نغمه همدرد
باز آیینه خورشید از آن اوج بلند
راست برسنگ غروب آمد و آهسته شكست
شب رسید از ره و آن آینه خرد شده
شد پراكنده و در دامن افلاك نشست
تشنه ام امشب، اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
كاش از عمر شبی تا بسحر چون مهتاب
شبنم زلف ترا نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه ای شیرینست
من دگر نیستم، ای خواب برو، حلقه مزن
این سكوتی كه تو را می طلبد نیست عمیق
وه كه غافل شده ای از دل غوغایی من
می رسد نغمه ای از دور بگوشم، ای خواب
مكن، این نغمه جادو را خاموش مكن:
«زلف، چون دوش، رها تا بسر دوش مكن
ای مه امروز پریشانترم از دوش مكن»
در هیاهوی شب غمزده با اختركان
سیل از راه دراز آمده را همهمه ایست
برو ای خواب، برو عیش مرا تیره مكن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه ایست
چشم بر دامن البرز سیه دوخته ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب ست
عشق در پنجه غم قلب مرا می فشرد
با تو ای خواب، نبرد من و دل زین سبب ست
مرغ شب آمد و در لانه تاریك خزید
نغمه اش را بدلم هدیه كند بال نسیم
آه . . . بگذار كه داغ دل من تازه شود
روح را نغمه همدرد فتوحی ست عظیم
اخوان ثالث