گمشده ی من
دچار اختلال روانی نیست
از خانه هم قهر نکرده
که قرار باشد دیگر باز نگردد.
او عجیب ترین گمشده ی دنیاست.
نه عکسی دارد
تا به روزنامه بفرستم
ونه اسمی دارد
تا با آن صدایش بزنم.
گمشده ی من
رو یاست
دختری که هم هست و هم نیست!
Printable View
گمشده ی من
دچار اختلال روانی نیست
از خانه هم قهر نکرده
که قرار باشد دیگر باز نگردد.
او عجیب ترین گمشده ی دنیاست.
نه عکسی دارد
تا به روزنامه بفرستم
ونه اسمی دارد
تا با آن صدایش بزنم.
گمشده ی من
رو یاست
دختری که هم هست و هم نیست!
بنای طوفان می گذاری و
از ریشه نمی کنی ....
بنای طوفان می گذاری و
شاخه شاخه می شکنی ....
مهدیه لطیفی
کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
در تاريکی يک گنجه خالی …
روی شانه هايم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سايه اش آرام گيرم
ناظم حكمت
کاش مهتاب هم,کوهی داشت
آن وقت
غمگین نبود هر شب
پشت کوهها حتما خبریست
که آفتاب
اینگونه شادمان بر میخیزد
هر صبح!
نمی توان چکاوک را از خواندن بازداشت
اما ;
میتوان کر شد
و چکاوک را نشنید
آنگاه از خواندن دست بر خواهد داشت!
در خلوت تنهايی ام
حضور مبهمت
مرهمی است بر درد های کهنه ی دلم.
بی تو ؛ شبهايم
بدون شبگرد عاشق ؛
مرگ بار ترين شب هاست.
از انگور، شراب
از زغال، آتش
از بوسه، انسان مي آفرينند
اين قانون شيرين آدم هاست!
به رغم فقر
به رغم جنگ
به رغم خوف مرگ
خود را وارسته مي دارند
اين قانون دشوار انسان هاست!
آب را به نور
رويا را به واقعيت
دشمني را به دوستي بدل مي كنند
اين قانون پر شور انسان هاست!
قانوني كهنه ، قانوني نو
كه به سوي كمال مي رود
از ژرفاي دل كودكان
تا علت علت ها...
از تو که حرف میزنم
همه فعلهایم ماضیاند
حتی ماضی بعید
ماضی خیلی خیلی بعید
کمی نزدیکتر بنشین
دلم برای یک حال ساده تنگ شده است
گاه می انديشم
.
.
که چه دنيای بزرگی داريم
و چه تصوير به هم ريخته ای ساخته ايم از دنيا
در چه زندان عبوسی محبوس شديم
چه غريبيم در آبادی خويش
و چه سرگردان در شادی و ناشادی خويش
آدميزاده درختی ست که بايد خود را بالا بکشد
ببرد ريشه خود را تا آب
بی امان سبز شود ، سايه دهد...
گاه می انديشم
که چه موجود بزرگی هستيم
و چه تقدير حقيری را تسليم شديم
و چه تسليم بزرگی را هستی گفتيم
خوردن و خوابيدن
و خراميدن و خنياگری خود را خشنود شدن
کاش در کالبدم معده نبود
و گلويم تنها
جای آواز و بيان بود - نه بلعيدن نان
کاشکی همواره
کسب نان مثل هوا آسان بود
کاش چشم و دل من سيرتر از اينها بود
کاش تن پوشم با من متولد می شد
مثل پر با طاووس
مثل پوشينه پشمين با ميش
کاش بيماری با ما کار نداشت
يا طبيبان همه عيسی بودند
پدرم کاش نمی رفت از دست
نمی افسرد به اين زوديها
کاش ما اهل طبيعت بوديم
مادرم باران بود
کودکانم همه از جنس گياهان بودند
خوابم انديشيدن
بسترم بال کبوترها بود
دوستانم همه افرا و صنوبر بودند
طلبم از همه جز عشق نبود
و بجز مهر بدهکار نبودم به کسی
خانه ام هرجا بود
کاش در فاصله ای دورتر از بانگ سياستها بود
کاش معنای سياست اين بود
که قفس ها را در حبس کنيم
تا نفس ها آزاد شوند
کسی از راه قفس نان نخورد
و کبوتر نفروشد به کسی ...
از آن بالا
مگر چه می بیند ابر؟
می ایستد و به حال ما
می گرید…