نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد
عالم پير دگر باره جوان خواهد شد
Printable View
نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد
عالم پير دگر باره جوان خواهد شد
بد نيست اگر کمي به هم فکر کنيم
در بحبوحه خنده به غم فکر کنيم
بد نيست اگرخانه ما سيماني است
به خشت و گل و نفوذ نم فکر کنيم
هر وقت زيادمان دلي ميشکند
بد نيست که يک لحظه به کم فکر کنيم
من عاشق و تو هر که در اين عصر غريب
بد نيست اگر کمي به هم فکر کنيم
آهنگشم اینجا گوش بدین [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من اين مرقع ديرينه بهر آن دارم
كه زير خرقه كشم مي كسي گمان نبرد
اين هم يكي از شاهكارهاي استاد شهريار :
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوي تو، ليکن عقب سر نگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما کردي
تو بمان و دگران ، واي به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجويند کران ، تا به کران
مي روم تا که به صاحب نظري باز رسم
محرم ما نبود ديده کوته نظران
دل چون آيينه اهل صفا مي شکنند
که ز خود بي خبرند اين زخدا بي خبران
دل من دار که در زلف شکن درشکنت
يادگاريست ز سر حلقه شوريده سران
...شهريارا غم آوارگي و دربدري
شورها در دلم انگيخته چون نو سفران
اين هم بهترين شعر زنده ياد حميد مصدق :
درشبان غم تنهايی خويش
عـابد چشم سخنگوی تو ام
من در اين تاريکی
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی تو ام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بی پايان
جنگل عطرآلود
شکن گيسوی تو
موج دريای خيال
کاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر ميکردم
کاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر ميکردم
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را يکسر
ابر خاکستری بی باران دلگير است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگيرتر است
وای باران ! باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
ميپرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران، باران
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رويای فراموشی هاست
خواب را دريابم
که درآن دولت خاموشی هاست
با تو در خواب ، مرا
لذت ناب هماغوشی هاست
از گريبان تو صبح صادق
ميگشايد پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه ، از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه ، بهاران از توست
از تو ميگيرد وام
هربهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه کنان ميکاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و در اين راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به شب جشن عروسی عروسکهای
کودک خواهر خويش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نيست ز دارایي داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نيست عبوس
گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته ای اينک و هر سبزه و دشت
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت ميميرد
رفته ای اينک، اما آيا
باز برميگردی
چه تمنای محال
خنده ام ميگيرد
آرزو ميکردم
دشت سرشار ز سرسبزی روياها را
من گمان ميکردم
دوستی همچون فصلی سرسبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه ميدانستم
هيبت باد زمستانی هست
من چه ميدانستم
سبزه ميپژمرد از بی آبی
سبزه يخ ميزند از سردی دی
من چه ميدانستم
دل هرکس دل نيست
قلب ها بی خبر از عاطفه اند
و چه روياهايي
که تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميت ها
که به آسانی يک رشته گسست
چه اميدي، چه اميد؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گرديد
دل من ميسوزد
که قناری ها را پر بستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را
آه کبوترها را...
و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد
من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه، ميبينم، ميبينم
تو به اندازه تنهايي من خوشبختی
من به اندازه زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هيچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هيچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چيز
تو چه کم داری؟
هيچ
گاه می انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس ميگويد؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی ميشنوی ، روی تو را
کاشکی ميديدم
شانه بالا زدنت را بی قيد
و تکان دادن دستت که_ مهم نيست زياد_
و تکان دادن سر را که عجب ، عاقبت مرد ، افسوس!
کاشکی ميديدم
من به خود ميگويم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟
من به هنگام شکوفايی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا ميزنم، آی
باز کن پنجره را
پنجره را ميبندی
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی ها
با تو اکنون چه فراموشی هاست
چه کسی ميخواهد
من و تو ما نشويم
من اگر ما نشوم خويشتنم
تو اگر ما نشوی خويشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنيم
از کجا که من و تو
مشت رسوايان را وا نکنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه برميخيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه کسی برخيزد؟
چه کسی با دشمن بستيزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنايی با شور؟
و جدايی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
يا غرق غرور؟
من چه ميگويم آه
با تو اکنون چه فراموشی ها
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر بر خيزم
تو اگر برخيزی
همه برمی خيزند
دلم اميد فراوان به وصل روي تو داشت
ولي اجل به ره عمر رهزن املست
تن خورشيد تپيده ست به خوناب شفق
ياد می آيدم از خون سياووش ترين...
---------------------
ببخشیدا اینجا فقط مشاعره می کنن تاپیکه ادبیات که نیست [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دوستان لطفا خارج از موضوع مشاعره شعری ننویسید
......
بوي باران بوي سبزه بوي خاك
شاخه هاي شسته باران خورده پاك
آسمان ابي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستوهاي شاد
خلوت گرم كبوترهاي مست ....
نرم نرمك مي رسد اينك بهار . خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچههاي نيمه باز
خوش به حال دختر ميخك كه ميخندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
اي دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمي پوشي به كام
باده رنگين نمي بيني به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن ميكه مي بايد تهي است
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار
گر نكوبي شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش مي شود هفتاد رنگ
گفتي بايد بنويسم كه شب قصه قشنگه
رو سر ثانيه هامون يه حرير رنگ به رنگه
گفتي بايد بنويسم جاده ي ترانه بازه
شب رو سياه قصه از ستاره بي نيازه
هر شب هر نيمه شب
من منتظرم
تا کسی مرا صدا بزند
کسی مرا صدا نمی زند
اما من منتظرم
صدايم کن
بگذار مثل کودکی شاد
شتابان به سوی تو بدوم
مثل دختر بچه ای خندان
با دامنی پر چین
روی ديواری کوتاه
راه روم