می در کف و گل در بر و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
Printable View
می در کف و گل در بر و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
اوني كه يك عمر دنبالش بودم و هستم و هنوز پيداش نكردم تا تموم خوبيهاي دنيا را بهش بدم .
kalateeاین شعره دوسته عزیز؟تابلوي روي ديوارنقل قول:
می در کف و گل در بر و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
نشاني از فصلي سرد
و برفي سنگين
درآسماني آبي
وطلوعي
به پردازش باراني از پژواك نور
كه مي ربايد از راه رسيده كودكي پاك
براي ديدن قناري
در انبوه سرماي سپيد
و من تنها
صداي رقصيدن رنگها را
در بوم
به روياي غرورانگيز خود
شماره مي كردم
مست را ميشناسم آري آنست كه براي خدايش كم نذارد هرچند خدا بي نياز است...
تيشه فرهاد منم ريشه بر باد منم
ناله و فرياد منم هر نفسي ز بوي تو
شمع منم اشکفشان غنچه منم جامه دران
هر طر في پايکشان چرخ زنم به سوي تو
و آنروز كه ما در پيشگاهش سر به زير انداخته و در گنه آميخته دل را افسوس...
تو لحظه ی سکوتِ من، صدای ِ فریادُ ببین
تو هِق هِقِ ترانه ای، که بی تو از تو خوندمِش
تمومِ قلبِ قصَّمُو، به دستِ تو شِکوندَمِش
عروجِ سبزِ هر نَفَس، پَر زَدن اَز پُشتِ قفس
رو لحظه ی عروجِ من، قدم بزن هَوَس هَوَس
کویر خشکُ بی علف، خیسترین چشمُ داره
بذار رو خُشکی ِ دلم، چشمِ تُو بارون بباره
شادترین شعرِ شَبم، سرودِ با تُو بودن ِ
امّا تموم عُمر ِ مَن، صرفِ غزل سُرودَن ِ
رازترین حرفای ِ دل، تو عُمق ِ چشمِ هر کَس ِ
تو چشمِ من یه بُغضیِه، که از غمِ تُو می رس ِ
بازترین پنجره ها، همیشه رو به ساحلِ
تو شعر ِ امشبم ولی، دریچه اسم ِ فاعِلِ
سردترین فصلِ زمین، وقتِ سکوتِ جنگلِ
تو فصلِ سردِ عاشقی، حضور ِ تُو یِه مشعلِ
رو آخرین پرده ی شب، نقشِ تُو نقِش ساغر ِ
تو جاده های بی سفر، گلایه حرفِ آخر ِ....
راست ميگفت آن خدايي كه مرا عاشق خود كرد كه چه شد انسان را كه كه خودش را به ارزن دنيا بفروخت.
تو را در ابهام خويش فرو مي بلعد!
نمي داني نقاب به چهره زده
يا چهره اش اينقدر تاريك است!
دستان گرم او را حس مي كني
كه تو را به جلو مي راند !
سكوتش را معني مي كني !
و هزار بار از خود مي پرسي
همان دست های ديروز است؟
و او همچنان
تمام وجود تو را در خود فرو می بلعد
تا اينكه نيست شوی
همچنان كه بودی
يار كسي نبود كه ميپنداشتم فردي از اهل زمين است يار در دلم بود هماني كه خداي من است و ناظرم.