یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
Printable View
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخارنقل قول:
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
گوشه ی تاج سلطنت می شکند گدای تو
خرقه ی زهد و جام می گرچه نه در خور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
وه که به یک بار پراکنده شد
آن چه به عمری بشد اندوخته
غم به تولای تو بخریدهام
جان به تمنای تو بفروخته
در دل سعدیست چراغ غمت
مشعلهای تا ابد افروخته
همش گفتم برو همش گفتم برو
وای ازین ترحم وای از این پولدارا
هر چه بخرند فرداش جاش گوشهُ زندگی است
ما چه کنیم
آخه ما هم دل داریم
چشمم رو درویش نکردم نگاهش ما رو اسیر کرد
امان از اسارت
امان از زندگی
خسته ام از زندگی
یکروز آرزو و هوس بیشمار بود
دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار
با آنکه هیچ کار نمیآیدم ز دست
بس روزها، که با منت افتاده است کار
از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی
آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار
تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت
بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار
هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک
گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار
از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست
نشنیدهای حکایت گنج و حدیث مار
آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد
در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار
رفاقت ها ، محبّت ها ، چرا زیبا سرابی بود
گذشت لحظه های عشق ما ، آشفته خوابی بود
در این درگه کِه گَه گَه کِه کُهُ کُه کِه شود ناگه
به امروزت مشو غره که فردا را نهای آگه
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
يه دختري هست
شاهزاده كه نه
اما جوري كه تو هم بفهمي
خيلي شبيهه به شاهزاده ها
اونقدر قشنگه كه مثله اون رو
مردم دنيا
نديدن اصلا حتي تو رويا
آسمان آبي تر از ديروز است
دست در دست خدايم امروز
فرانک خانم صبح بخیر
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟
بيوفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا؟
اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال
چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطار قطار
اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود كه پر توان زد
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید
در غروب لحظه عشق
در خزان آخرین حسرت دل
خاطرات سفرم به شهر عشق
برگهای خیس باران زده ی دفتر عشق
که به نعمت بلور اشک چشم ،
دل من می فشرد،
با یه دنیا حسرت،
همه یکباره به رعدی سوختند !
همه ویران گشتند .
چه غروبی !!!
یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش
عاشق صدسالهام توبه کجا من کجا
توبه صدساله را یار دراشکست دوش
باده خلوت نشین در دل خم مست شد
خلوت و توبه شکست مست برون جست دوش
ولوله در کو فتاد عقل درآمد که داد
محتسب عقل را دست فروبست دوش
شبي از پشت يك تنهائي نمناك وباراني
ترا با لهجه گلهاي نيلوفر صدا كردم
تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم
من مستم و ز مستی در یار میگریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهی او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار مینشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار میگریزم
مي رسد قرني به پايان وسپهر بايگان
دفتر دوران ما هم بايگاني مي كند
دست در وصل یار مینرسد
جز غمم زان نگار مینرسد
عشق را گرچه آستانه بسیست
هیچ در انتظار مینرسد
از شمار وصال دوست مرا
جز غم بیشمار مینرسد
در غم هجر صبر من برسید
دل به مقصود کار مینرسد
چند در انتظار خواهی ماند
خبر وصل یار مینرسد
دردهاي من جامه نيستند
نا زتن درآورم
چامه وچكامه نيستند
تا به رشته سخن در آورم
من مستم و ز مستی در یار میگریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهی او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار مینشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار میگریزم
چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسیار میگریزم
با یار بود میلم وقتی به غار بودن
اکنون که یار برگشت از غار میگریزم
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ.
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ.
تو همه هستی من هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ...
حمید مصدق
------------------------------------------------
nkhdiscovery ممنون
چه كسي مي خواهد
من وتو ما نشويم
خانه اش ويران باد
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
تا دست رد به سينه دنيا گذاشتيم
آسان به روي خواهش دل پا گذاشتيم
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
در آفاق گشادست ولیکن بستست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر
روز شیرینم که با من آشتی بودش
نقش نا همرنگ گردیده
سرد گشته , سنگ گردیده
بادم پاییز عمر من کنایت از بهار روی زردی.
همچنان که مانده از شب های دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگچینی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی
[اجاق سرد - نیما یوشیج]
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
در سکوت
بی تردید
در سر گیجه خواهی بود
دستانت در پشت سرت بسته شده
وجودت فرورفته در انزوا
جهنمت چند برابر شده
نقش بر زمین شده
کشمکش آغاز شده
ضربه توان فرسا زده شده
همه ات به هیچ تبدیل شده
به نیستی
رسیده ای به نهایت افت
اراده ات ناپدبد شده
دروغ روشن و بلوری است
دفاع کردن
آبراهه سرخ
حرف آخر زده شده
در لیست سیاه ثبت شده
باز سرگیجه تو را خواهد کشت
[جیمز هتفیلد-قرعه مرگ]
تا شد به زلف يار سرشانه آشنا
مسجود قدسيان همگي شانه من است
امام خميني(ره)
سلام دوستان خوبيد همگي؟
تو برام خورشيد بودي
توي اين دنياي سرد
گونه هاي خيسمو
دستاي تو پاك مي كرد
حالا اون دستا كجاست
اون دو تا دستاي خوب
چرا بي صدا شده
لب قصه هاي خوب
سلام
ممنون شما خوبی؟
رسیدن به خیر
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي خواند
سهراب سپهری
سلام
در عاشقی گریز نباشد زساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
سلام بادتان!
مثل سرگذشت درياست قصهات ٬ عزيز از دست رفتهام !
هميشه آبی ٬
هميشه آرام ٬
ميان موجی از دلواپسیها ٬ هميشه غمين
به که آويزم ميان اين همه دلتنگی؟
ميان اين خزان نو رسيده بهار؟
به که برم شکايت اين خاک سرد ؟
شکايت غريبانه اين سفر بی کلام ؟
ما بدهکاريم
به کسانی که صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتيم
چون که مرداد
گور عشق گل خون رنگ دل ما بود
سلام همه
این خیلی قشنگه....
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا"هر که را زر در ترازو،
زور در بازوست"
جهان را دست این نامردم صد رنگ نسپارید
که کام از یک دگر گیرند و خون یکدگر ریزند
در این غوغا فرو مانند و غوغا ها برانگیزند.