-
دلم می خواست:دست مرگ را ٬ از دامن امید ما ٬
کوتاه می کردند!
در این دنیای بی آغاز و بی پیان
در این صحرا٬ که جز گرد و غبار از ما نمی ماند!
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد!
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد؛
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد؛
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد ؛
همین دَه روز هستی را امان می داد!
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد!
... (فریدون مشیری
-
در مداري از باطل، بي وصول و بي حاصل
گرد خويش مي چرخند راه هاي فرسنگي
مثل غول زنداني تا رها شويم از خُم
کي شکسته خواهد شد اين طلسم نيرنگي؟
صبح را کجا کشتند کاين پرنده باز امروز
چون غُراب مي خواند با گلوي تورنگي
لاشه هاي خون آلود روي دار مي پوسند
وعده ي صعودي نيست با مسيح آونگي
ببخشید وسط مشاعره با اشعار فریدون مشیری اینو نوشتم ها!!!
-
یه روز صبح خزون بود، کلاغه یارش رو میخواست
رفت که تا اونو ببینه، آخه دلدارش رو میخواست
مثل هر روز بهاری واسه اون یه شاخه گل کند
گل سرخ رو رو سرش زد
تا واسه یارش بخونه
تا شاید عمری پرستو
پیش عاشقش بمونه
ولی اون روز توی لونه، توی اون غربت خونه
نه پرستو بود نه حرفاش
فقط از اون همه یادش مونده بود یک سبد سبز، با همه برگها و گلهاش
کلاغه باور نمیکرد، که اونم گذاشته رفته
فکر نمیکرد که پرستو با همه خاطرههاشون
توی اون هوای ابری واقعا رفته که رفته
بدتر این بود که "ی" داشت!
-
همیشه در انتظار رسیدن خبری از او هستم
همیشه در انتظار دیدن او هستم
هیچ وقت نگفت عزیزم دوستت دارم
هیچ وقت نگفت عزیزم می خوام ببینمت
هیچ وقت نگفت عزیزم با روزگار چه می کنی
هیچ وقت نگفت عزیزم دل تنگتم
اما من همیشه ناگفته های او را گفتم
شکلک شرمندگی!!!!!!!
-
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان!
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم :
آی....
با شما هستم.......
شکلک خواهش میکنم اینا چه حرفیه!!
-
من فقط ۲ سال از خدا كوچكتر بودم
كه صراط را
توي قطب نماي جيبي ام
گم كرده ام
يا ايها الذين آمنوا...
چرا به ريشم مي خنديد؟
فعلا با اجازه
-
دل آرزوی تو ، و آنگاه
این بستر ِ تهمت آغشته چشم در راه
بوی تو ، بوی تو ، بوی تو دارد !
- بوی تو در لحظه های نه پروا ، نه آزرمی از هیچ .
دل زنده ، تن شعله شوق
هولی نه ، شرمی نه از هیچ
بوی گلاویزی و بی قراری
و لذت کام و شب زنده داری –
ای گفت و گوی دلم با تو ، وز تو
تو رو ح روییدنی ، سِحر سبز جوانه
تو در خزان ِ غم آلود ِ زندان
چون صد سبو سبزنای بهاری
گم کرده های دلم را _ چه تاریک ! _
آیینه روشن ِ بی غباری
ای لحظه ها از تو ناب ِ سعادت
ای زندگی با تو پر شور و شیرین
ای یاد تو خوشترین عهد و عادت .
-
ترا ناديدن ما غم نباشد
كه در خيلت به از ما كم نباشد
-
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند
آروزهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي انگارد
و هر قطره اشکي به برفي نريخته مي ماند.
-
ديشب كه نسيم پيش گلها بودست
از يك يكشان بند قبا بگشودست
نرگس تو به خود جامه مدر بيهودست
دامان تو هم به شبنمي آلودست
-
تو را در ميان کوچهها فرياد کردم.
دستمال کثيفم به کنج خاطرهها خزيده٬
و چرخ دستیام٬
- با نقشهايی از گل بابونه -
تمام زندگيم بود
تو را برای کودکان بیکس فرياد کردم.
روزهای جمعه به جای يکشنبهها٬
و شبها به سمت بالای شهر
شب و روز در تلاش بودم٬
تا انگار عشقِ دربندمان را رها سازم.
افسوس ... دو مامور ضبط کردند بساطم را
با آخرين قسط چرخ دستی٬ تو هم رفتی ...
...
حال٬ در قامت يک ديوانه دوستت میدارم
و تمام ديوانههای شهر
عشق مرا میشناسند ...
-
دلم حيران وسرگردان چشماني است رؤيايي
ومن تنها براي ديدن زيبائي آن چشم
ترا در دشتي از تنهائي وحسرت رها كردم
-
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بیقرار منست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
-
تا تو با مني زمانه با من است
بخت وكام جاودانه با من است
تو بهار دلكشي ومن چو باغ
شور وشوق صد جوانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر تراست
شور گريه شبانه با من است
-
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
-
دل من دير زماني است كه مي پندارد
دوستي نيز گلي است
مثل نيلوفر ناز
بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد
جان اين ساقه نازك را دانسته بيازارد
-
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
-
همسايه چشم بد نرسد صاحب زر است
چون صاحب زر است يقينا ابوذر است
كم كم به دست مرده دلان غصب مي شود
باغي كه در تصرف گلهاي پرپر است
چون وچرا مكن كه در اين كشتزار وهم
هر كس كه چون نكرد وچرا كرد بهتر است
-
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد
ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب
ز بس کاندیشههای خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی
از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهی خون
-
نمي داني نميداني كه انسان بودن وماندن چه دشوار است
چه زجري مي كشد آن كس كه انسان است واز احساس سرشار است
-
تو اندر کشور تن، پادشاهی
زوال دولت خود، چندخواهی
چرا باید چنین خودکام بودن
اسیر دانهی هر دام بودن
شدن همصحبت دیوانهای چند
حقیقت جستن از افسانهای چند
-
چو باز اید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمان ها
من و این کوهساران مه آلود
من و این ابرها ، این سایبان ها
دوم در بیشه زاران چون مه سبز
وزم در کوهساران چون دم باد
بلغزم در نشیب دره ی ژرف
به بوی صبح چون خورشید مرداد
به رقص آرم چو موجی خرمن زرد
چو بادی خوشه ها گیرم در آغوش
روم پای تهی در کشتزاران
بنوشم عطر جنگل های خاموش
سرایم با غریو آبشاران
شبانگاهان ، سرودی آسمانی
نهم دل بر طنین نغمه ی خویش
چو لغزد در سکوت جاودانی
شوم مهتاب و پر گیرم شبانگاه
بر آن دریای ژرف آسمان رنگ
بر آن امواج خشم آلود ساحل
که سر کوبند چون دیوانه بر سنگ
شوم عطری گریزان و سبکروح
در آمیزم به باد شامگاهی
بپیچم در مشام اختر و ماه
بگنجم در جهان مرغ و ماهی
شوم در جام ظلمت ، باده ی صبح
بتابم گونه ی شب زنده داران
چو برگ مرده ای ، افتان و خیزان
به رقص ایم کنار جویباران
جهان ماندست و این زیبا هوسها
که هر دم می کشانندم به دنبال
چنانم در دل انگیزند غوغا
که با مهتاب ها گیرم پر و بال
ازین پس ، این من و این شادی عمر
من و این دشت ها ، این بوستان ها
چو بازاید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمان ها
-
آمدي از ره ربودي دل ورفتي
آمدي ساده شدي واله ورفتي
شيداي توام در طلبت شعر نوشتم
خنديدي وخواندي وندانستي ورفتي
-
یادش بخیر دیروز
آنروزهای رفته که از یادمان نرفته
آنروزها که دیده غافل به زیر پا بود
در جان وباور ما شوری دگر بپا بود
شور جوانیه ما آنروزها دگر بود
فکر رسیدن اما ، از شام تا سحر بود
آنروزهای آبی ، آن شوکت جوانی
آن عشق و آن حرارت، تازگی و طراوت
جزء خاطرات دیروز
چیزی نمانده امروز
ازمن چه مانده باقی ، عزلت به کنج غربت
از تو چه مانده بر جای ، افسوس و آه و حسرت
-
ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا
کجا از دست برخیزد که پا درویش بنشینی؟
نه تنها بر سر راهت مسلمان دیده میدارد
که گه کافر ترا بیند به راه آید ز بیدینی
ندیده بودم تو "ی" رقابت بشه!
-
ياد از اين مرغ گرفتار كنيد اي مرغان
چون تماشاي گل ولاله وشمشاد كنيد
-
دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد
جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد
ترا گر من بوم شاید وگر نه هم روا باشد
ترا چون من فراوانند مرا چون تو کجا باشد
جفاهای تو نزد من مکافاتش به جا باشد
ولیکن آن کند هر کس که از اصلش سزا باشد
-
ديدي اي دل كه غم عشق دگربار چه كرد
چون بشد دلبر وبا يار وفادار چه كرد
-
دختر مهربونم
مثل گل بهاره
قلب کوچیکش اما
تاب سفر نداره
وقتی که دورم از اون
ابری میشه نگاهش
تیره نشه الهی
صورت مثل ماهش
...
-
شب خسته بود از درنگ سیاهش
نت سایه ام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد , هی ریخت خوردم __
خود را به آن لحظه عالی خوب خالی سپردم
-
می خواد بره بذار بره ابری و دلگیر نمی شه
بی اون گلوم اسیر یک حس نفس گیر نمی شه
خیال نکن اشک چشام بارون می شه می باره باز
محاله پیش چشم تو رسوام کنه دوباره باز
خیال نکن می گم دلم پیش تو بدجور می مونه
وقتی میری بیرنگ می شه گلای سرخ تو خونه
می خوای بری برو ولی شکستی پل رو پشت سر
می ری برو نامهربون قلبمو با خودت نبر
حرفات هنوز تو گوشمه دوست دارم یه عالمه
نمی تونم دل بکنم یادت همیشه با منه
دروغ نگو دروغ نگو برو که خیلی دیر شده
خوب می دونم دل تو باز یه جایی دور اسیر شده
می خوای بری برو بدون دنیا تموم نشد عزیز
دلم میگه به چشم من اشکاتو اینجا دور نریز
...
-
ز لاشه ام بگذر
چهار تاول چرکین ,
چهار جیب بزرگ,
بدوز بر کفن ات ,
سکوت کن , بگذر
وگرنه این تو و این من ,
وگرنه این تو و این مرز های ویرانی.
بهار بود که من ماندم و پریشانی.
به من نگاه مکن.
-
نشست به چشمان خون
لب را ستاره خیز گشود از هم
خلقا ! تویی ستایش هر آتش
خلقا! گذار جنگل خاموشی
جز با عبور رعد نینجامد
صد پرده گر به چهره ی خود دوزی
باران به پشت پرده نمی ماند
زرتشت با ستایش خود بنشست
زرتشت مرده بود
آتش وزید
-
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
-
در خط ارغوانی آتش بر آب ,
می تازند
آنک هزار قایق چابک
پاروزنان تاراجگر
_عشاق طاقه های غنیمت را__
به دودناک سوختگی می برند
-
دشت هايي چه فراخ
كوه هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد؟
من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ‚ ريگي ‚ لبخندي
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد
پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم
چه كسي با من حرف مي زد ؟
سوسماري لغزيد
راه افتادم
سهراب سپهری
-
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا که دوزخ زشت
جامی و بتی و بر برطی و لب کِشت
این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت!!!
..............
خیام
-
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن
تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک
گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن
-
نسیمی غنچه ای را باز می کرد
به گوش غنچه کم کم یا علی گفت
چمن با ریزش باران رحمت
دعائی کرد و او هم یا علی گفت
که این پروردگار آفرینش
به مو جودات عالم یا علی گفت
خمیر خاک آدم را سرشتند
چو برمی خاست او هم یا علی گفت
عصا در دست موسی اژدها شد
کلیم الله آنجا یا علی گفت
-
تا نیمه چرا ای دوست
لاجرعه مرا سر کش
من فلسفه ای دارم
یا خالی و یا لبریز