دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم حلقه این دام چود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود زکمندت نرهانم
سر پرشور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تا شوی راز دلم و سوز نهانم
عماد خراسانی