مي خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهيز مکن ز کيميايي که از او
يک جرعه خوري هزار علت ببرد
خیام
Printable View
مي خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهيز مکن ز کيميايي که از او
يک جرعه خوري هزار علت ببرد
خیام
دل اگر خدا شناسی............. همه در رخ علی بین
به خدا شناختم من...............به خدا قسم خدا را
شهریار
آخر حرفش باید با اول حرف شما یکی باشه./..نقل قول:
من مست و تو دیوانه
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آمد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشته زین خون
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
ز هر خون دلی سروی بر افراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذروست
دلا این یادگار خون سرو است...
دلا این یادگار خون سرو است...
دلا این یادگار خون سرو است...
دلا این یادگار خون سرو است...
هوشنگ ابتهاج
محسن نامجو
درآ که در دل خسته توان درآيد باز
بيا که در تن مرده روان درآيد باز
بيا که فرقت تو چشم من چنان در بست
که فتح باب وصالت مگر گشايد باز
غمي که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خيل شادي روم رخت زدايد باز
زلف بر باد مده تا ندهــــــــــــــــی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنــــــــــــــــی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سربه فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بنــــــــــــدم طرّه را تاب مده تا ندهــــــــــی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبـــــــــــــری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنــــــــــــی ناشادم
رخ بر افــــــــــروز که فارغ کنی از برگ گلم قد بر افـــــــــــــراز که ازسرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی مــــا را یاد هر قوم مکن تا نـــــــــــــروی از یادم
شهره ی شهر مشو تا ننــهم سر در کـوه شور شیرین منما تا نکنــــــــی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریــــادم رس تا به خاک در آصف نرســــــــــــد فریادم
حافظ! از جور تو حاشا که بگردانـــــد روی
من از آن روز که در بند تــــــــــــــوام آزادم
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
يار مردان خدا باش که در کشتي نوح
هست خاکي که به آبي نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتي خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشي ايوان را
ای دیو سپید پای در بند ***ای گنبد گیتی ای دماوند
از سیم به سر یکی کله خود ***ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی *** بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران *** وین مردم نحس دیومانند
.
.
.
دل بدو دادند ترسايان تمامخود چه باشد قوت تقليد عام
در درون سينه مهرش کاشتند
نايب عيسيش ميپنداشتند
او بسر دجال يک چشم لعين
اي خدا فرياد رس نعم المعين
صد هزاران دام و دانهست اي خدا
ما چو مرغان حريص بينوا
دم بدم ما بستهي دام نويم
هر يکي گر باز و سيمرغي شويم
ميرهاني هر دمي ما را و باز
سوي دامي ميرويم اي بينياز
ما درين انبار گندم ميکنيم
گندم جمع آمده گم ميکنيم
مينينديشيم آخر ما بهوش
کين خلل در گندمست از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زدست
و از فنش انبار ما ويران شدست
اول اي جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشي دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست
...
مولوی
بقیش اینجا ....
کد:http://www.parset.com/Culture/Poems/ShowPoem/?PoemID=11066
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
حافظ