سربلند کرد ببیند کسی ازافراد داخل لیست به عرشه آمده یا نه تری را دید از
لای جمعیت راه باز کرده می آید!
در مسیر دید ناگهان چشمش به یک قیافه آشنا خورد یک نگاه دیگر به عکسها کرد.بله خودش
بود بروکلین کینگ!با صدای تری دوباره سر بلند کرد:(خوب؟کسی رو پیدا کردی؟)
ساشا به مسیر نگاهش اشاره کرد:(آره اوناها...بارانی سیاه تنشه داره سیگار می کشه)
تری به مسیر اشاره او نگاه کرد.پسری مو سیاه و ته ریش دار با چهره ای عصبی دورتر از بقیه
ایستاده بودو نگاهش بر یکی از جوانان قفل شده بود.تری سر تکان داد:(دیدمش)
و بی اختیار مسیر نگاه او را تعقیب کرد و پسری مو طلایی و چشم رنگی وسط جمعیت دید:(اونم یکی)
ساشا از جا بلند شد:(کدوم؟)
تری نمی توانست پسرک را از میان جمع سوا کند.غرید:(مسیر نگاه اونو تعقیب کن)
ساشا او را هل داد:(تو برو)
تری راه افتاد و ساشا توانست با تعقیب نگاه سیاه پسرک،ونیز کینگ را پیدا کند.برای اطمینان
لیست را دوباره نگاه کرد.اما آنها برادر بودند؟!چطور ممکن بود؟تری تا ده قدمی جوان رسیده بود
که ناگهان شخصی از داخل جمع جدا شده جلوی او سبز شد.تا بجنبد بیگانه مچ دست او را گرفت
و او رابه سوی خودکشید:(این کار رو نکن!)
تری با وحشت غرید:(چکار داری می کنی؟ولم کن!)
و با خشم تقلایی کرد مچش را آزاد کند اما جوان پر روتر اینبار بازوی او را گرفت ودر گوشش
گفت:(به این زودی نه!)
تری با ناباوری سرش را عقب کشید و از دیدن چشمان عسلی رنگ پسرک شوکه شد.او هم یکی
از افراد داخل لیست بود.اسمش را بیاد نداشت!:(تو؟!)
پسرک حرفش را برید:(می دونم ....منم یکی از اونهام)
ساشا داشت ونیز کینگ را گم می کرد اما با دیدن شرایط تری دو دل شده بود چون او هم ریمی
ولش را از لیست شناخته بود!تری آرام گرفت:(موضوع چیه؟)
ریمی انگشتانش را شل کرد:(نمی تونم بگم... هرآگاهی ممکنه به ضررتون تموم بشه!)
تری دیگر برای رهایی از دست او عجله ای نداشت:(یعنی خطری ما رو تهدید می کنه؟)
ریمی رهایش کرد:(تا به جزیره نرسیم نمی تونیم مطمئن بشیم)
(اونوقت دیگه خیلی دیر می تونه شده باشه!)
(اطرافت رو نگاه کن!تو راه فراری می بینی؟)
عرق سردی بر تن تری نشست:(اما...اما ما در مورد جزیره هم بی اطلاع هستیم)
ریمی لبخند تلخی زد:(یکی از ایندو ریسک رو باید قبول کنیم!)
تری دو دل شد:(پس می گی چکار کنیم؟)
(تارسیدن به جزیره براتون خبر میارم اما شما فعلاً کاری نکنید...تو با زدن زنگ خطر به قدر کافی
توجه جلب کردی!)
تری نالید:(اوف لعنت!)
نگاه ریمی به سوی ساشا چرخید:(بهتره دیگه با هم دیده نشید...)و قدمی عقب گذاشت و در حالی
که همچنان چشم بر ساشا داشت اضافه کرد:(به اون دوست عاقلت هم بگو لیست رو از کامپیوترش
پاک کنه!)
و برگشت وقاطی جمعیت شد.
خب! با اجازه صاحب تاپيک، من نظر خودم رو راجع به رمان "شيطان کيست" قرار مي دم. البته اول از همه بايد بگم که من هنوز رمانتون رو تا آخر نخوندم و بيش از 60 درصدش مونده که بايد خونده شه. مي دونم که موضوعش بکره و در آخر رمان با يک پايان بسيار عالي طرف خواهم شد و از طرف ديگر سعي شما در پنهان سازي شخصيتهاي رمان بسيار عالي و قابل تحسين است. اما من چند نکته را لازم مي دانم عرض کنم:
1- يک نويسنده بايد در حوزه نوشتن، يعني به کار گيري قواعد درست نگارشي، کلمات مناسب و املاي صحيح دقت کافي را اعمال کند. به نظر بنده حقير شما در اين زمينه يک مقدار ضعيف هستيد. به عنوان مثال شما براي قرار دادن صحبت افراد، از علامت پرانتز استفاده مي کنيد که خب، اين درست نيست. و اگر ان شاء ا... رمانهاي شما به چاپ برسند، اين عدم رعايت نکات نگارشي، آنها را با مشکل جدي رو برو مي کند. شما بهتر است که از علائم گيومه براي نقل قولهاي داستان استفاده کنيد (انجام اين کار و جايگذاري علائم پرانتز با کروشه با نرم افزار ورد به راحتي قابل انجام است). يک مقدار هم شما از لحاظ املايي دچار مشکل هستيد، مثلاً استفاده از کلمه "مطمعن" به جاي "مطمئن"؛ ويا استفاده از کلمه "گر چند" به جاي "هر چند".
2- در داستانها و رمانهاي شما معولاً تعدد شخصيتها بسيار زياد است. زياد بودن شخصيتها سردرگمي خواننده را زياد مي کند. آيا بهتر نبود در همين رمان شما به تدريج به معرفي همه افراد فاميل ويرجينيا مي پرداختيد، و آنان را هنگامي که ويرجينيا به خانه شان مي رفت، معرفي مي کرديد؟ نمي خواهم بگويم که هر رماني که در آن شخصيتها زياد باشد، رمان خوبي نيست. اما رمانها معمولاً از شخصيتهاي اصلي و فرعي تشکيل مي شوند که در رمان شما تعدد شخصيتهاي فرعي (شايد هم بي اهميت)، بسيار زياد است و اين نکته کمي از لذت خواندن رمان را کم مي کند. اگر شما سعي کنيد در کارهاي جديد کمي از اين شخصيتهاي اضافي کمتر کنيد بهتر مي شود.
3- شما تو رمانهاتون عادت داريد که از اسامي خارجي استفاده کنيد و در محيط و ممالک غربي، رمان رو بيان کنيد. به نظر شما وقت آن نيست که رماني با شرايط کاملاً داخلي در داخل محيط کشور خود و فرهنگ ايراني بنويسيد؟ به نظرم اگر رمانهاتون توي فضاي داخلي اتفاق مي افتاد، خواننده ارتباط بيشتري باهاش برقرار مي کرد. شما يک نويسنده ايراني هستيد، نه غربي! بعضي ديالوگهايي که شما در رمان داريد، از لحاظ فرهنگي زياد به جامعه غربي شباهت ندارد و به گونه اي به فرهنگ شرقي بيشتر شبيه است. البته نمي خواهم منکر تجربيات ظاهراً زياد شما و اطلاعات گسترده تان درباره جوامع غربي شوم. اما به عنوان يک فرد دلسوز، فکر مي کنم پيشرفت شما در گرو اين است که به فرهنگ خودمان بيشتر توجه کنيد. مطمئن باشيد در اين صورت، حداقل اندازه خانم فهميه رحيمي خواهيد شد!
بقيه نظرهام رو هم بعد از خواندن کامل رمان مي گم، چون تازه دارم به نقطه لذت بخشش مي رسم. موفق و مؤيد باشيد...
ممنون دوست عزیز باور نمی کردم حوصله بکنید و رمان های منو بخونید خیلی خوشحال شدم
حق با شماست راستش من در قواعددستوری واملایی خیلی ضعیف هستم و علتش اینه که خیلی مشتاق و متوجه
نیستم یعنی هر وقت رمان می نویسم عجله دارم موضوع رو پیش ببرم و زیاد حوصله نمی کنم به خود نوشته برسم
می دونم ایراد زیاد دارم و از شما معذرت می خوام در مورد شخصیت ها همیشه بی اختیار در ذهنم جا باز می کنند
یعنی تا بجنبم متولد شده اند و نمی تونم از صحنه خارجشون کنم مخصوصاً وقتی می بینم در زندگی همه خصوصاً
خارجی ها روابط زیادی وجود داره و برام مسخره میاد فقط شخصیتهایی که لازم دارم بسازم مثلاً در همین رمان
شیطان کیست شخصیت اون سه خواهر و سمنتا و حتی خود هلگا خیلی کمه و نالزومه اما اینکه دختری غیر از لوسی و ویرجینیا نباشه خنده دار بنظر میاد چون بقیه پسرها نقش داشتند!اتفاقاً زیادی شخصیت برای منم سخته
اما گفتم که هم برای طبیعی شدن هم ناخواسته پدیدار می شند...در مورد خارجی نوشتن هم همین طور یعنی فضا
و داستان در ذهنم ساخته می شه و نمی تونم تغییر بدم یعنی تغییر تمام ریتم و طرح رمان رو بهم می ریزه و شاید
خنده دار باشه بگم من با زندگی و وفرهنگ خارجی بیشتر آشنایی دارم تا مال خودمون.چون من زیاد با جامعه سروکار
نداشتم برعکس تمام دقایق با کانالهای خارجی و فیلمها و برنامه های خارجی کاملاً در محیط اونها بودم از طرفی
نه داستان ایرانی می خونم نه فیلمشون رو می بینم اینم به علاقه مربوطه یعنی هنر ایرانی با من سازگار نیست
اون پایان های منفی و داستانهای غم انگیز و ...من فکر کنم همون دو تا داستان کوتاه که مثلاً ایرانی بودند نوشتم
شاهکار کردم و دیگه دست به این کار نزنم(اینم دلیل وسترن بودن اسمم!)البته که سخته تمام دیالوگها و رفتارها رو
درست مثل فرهنگ غرب بنویسم چون من توی اون محیط نبودم اما خوب تااونجا که بتونم سعی کردم اگه رمان رانده شدگان رو بخونید می بینید که پیشرفت چشمگیری کردم!البته نمی خوام اشتباهاتم رو توجیه کنم قول می دم سعی
کنم در ادامه این ایرادها رو برطرف کنم.بازم ممنون دوست عزیز و امیدوارم از رمانم خوشتون بیاد
وسترن عزيز
اگه صدام در نمياد معنيش اين نيست كه منتظر نيستم:31:
اتفاقاً من همین فکر رو کردم بی خیال شدم :31:امروز حتماً ادامه رو می نویسم شرمنده:11:نقل قول:
وسترن عزیز:نقل قول:
رمان جدیدت داره جذاب میشه...چرا زودتر قسمت های بعدیش رو نمی ذاری؟!:27:ما منتظریم:46: