ما گبر قدیم نامسلمانیم
نامآور کفر و ننگ ایمانیم
گه محرم کم زن خراباتیم
گه همدم جاثلیق رهبانیم
شیطان چو به ما رسد کله بنهد
کز وسوسه اوستاد شیطانیم
زان مرد نهایم کز کسی ترسیم
سر پای برهنگان دو جهانیم
شاید راسی راسی قهر کرده
Printable View
ما گبر قدیم نامسلمانیم
نامآور کفر و ننگ ایمانیم
گه محرم کم زن خراباتیم
گه همدم جاثلیق رهبانیم
شیطان چو به ما رسد کله بنهد
کز وسوسه اوستاد شیطانیم
زان مرد نهایم کز کسی ترسیم
سر پای برهنگان دو جهانیم
شاید راسی راسی قهر کرده
من فرشته ای بودم
که بالها را شکستم
تا با تو باشم
حتی اگر فرشته نبوده ام
گنجشک کوچکی بودم
که وسوسه با تو بودن
پرواز را برای همیشه از یادم برد
نه بابا قهر چیه
می یاد حتما
در راه عشق با دل شیدا فتادهایم
چندان دویدهایم که از پا فتادهایم
عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک
ما در میانهی همه رسوا فتادهایم
پشت رقیب را همه قربست و منزلت
مردود درگه تو همین ما فتادهایم
ما بیکسیم و ساکن ویرانهی غمت
دیوانههای طرفه به یک جا فتاده ایم
وحشی نکردهایم قد از بار فتنه راست
تا در هوای آن قد رعنا فتادهایم
افتخار نمیدن متاسفانه!
من در جوار تو
معنی گرفته ام
تو در جوار من
او در جوار ما
ما در جوار هم
و عشق
عشق
یک اشتراک سبز عظیم است
...
تا هستم من اسیر کوی توام
به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم
بگو کجایی؟
به دسته تو دادم دل پریشانم
دگر چه خواهی؟
یک بوسه بده که اندر این راه
من باج عقیق می ستانم
بسیار شب است کاندر این دشت
من از پی باج راهبانم
شب نعره زنم چو پاسبانان
چون طالب باج کاروانم
همخانه گریخت از نفیرم
همسایه گریست از فغانم
من با تو از انگشت هایی سخن گفتم
که قطره قطره اشک از گونه های خیس پاک میکنند ،
اما تو که عاشق غواصی بودی
مرا جا گذاشتی
تا سیلاب اشکم دریایی شود توفنده و طوفانی -
و آن وقت تو
چنان قهرمانانه شیرجه بزنی در اعماق تاریک
که روزنامه ها از انتظار به خود بلرزند
و با هیجان تیتر بزنند:
جنازه ی عاشق ترین مغروق جهان را از آب گرفتند
اینم شعر قشنگیه
از تاپیک اشعار تنهایی و مرگ اوردمش
دل ِ آزرده چون شمع شبستان تو می سوزد
چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو می سوزد
متاب امشب به بام من چنین دامن کشان ای مه!
که دارم آتشی در دل که دامان تو می سوزد
خطا از آه ِ آتشبار من بود ای امید جان!
که هر دم رشته های سست پیمان تو می سوزد
خیالش می نشیند در تو امشب ای دل ِ عاشق!
مکن این آتش افشانی، که مهمان تو می سوزد
کنارت را نمی خواهم، که مقدار تو می کاهد
کتاب عشق مایی، برگ پایان تو می سوزد
نهان در خود چه داری ای نگاه آتشین امشب؟
که پرهیز حیا را برق سوزان تو می سوزد
گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛
مگر از تابشم ، ای نازنین! جان تو می سوزد؟
سراب دلفریب عشق و امیدی، چه غم داری؟
که چون من تشنه کامی در بیابان تو می سوزد
چه سودی برده ای، سیمین ز شعر و سوز و ساز او؟
غزل سوزنده کمتر گو، که دیوان تو می سوزد
...
در دفتر تخیل من نیست رد هیچ
احساس شاعرانه یا میل و اشتیاق
در گوشهای گنگ دلم بال بال بال
خشک است خانه ی دهنم از کمی بزاق
سلام sise جان
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغ
درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ
یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف
قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ
زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات
مردم و حال مرا یار ندانست دریغ
آره قشنگ بودن
سلام gazall
غم زمانه خورم يا فراقيار كشم
به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم
ببخشید انگار در هم شد
چون دارم می رم نمی تونم ویرایش کنم
شب همگی به خیر
می سوخت شمع عشق به فانوس چشم من
وان روشنی به خلوتم از نور دیده بود
از بوسه واگرفت و هم از بوسه باز داد
جان را که دور از او به لبانم رسیده بود.
...
درد دل هر زمان فزون دارم
چه کنم بیوفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
شب شما هم خوش
من آن ابرم که می ایم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا
ای دل مبتلای من شیفتهی هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران
چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو
نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم
عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو
باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل
گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو
پره ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جملهی جان عاشقان مست می لقای تو
جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست
نی که محقری است خود کی بود این سزای تو
چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا
گاه و بهگاه نیستی سرمه ز خاک پای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان
می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو
ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش
« ز گريه مردم چشمم نشسته در خونست
ببين که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
شب را
تا صبح
مهمان کوچه های بارانی
خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را
در باران
خواهم شست
آنگاه شعر تازه ام را
- که شعر شهرهایم خواهد بود -
با دست های شاعرانه تو ،
بر دفتری که خالی است .
خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم ،
در باران !
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است
تنهای تنها مثل همیشه
ترکیب تردی از جنس شیشه
جنس زمان نیست مثل مکان نیست
او از تبار خاک است و ریشه
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
تو اگر ز خار گفتی دو هزار گل شکفتی
تو اگر چه تلخ گفتی همگی مراد دادی
تبریز شمس دین تو ز جهان جان چه داری
که دکان این جهان را تو چنین کساد دادی
یک نقطه بیش فرق «رجيم» و «رحيم» نيست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند
در کف(فرهاد)تیشه من نهادم، من!
من بریدم(بیستون) را می شناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی میشناسیدم
من همانم, آشنای سالهای دور
رفتهام از یادتان؟ یا میشناسیدم؟
ماه می تابد و انگار تويی می خندی
باد می آيد و انگار تويی می گذری
شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد
می شود روز و شب اينجا که به کندی سپری
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
در من انگار كسي در پي انكار من است ،
يك نفر مثل خودم عاشق ديدار من است،
يك نفر ساده ، چنان ساده كه از سادگيش
ميشود يك شبه پي برد به دلداد گي اش
يك نفر سبز ، چنان سبز ، كه از سرسبزيش
ميتوان پل زد از احساس خدا تا دل خويش ،
شدی شراب و شدم مست بوسه ی تو شبی
کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
...
آمدی از راه دوری تنگ زیبای بلوری
آمدی دیدی دلم را خسته در کنج صبوری
وقت تاریکای جاده با تو یک فانوس آمد
تشنه بودم قطره ای را با تو اقیانوس آمد...
دلم همه شد آب آب آب
که سر بگذارم به شانه ات
مگر بنوازی و دل دهی
که فاش کنم آنچه ماجراست
به زمزمه گوید زمان عمر
که پای منه در زمین عشق
به غیر هوای تو در سرم
زمین و زمان پای در هواست
...
تن به سایه ها نمیدم
بسه هر چی سختی دیدم
انقدر زجر کشیدم
تا به آرزوم رسیدم...
من نه آن پروانه ام کز شوق ِ شمعش بال سوخت
آن گـُلم کز سوزِ دِی بر خاک پر افشانده ام
چون گهر، در حلقه ی بازوی من چندی بمان
کز فراغت عمری از مژگان گهر افشانده ام
ای نهال شعر ِسیمین، برگ و بارت سرخ بود
زان که در پایت بسی خون جگر افشانده ام.
...
مياي از سكوت شهر پر از ستاره
ميكشي دستامو روي موهات دوباره
ميبري با خودت تا اوج بي نهايت
اونجايي كه تو چشمات موج ميزنه نجابت...
جسمی ز داغ عشق بتان، پر شور مراست
روحی چو باد سرد خزان، در به در مراست
تا او چو جام با لب بیگانه آشناست
همچون سبو، دو دست ز حسرت به سر مراست
گوهر فشاند دیده و تقوای من خرید
تر دامنی ز وسوسه ی چشم تر مراست
گوهر فروش شهر به چیزی نمی خرد
اشکی که پروریده به خون جگر مراست
آگه نشد ز آتش پنهان من کسی
حسرت به خودنمایی ی ِ شمع و شرر مراست
من صبح کاذبم، ندرخشیده می روم
بر چهره نابگاه ز پیری اثر مراست
چون ابر سرخْ روی ز خورشید شامگاه
پاینده نیست چهره ی گلگون، اگر مراست
این چشم خونفشان مگرم آگهی دهد
ورنه کجا زحال دل خود خبر مراست؟
سیمین! شبابْ رهگذری نغمه ساز بود
هر دم به گوش، زمزمه اش دورتر مراست
...
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه /تو در دوردست امیدی و پای من خسته/ همه وجود تو مهر ست و جان من محروم/ چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته
هلال فرصت من در سیاهی مطلق اسیر فاصله است
و شبنمی که خفته است بر تن سکوت تو
و شبنمی که خفته است بر تابوت لبان من
چشم نمنک آسمان اندک من است
هلال فرصت من در سیاهی مطلق
پگاه یک غزل است
و این غزل تنها هوای فاصله است
...
تو را از بین صدها گل جدا کردم
تو سینه جشن عشقت رو به پا کردم
برای نقطه ی پایان تنهایی
تو تنها اسمی بودی که صدا کردم
...
معصوم يا اثيم ؟
جوينده اي كه گيج معما شد
صدبار قصه را به عبث دوره كرد
عياش بود ، تارك دنيا شد
جايي كه لازم است نپوشاندي
یادمه اون روزه اول
که تو پیش من نشستی
آینه ی تنهاییم رو با
گرمای دلت شکستی
...
یادته دوسم داشتی یادته
اون روزها گذشت یادته