اي كه گفتي هيچ مشكل چون فراق يار نيست
گر اميد وصل باشد همچنان دشوار نيست
جواب siseجان
Printable View
اي كه گفتي هيچ مشكل چون فراق يار نيست
گر اميد وصل باشد همچنان دشوار نيست
جواب siseجان
تويي تنها منم تنها
نكن امروز را فردا ، بيا با ما ، بيا تا ما
امروز كه محتاج توام جاي تو خالي ست
فردا كه ميايي به سراغم نفسي نيست
در اين دنياي ناهموار
كه مي بارد به سر آوار
به حال خود مرا مگذار
رهايم كن از اين تكرار
سر آن كهنه درختم كه تنم غرقه ي برف است
حيثيت اين باغ منم
خار و خسي نيست
تمام خاك را گشتم به دنبال صداي تو
ببين باقيست روي لحظه هايم جاي پاي تو
بي شكوه و غريب و رهگذرند
يادهاي دگر ، چو برق و چو باد
ياد تو پرشكوه و جاويد است
و آشناي قديم دل ، اما
اي دريغ ! اي دريغ ! اي فرياد
با دل من چه مي تواند كرد
يادت ؟ اي باد من ز دل برده
من گرفتم لطيف ، چون شبنم
هم درخشان و پاك ، چون باران
چه كنند اين دو ، اي بهشت جوان
با يكي برگ پير و پژمرده ؟
هرگز دل من زعلم محروم نشد کم ماند زاسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز معلوم شد که هیچ معلوم نشد
دیروز وسط میدان تازه
یک نفر را دار زدند
و ستارهها هم
هیچ کار نتوانستند بکنند
حتّی مردم
که من نمیدانم چرا
از تاریکی شب خسته نمیشوند
و از نور میترسند
هم
و امروز در خیابان دوم
میدان اوّل
روی دهانهای باز کارگران بیکار
بورژوا دهان پرولتاریا
را مالید.
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
همه دیدند با حضورت
خورشید
قطره قطره آب شد
که توخود، خورشیدی
و چه حزن انگیز که خورشید
روی دستان خاک پرپر شد
دریغا، دریغا
در پایان جستجو
عطشناک تریم
-----------
جلال جان اون پستت توی تاپیک تولد bkm خیلی با حال بود
ده دقیقه ای می خندیدم
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید؟
چرا از مرگ می ترسید؟
------------------------------
عسل بانو این آقا جلال کیه بگو ما هم بشناسیم؟
خواستم براي هميشه
در کنارت بمانم نخواستي
خواستم مونس و
يارت باشم نخواستي
خواستم پذيراي نگاه
نچندان مهربانت
باشم نخواستي
خواستم قلبم را به يادگار
تقديمت کنم نخواستي
خودت نخواستي
***سلام
اران همه مشتاقند در آرزوی یک دم
می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید
جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن
وانگه می صافی را با درد میامیزید
چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر
این نفس بهیمی را از دار در آویزید
خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را
آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید
یاران قدیم ما در موسم گل رفتند
خون جگر خود را از دیده فرو ریزید
عطار گریزان است از صحبت نا اهلان
گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید
آخه این bkm یه تحفه ایه که نگونقل قول:
جلال جان اون پستت توی تاپیک تولد bkm خیلی با حال بود
ده دقیقه ای می خندیدم
در خدمتیم!!نقل قول:
عسل بانو این آقا جلال کیه بگو ما هم بشناسیم؟
محمد چطوره؟
در کارگه کوزهگري رفتم دوش ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش
ناگاه يکي کوزه برآورد خروش کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
زیر سایه شما میگزرونیم
كاش بيايي
سر بر شانه ات بگذارم
و عريان ترين حرف هايم را
شبيه هق هق پرنده هاي پر شكسته
يادت بياورم
هيچ لازم نيست دلهره ي آيينه
از روييدن باد را به رخم بكشي
من آن قدر طعم گس آيينه را چشيده ام
كه محرم ترين آشناي باران شده ام
چه رنگارنگ نوشتی محمد
مائيم و می و مطرب و اين کنج خراب جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بيم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
همیژوری
می خواهم از تو
بی بهانه
گذر کنم
پیله ات
از دیوارهای آهنی
سخت تراست
دیگر سرانگشتان نحیفم را
یارای ریسیدن
ابریشم های آهنی نیست
از کاویدن وجودت
برای ذره ای محبت خسته ام
---------------------
می توان تا قله های اوج رفت
می شود پرنده بود
از درٌه های غم گذشت
زندگی دیگر چیست؟
زندگی راز شکیبایی توست
وقت آزادی پروانه ی عشق
که تو از عمق وجود
در پیله ی دل پروردی
از برای آزادی اش
مهرش از دل افکندی
از عشق خود دل کندی
وباز زندگی
رودی خروشان
می رود از کنار تو
پا در این رود گذاری
تا همیشه در جریانی
ور نه از دور ببینی
از قافله جا می مانی...
سلام بر شما دو عزیز
ممد اینو بخون حتما
نفر بعدی باید زحمت "م" بکشه
مهتاب بنور دامن شب بشکافت می نوش دمی بهتر از اين نتوان يافت
خوش باش و مینديش که مهتاب بسي اندر سر خاک يک بيک خواهد تافت
***
سلام
قشنگ بود.جوابش:
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانیم از این زندگانیم
دارم به دل صحبت هواي ياران خفته را
ياري كن اي عجل كه به ياران رسانيم....
تو هر دم در خروش آیی که احسنت
زهی یار و زهی کار و زهی بار
چو در وادی عشقت راه دادند
در آن وادی به سر میرو قلموار
زمانی نعرهزن از وصل جانان
زمانی رقص کن از فهم اسرار
اگر تو راه جویی نیک بندیش
که راه عشق ظاهر کرد عطار
سلام به همه
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفه تر بر انگیزد
بر آستانه ی تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
ببخشید من همیشه پست هام دیر وزود میشه نظم انجمن رو خراب کردم!
نقل قول:
روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سردابر از رخ گلزار همی شويد گردبلبل به زبان پهلوي با گل زردفرياد همی کند که می بايد خورد
درد مي بارد چون لب تر مي کنم
طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
نميدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نميخواهم بدانم
کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد
ساخت
ولي بسيار مشتاقم
که از خاک گلويم سوتکي سازد
گلويم سوتکي باشد
بر دست کودکي گستاخ و بازيگوش
و او
يکريز و پي در پي
دم گرم خودش را در گلويم سخت
بفشارد
بدين سان بشکند
دائم سکوت مرگ بارم را
آب مي خواهم سرابم مي دهند
عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردي آفتاب؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بيگناهي بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شب داد آمد و بيداد شد
اواتار جدید مبارک محمد
ديروز شيطان را ديدم.
در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛
فريب ميفروخت.
مردم دورش جمع شده بودند،
هياهو ميكردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند.
توي بساطش همه چيز بود
غرور، حرص،دروغ و خيانت، جاهطلبي و ..
هر كس چيزي ميخريد . و در ازايش چيزي ميداد.
بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند .
و بعضي پارهاي از روحشان را.
بعضيها ايمانشان را ميدادند
و بعضي آزادگيشان را.
شيطان ميخنديد....!!!
-----
قربانت
اون زیاد به دلم نچسبیده بود
درد من بر من از طبیب منست
از که جویم دوا و درمانش
آن که سر در کمند وی دارد
نتوان رفت جز به فرمانش
چه کند بنده حقیر فقیر
که نباشد به امر سلطانش
ناگزیرست یار عاشق را
که ملامت کنند یارانش
وان که در بحر قلزمست غریق
چه تفاوت کند ز بارانش
آثار فرشچیان همه قشنگند.
دلا راهت پر از خار و خسک بي گذرگاه تو بر اوج فلک بي
شب تار و بيابان دور منزل خوشا آنکس که بارش کمترک بي
همه اسباب عیشم آماده
یارب آن خود چه روزگاری بود
گر جهان موجها زدی ز اغیار
سعدیش بس گزیده یاری بود
دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید
متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم....
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
می هراسم از سوال و می گریزم از نگاه
با لب خموش ، می رسم به انتهای راه
آری ای پرندگان سالیان دور
ای ستارگان آسمان صبحگاه
بنگرید این منم
بر ضمیر لوحه ای سفید
نقش نقطه ای سیاه
...
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
دلم می شکند زیر بار این همه دلتنگی
روحم ولی در پی دلتنگی ِدیگر
می گریزد از همه دلتنگی ها
با پرهای شکسته باز سوی آسمان ها می رود
می رود سوی ( ناشناختنی )
شاید اینبار درآن اوج
به معبودش رسد...
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمین
پايوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ كجا
نديده اي مرا ؟
سلام. رفتم کلی داد بزنم که کجایید دیدم یهو اومدین
امشب بر شانه های دلم
کوله باری سنگینی می کند
کوله باری پُرِاز دلتنگی
دلتنگی های کهنه و تازه
یکی از سال های ویران، سخنی می گوید
دیگری از ماه های خسته و رفته
آن یکی از شب یلدایی که گذشت
و یکی، از لحظه هایی که در بیهودگی ها
غرق شد...
---
سلام
شب بخیر خوبی؟
ابري نيست.
بادي نيست.
مينشينم لب حوض:
گردش ماهيها، روشني، من، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.
مادرم ريحان ميچيند.
نان و ريحان و پنير، آسماني بي ابر، اطلسيهايي تـَر.
رستگاري نزديك: لاي گلهاي حياط.
نور در كاسه ي مس، چه نوازشها ميريزد!...
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
ممنون . امشب شعرات تلخه!
میگن اونکه یه روزی می خواد بیاد، جنسش ازآبی آسموناس
تک سوار جاده های بارونه،هدیه اش یک سبد از ستاره هاس
عطر شکوفه های سیب با نفسش جاری می شه
همه حرفای قشنگ از رو لباش پر می کشه
میاد اون روزی که دنیا خالی از عشق وصفا شه
واسه همدردی با ما حتی گریه بی وفا شه
میاد وقتی که پرنده، تو قفس تنها بمیره
ماهی تو ساحلُ موجی تو دستاش نگیره
----------
سلام مرسی که توجه می کنی
اره..امشب خیلی حال و هوای گریه هست
هيجاني ست بشر
در تلاش روشن باله ماهي با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پيچش نور در آتش
آدمي صندلي سالن مرگ خودشه
چشمهاشو مي بخشه تا بفهمه كه دريا آبي است
دلشو مي بخشه تا نگاه ساده آهو را درك بكنه
پس از مهتاب و جریان سیال اب امشب خبری نیست.
همه دیدند با حضورت
خورشید
قطره قطره آب شد
که توخود، خورشیدی
و چه حزن انگیز که خورشید
روی دستان خاک پرپر شد
دریغا، دریغا
در پایان جستجو
عطشناک تریم
---------------
داغ دل چیزی نیست که با مهتابی و دریا و اسمون درست بشه
من آن شب ، تازه از دیدار خود باز می گشتم
چو قاب کهنه ای بودم ز عکس خویشتن خالی
صدایی از پی ام برخاست در خاموشی جنگل
چو برگشتم ، خودم را در قفای خویشتن دیدم
نگین مردمک بیرون پرید از حلقه ی چشمم
ز نابینایی اندوهگین خویش ترسیدم
سرم مانند مرغی پر کشید از شاخه ی گردن
رگ خشکی پس از پرواز او ، بر جای او رویید
تنم چون استخوان مردگان از گوشت خالی شد
نسیم آن استخوان را ، چون سگی بی اشتها ، بویید
کنار جاده ی جنگل که همچون چجوی ، جاری بود
درختی گشتم و یکباره از رفتن فروماندم
درختان در پی ام ، چون رهروان خسته ، صف بستند
سپس در من سر به سوی آن صف انبوه گرداندم
خودم رادر ستون نازکی از روشنی دیدم
که از من دور شد ، در بیشه ی تاریک پنهان شد
به دل گفتم که او را با دویدن ها به چنگ آرم
ولی ایا درختی می تواند باز انسان شد ؟
نگاهم رفت و ، نومید از میان برگ ها برگشت
از آن پس بارور شد شاخه های انتظار من
از آن پس همجنان در انتظار خویشتن ماندم
که شاید بگذرد یکبار دیگر از کنار من
هم کنون شامگاهانست و رنگ آسمان ، خونین
افق از لابلای برگ ها ، چون نقشه ی قالی
من اینجا در میان بیشه ی انبوه ، تنهایم
چو قاب کهنه ای هستم ز عکس خویشتن خالی
به روی شاخساران ، میوه ی گنجشک ها رسته
زمین با آب باران شسته خون روشنایی را
من کنون گوش بر نجوای باد رهگذر دارم
که شاید بشنوم از او ، پیام آشنایی را
...