درد دل را به درد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
اقتضای زمان ما اینست
چه توان کرد ؟ از آن ما اینست
گر چه آن دوستان ز دست شدند
خنک آنان که زود مست شدند !
Printable View
درد دل را به درد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
اقتضای زمان ما اینست
چه توان کرد ؟ از آن ما اینست
گر چه آن دوستان ز دست شدند
خنک آنان که زود مست شدند !
دلم ميخواد زار بزنم
سرمو به ديوار بزنم
زمين و زمونو بدوزم
گُر بگيرم تا بسوزم
شب همگی دوستان بخیر
پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران ایه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست
سلام دوست عزیز
تا اومدي پيش دلم عاشقي رو كردي برام×××آره آره دوست دارم تويي تويي خداي كام
امشب چه سوت کور است sise جان
من تنها و تو تنها
چه بگویم ز غم هجر
جام در دست و دلم در یادش .
ناگه آن غمزه زیبا به ترنمی دگر،
همچو یک آئینه
روی می نقشی بست ....
او دوباره غزل عشق به من سر می داد.
دمی صد بار از درد تو میمرد
اجل میبرد اگر فرمان عاشق
به بالینت دمی نبود که گرید
نیالاید به خون دامان عاشق
آره. خیلی خلوته ولی غمی نیست [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قد سروش به سیه جامه چنان ماند
که به تاری و بلندی شب یلدایی
لب لعلش ، به فسون مهر فراموشی
زده بر معجز انفاس مسیحایی
برده صد بار به خواری گرو از سنبل
زلف بورش به پریشانی و بویایی
عطر گیسوی سمن بوی دلاویزش
طعنه ها بر زده بر سوسن صحرایی
...
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم میکشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
دور ، آنجا که شب فسونگر و مست
خفته بر دشتهای ِ سرد و کبود
دور ، آنجا که یاسهای سپید
شاخه گسترده بر کرانه ی رود
دور ، آنجا که می دمد مهتاب
زرد و غمگین ز قله ی پربرف
دور ، آنجا که بوی سوسنها
رفته تا دره های خاموش و ژرف
دور ؛ آنجا که در نشیب ِ کمر
سر به هم داده شاخه های تمشک
دور ؛ آنجا که چشمه از بر ِ کوه
می درخشد چو دانه های ِ سرشک
دور ، آنجا که رازهای نهان
خفته در سایه های جنگل ِ دور
دور ، آنجا که در آن جزیره که شب
اشکها می چکد ز چشم ِ گناه
دور ، آنجا که سرکشیده به ناز
شاخ ِ نیلوفر از میان ِ گیاه
دور ، آنجا که مرغ ِ خسته ی شب
دم فرو می کشد ز ناله و سوز
دور ، آنجا که بوسه های سحر
میخورد بر جبین ِ روشن ِ روز
اندر آنجا در آن شکفته دیار
در جهان ِ فروغ و زیبایی
با خیال ِ تو می زنم پر و بال
از میان ِ سکوت و تنهایی
...
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهی رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعلهی خور بود مرا
آنجا ، کنار ِ قلعه ی ویران و دوردست
افروختست دختر ِ شبگرد ، آتشی
او خود به خواب رفته و نالان بگرد ِ او
روح ِ مشوشی
باد از فراز ِ کوه ، خروشان و تند خیز
می افکند به خاک ، چنار ِ خمیده را
می پیچدش به شاخه و بیدار می کند
عشق ِ رمیده را
..
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.
ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
***
و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست.
***
غبار تیره تسکینی
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
توانگرانه به دلبرفشان ، گرت به کف است
ز سکه سازی ِ گلبرگ ِ نسترن ، درمی
خوش آنکه سنبل ِ مویی ، درین شکفته بهار
نهد ، به گردن ِ جانش کمند ِ خم به خمی !
بهار ِ عمر ِ فریدون گذشت و ، در بر او
دلی نماند که کوبد ، به بانگ ِ زیر و بمی
...
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید
که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند ببالای تو میماند راست
بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد
در تنهایی شبهای دراز
در میان خیمه های خوشرنگ خیال
گشتم پی راز قصه ها
تا رسیدم
به مردان ماهیگیر قرون
که با تنهایی و فقر فزون
اسطوره ی پری دریایی ر ساخته اند
...
دگر ره گفت بعد از زندگانی
بیاد آرم حدیث این جهانی
جوابش داد پیر دانش آموز
که ای روشن چراغ عالمافروز
تو آن نوری که پیش از صحبت
خاک ولایت داشتی بر بام افلاک
ز تو گر باز پرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها
چو روزی بگذری زین محنتآباد
از آن ترسم کز این هم ناوری یاد
کسی کو یاد نارد قصه دوش
تواند کردن امشب را فراموش
شکستن های قلب پرغرورم ، تحمل کردن روح صبورم
شمردن های تکرار شب و روز ، غم شب تلخی و تنهایی روز
برای آن دو چشم کهربایی ، که آتش زد مرا با بی وفایی
برای بوسه ی هنگام دیدار ، وداع تلخ آن با چشم غمدار
روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد
دردمندان فراموش کرده را میدار یاد
بیتکلف خوش طبیب مشفقی کز درد تو
مردم و هرگز نکردی از من بیمار یاد
گردد از قحط طراوت چون گلت بیآب و رنگ
خواهی آوردن بسی زین دیدهی خونبار یاد
با پاي دل قدم زدن آن هم كنار تو
باشد كه خستگي بشود شرمسار تو
در دفتر هميشه من ثبت مي شود
اين لحظه ها عزيزترين يادگار تو
تا دست هيچ كس نرسد تا ابد به من
مي خواستم كه گم بشوم در حصار تو
احساس مي كنم كه جدايم نموده اند
همچون شهاب سوخته اي از مدار تو
سلام
خوب هستین ؟
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
ایدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست.
سلام.
خوبم. ممنون
تو غرق دود مي شوي و مرد خيس اشك
او گرم شستشوي تو سيگار مي كشد!
ديگر غزل نمي كشدش، مرد خسته است
« مردي كه رو به روي تو سيگار مي كشد »…
بابت دیشب متاسفم
یک دفعه نباید می رفتم
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید
و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.
مهم نیست.
حتما کار فوری پیش اومده دیگه
در کدامين نگاه تو گم شد
خنده ها و نشاط ديرينم
بر لبم نقش بست از آن روز
حسرت روزهای شيرينم
آه آخر بگو چه سودی داشت
مرگ احساس من برای تو
من که با قلبی عاری از کينه
ريختم اشک ها به پای تو
جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره اربابان را رنگین کنند
و بدین گونه بود
که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد
گوری ماند و نوحه ئی
و انسان
جاودانه پا دربند
به زندان بندگی اندر
بماند
در دور گرد احساس و اندیشه
به کدامین جهت در شتابی
بیا که سکوت و تکرار را بشکنیم
و دوباره را در مدار نو آغاز کنیم
چرخه اجباری رها کرده
چرخشی دیگر آغاز کنیم
ناراحتید یا کسلید اقا جلال ؟
من با تو از انگشت هایی سخن گفتم
که قطره قطره اشک از گونه های خیس پاک میکنند ،
اما تو که عاشق غواصی بودی
مرا جا گذاشتی
تا سیلاب اشکم دریایی شود توفنده و طوفانی -
و آن وقت تو
چنان قهرمانانه شیرجه بزنی در اعماق تاریک
که روزنامه ها از انتظار به خود بلرزند
و با هیجان تیتر بزنند:
جنازه ی عاشق ترین مغروق جهان را از آب گرفتند
ما به سختی در هوای کندیده طاعونی َدم می زدیم و
عرق ریزان
در تلاشی نو میدانه
پارو می کشیدم
بر پهنه خاموش ِ دریائی پوسیده
که سراسر
پوشیده ز اجسادی ست که چشمان ایشان
هنوز
از وحشت توفان بزرگ
بر گشاده است
و از آتش خشمی که به هر جنبنده
در نگاه ایشان است
نیزه های شکن شکن تندر
جستن می کند.
***
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...
گیجم!
اگه بارون اگه آفتاب
اگه بی قرار و بی تاب
اگه آسمون پراز ابر
یا شکوه شب مهتاب
هرچی باشه چهره ی تو
دیدنی تر از یه خوابه
به طراوت مث بارون
به زلالی مث آبه
آخرین حرف من و تو
شاید این ترانه باشه
بغض آسمون پاکت
تو همین دقیقه واشه
رنگ تو رنگ یه واژه
توی پیچ و خم ذهنم
مث نمناکی بارون
یا فقط یه قطره شبنم
میشینه رو گونه ی گل
اشک مهتابی چشمات
میشنوم بغض صدات و
گرچه خاموش شده لبهات
ای تو زنده تا همیشه
ای زلال بی نهایت
به وجود مهربونت
من یه عمره کردم عادت.
...
تو،رفته ای که بی من،تنها سفر کنینقل قول:
....به وجود مهربونت
من یه عمره کردم عادت
من مانده ام که بی تو ، شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی
من مانده ام که عشق تو را، تاج سر کنم...
می خواهم بگذرم،
بگذرم از هر آنچه که تو ندیدی و من احساس کردم
تو نشنیدی هر چند بار که من گفتم و تکرار کردم
ساختم و تو خراب کردی
و من چقدر تشنهء حرفهایی بودم که تو هرگز نزدی
اشک ریختم،
برای روزهایی که چه نیازمند تو در کنارم بودم
برای خودم که چگونه غرق تو شدم
این شعر رو خیلی دوست دارم
دیشب دیگه بی خبر نرفتم ها هر چه قدر صبر کردم سایت باز نمی شد
میازار موری که دانه کش است
که جاندارد جان شیرین خوش است
راستی این همه شعر را از کجا می آرید
لطفا جواب بدید
تمام کوچه هاي بن بست بي چراغ را
با چشمهاي بسته عبور خواهي کرد
برگرد
يک لحظه پشت سرت را نگاه کن
بهار را سزارين ميکنند از زمستان پابه زا
و باد بوي گريه هاي سياوش ميدهد
خوب این همه شاعر دوست من با این همه شعر
دلی مانده در چنگ اندیشه ها
بیفسرده هر خنده , چون اشک ِهر شمع
بپاشیده هر نغمه , چون بویِ عود
تو در کنار آن روزن اِستاده مست
فرستاده بر مِهر ِ تابان درود
در افتاده بر بازوانت بناز
فروغی خوش از صبح ِ نیلوفری
فروغی دگر , بر گریبان چاک
سبکرقص , در کار ِ بازیگری
گلوگاهت از پرتوی دلفروز
درخشنده چون شاخ مریم بدَشت
پریشیده زلف تو با پیک روز
ز دوشینه گویای ِ بس سر گذشت
پرندی هوس بخش و زر تار و نغز
بتابیده بر ساق ِ افسونگرت
به زرینه استخر موٌاج روز
شناور چوقو , مرمرین پیکرت
من آن گوشه بیخواب و آشفته موی
بگرمی فرورفته در کار ِ تو
بران جلوه ها بوسه افشان ز دور
صفا کرده بر صبح ِ رخسار ِ تو
واي چه خسته ميکند تنگي اين قفس مرا
پير شدم نکرد از اين رنج و شکنجه بس مرا
گرگ درنده اي به من تاخت به نام زندگي
پنجه که در جگر زند نام نهد نفس مرا
از زلال ِ جویبار ِ روشن ایام
قصه های بیشه انبوه,پشتش کوه , پایش نهر
قصه های ِ دست ِ گرم ِ دوست در شبهای سرد شهر .
ما
کاروان ساغر و چنگیم .
لولیان ِ چنگمان افسانه گوی ِ زندگیمان , زندگیمان شعر افسانه .
ساقیان مست ِ مست ِ مستانه .
هان , کجاست؟
پایتخت قرن ؟
ما برای فتح می آییم ,
تا که هیچستانش بگشایییم...
مبهوت
در این جهان چون برهوت
مبهوت
"آه ای پدر مگر،
گندم چقدر شیرین بود؟
و سیب سرخ وسوسه حوا را
در دامن فریب چرا افکند؟
نفرین به دیو وسوسه
نفرین به هوشیاری
حمید مصدق
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش.
نقل قول:
یکباره پرده از سر عیب نهان گرفت
دلخون , ز رنج عقل و ادب , جان خود فریب
بند گران ز وسوسه ی بی امان گرفت
تابوت کودکی , به سر آشیب زندگی
در هم شکست و هر هوس مرده جان گرفت
آه از چراغ دل , که دمادم براه عمر
خاموش گشت و روشنی از دیگران گرفت
نقل قول:
شرم دارم از نگاه دست های تشنه پیمان ؛
دستم , اما دست بشکسته ام .
شرم دارم از امید گوش های تشنه آوا :
چنگم ، اما چنگ بگسسته ام .
هستم، اما بودنم چونان که نابودن .
هستم ,اما بی که پیوندیم باشد هیچ با بودن .
نمیبینم نشاط عیش در کسنقل قول:
هستم، اما بودنم چونان که نابودن .
هستم ,اما بی که پیوندیم باشد هیچ با بودن .
نه درمان دلی نه درد دینی
درون ها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی...
-------------------
i'm not perfect--------> ورودتون رو تبریک میگم:11: