از دست های خالی شبها که بگذریم
دیدار رودخانه ی خورشید ساده است
Printable View
از دست های خالی شبها که بگذریم
دیدار رودخانه ی خورشید ساده است
دلتنگی صدای قلب تو نیست ، ترانه ی باران است
من شیفته ی میزهای کوچک کافه ای هستم...
که بهانه نزدیک تر نشستن مان می شود...
و من...
روبه روی تو...
می توانم تمام شعر های نگفته دنیا را یک جا بگویم...
آیه
مثل عكس رخ مهتاب
كه افتاده بر آب
در دلم هستي
و بين من و تو
فاصله هاست ...
چه اشکالی دارد اگر
بهشت را به جهنمیان بدهند
تو را
به من ؟!!
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من
[بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
اگر در خواب مي ديدم
غم روز جدايي را
به دل هرگز نمي دادم خيال اشنايي را
امشب گرانترین غم توبردل من است
امشب مرا
تمام مرا
چند می خری؟
نگاه آشنا
ز چشمی که چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من اید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سرایمه گردید و در خون تپید
نگاهی سبک بال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
یکی نغمه جو شد هماغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
نواهای خاموش سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده اید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار بیگانه کیست ؟
که دزدیده در روی من بنگرد
چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
که بر روی زرد چمن بنگرد
به سوی من اید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشنک
خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست
ابتهاج
گفتم ای عشق بیا تا که بسازی ما رایا نه٬ ویرانه کنی ساخته ی دنیا راگفتم ای عشق چه بر روز تو آمد امروزکه به تشویش سپردی شب عاشق ها راچه شد آن زمزمه ی هر شبه ی ما ای دوست؟چه شد آن صحبت هر روزه ی یاران یارا؟چشمه ها خشک شد از بس نگرفتی اشکیهمتی تا که رهایی بدهی دریا راحیف از امروز که بی عشق شب آمد ای عشقکاش خورشید تو آغاز کند فردا را...محمدعلی بهمنی