فردا را نمی خواهم
امروز هم زیاد بود
توان این همه بی تابی را ندارم....................
Printable View
فردا را نمی خواهم
امروز هم زیاد بود
توان این همه بی تابی را ندارم....................
از آن دور دست
صدای سقوط دلم را شنيدم
شکست و شکست و شکست
نگاه صبورم
سقوط مرا ديد
ديدم که در خويش لرزيد
دلم گر چه سنگی است درهم شکسته
ولی چشمهايم
پر از حسرت سرخ آن سوی
ناباوريهاست
به تماشای بهاری خوشرنگ
سفری سوی مکانی دیگر
با همه ذوق و شتاب در پی تازه بهاری دیگر
و رسیدن به خزان... دیدن برگ به خون آلوده
رنگ زرد مردن
باغ پائیز زده افسرده!
با سکوتی غمگین ...به نمایندگی یک فریاد
همه جا خاموشی...
بهر عصیان و قیام و بیداد!!!
"آسمان" ابری و تار ...بهر بارش حاضر
بغض از خواری باغ ...یاد گل در خاطر!!!
ملتهب از اندوه ...سینه را فرمان داد:
تو ببــار ای باران!!
ومن اینجا تنها... زیر باران غمگین
پس چه شد آن گل سرخ؟! آن بهار رنگین؟!
به تماشای بهار آمد ه ام ...لیک او اینجا نیست
این خزان است خزان... این خزانی خالیست!!!
گوید اما از مرگ..از همه بیرنگی
دل او بیرحم است ...جنس قلبش سنگی!!
ناگه از پشت سرم ...تک صدائی برخاست...
گقت: دیر آمده ای از خزان هم پیداست!!!
گل به حرف آمده بود گل پژمرده زار
اشک بر چهره زرد... پیکرش خسته و زار
گفت :آن تازه بهار ..رفته از باغ جهان
زندگی یک رو نیست ..با بهار است خزان!!!
گل شود مست غرور تا که رنگی دارد
او نداند افسوس...وقت تنگی دارد!!!
غنچه ای چون کودک...بی خبر از دنیاست
آنچه او می بیند...باغ نه، یک رویاست!!!
زندگانی هم نیز...نیست کمتر ز بهار
هستی انسان هم... نیست گمتر ز قمار!
لحظه ای در اوجی لحظه ای در خواری
لحظه ای در خنده...لحظه ای در زاری!!!
باغ را ساده مبین..در درونش "هستی"ست
آنچه اینجا پیداست..."غفلتی" از مستی ست
از غرور منو تو ..مستی و نخوت ما
ما که غافل بودیم از خزان فردا
دیر برخاستنت ...شکلی از "غفلت " بود
آمدی آندم که...باغ در ذلت بود
آدمی اینگونه ست...دیر بر پا خیزد
میرود آندم که برگها میریزد!!!
در قبال خود هم ...از بهاران غافل
او ندارد چون گل...غیر "مردن" حاصل!!!
خود همی میدانی آدمی"آه" و" دم" است
آه چون بیرون داد... بینی از دنیا رست!!!
باغ را الگو ساز ...هستی خود دریاب
آخر انسان تاکی ...غرق مستی...در خواب؟!
باغ خود را بنگر ...گلشن دنیا را
تا که امروزت هست ...کو دگر تا فردا!!!
تو" کنون" بر پا خیز ...رسم بودن آموز
توشهء فردایت ...کار تو در امروز!!!
رشته ی مهر تو شد زنجیرم
گر جدا از تو شوم میمیرم
پس مرا یکه و تنها مگذار
مست و افتاده و از پا مگذار
من در خلوت تنهایی خویش تا اخرین نگاه در انتظار خواهم نشست و آنگاه
که از دیدم خارج شدی ........
.......باز هم بهار است و ابر و باران
بهار را دریاب که هر آغازی را پایانیست و انتهای هر بهاری سرمای خزان
بهار را دریاب
__________________
ی تو هم بغض هنوز از منو ما عاشقتر
ای تو از خاصیت عاطفه پیغام اور
همدم دور به من مثل خود من نزدیک
صاحب قصه ی میلادو هنوزو اخر
رحم کن دست تو پرپر شدنو میفهمه
رحم کن چشم تو ایثار منو میفهمه
هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد بيگانه اي شد يار من
بي گنه زنجير بر پايم زدند
واي از اين زندان محنت بار من
واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مينهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا
گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بي سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگي در نگاهت خفته است
گاه مي نالد به نزد ديگران
كو دگر آن دختر ديروز نيست
آه آن خندان لب شاداب من
اين زن افسرده مرموز نيست
گاه ميكوشد كه با جادوي عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند
گاه ميگويد كه : كو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونكار تو ؟
ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو
من پريشان ديده مي دوزم بر او
بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست
خود نميدانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست
همزباني نيست تا برگويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بيگمان هرگز كسي چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
مهدي اخوان ثالث
با آنكه شب شهر را ديرگاهي ست
با ابرها و نفس دودهايش
تاريك و سرد و مه آلود كرده ست
و سايه ها را ربوده ست و نابود كرده ست
من با فسوني كه جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سايه ام را
با سايه ي خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اينجا و انجا گذشتم
هر جا كه من گفتم ، آمد
در كوچه پسكوچه هاي قديمي
ميخانه هاي شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترك ، ترسا ، كليمي
اغلب چو تب مهربان و صميمي
ميخانه هاي غم آلود
با سقف كوتاه و ضربي
و روشنيهاي گم گشته در دود
و پيخوانهاي پر چرك و چربي
هر جا كه من گفتم ، آمد
اين گوشه آن گوشه ي شب
هر جا كه من رفتم آمد
او ديد من نيز ديدم
مرد و زني را كه آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان مي چميدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ايشان
حتي بگو باد دامان ايشان
مي شد نهيبي كه بي شك
انگار گردنده چرخ زمان را
اين پير پر حسرت بي امان را
از كار و گردش مي انداخت ، مغلوب مي كرد
و پيري و مرگ را در كمينگاه شومي كه دارند
نوميده و مرعوب مي كرد
در چار چار زمستان
من ديديم او نيز مي ديد
آن ژنده پوش جوان را كه ناگاه
صرع دروغينش از پا درانداخت
يك چند نقش زمين بود
آنگاه
غلت دروغينش افكند در جوي
جويي كه لاي و لجنهاي آن راستين بود
و آنگاه ديديم با شرم و وحشت
خون ، راستي خون گلگون
خوني كه از گوشه ي ابروي مرد
لاي و لجن را به جاي خدا و خداوند
آلوده ي وحشت و شرم مي كرد
در جوي چون كفچه مار مهيبي
نفت غليظ و سياهي روانبود
مي برد و مي برد و مي برد
آن پاره هاي جگر ، تكه هاي دلم را
وز چشم من دور مي كرد و مي خورد
مانند زنجيره ي كاروانهاي كشتي
كاندر شفقها ،فلقها
در آبهاي جنوبي
از شط به دريا خرامند و از ديد گه دور گردند
دريا خوردشان و سمتور گردند
و نيز ديديم با هم ، چگونه
جن از تن مرد آهسته بيرون مي آمد
و آن رهروان را كه يك لحظه مي ايستادند
يا با نگاهي بر او مي گذشتند
يا سكه اي بر زمين مي نهادند
ديديم و با هم شنيديم
آن مرد كي را كه مي گفت و مي رفت : اين بازي اوست
و آن ديگير را كه مي رفت و مي گفت : اين كار هر روزي اوست
دو لابه هاي سگي را سگي زرد
كه جلد مي رفت ، مي ايستاد و دوان بود
و لقمه اي پيش آن سگ مي افكند
ناگه دهان دري باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنيديم كان بوي دلخواه گم شد
و آمد به جايش يكي بوي دشمن
و آنگاه ديديم از آن سگ
خشم و خروش و هجويمي كه گفتي
بر تيره شب چيره شد بامداد طلايي
اما نه ، سگ خشمگين مانده پايين
و بر درخت ست آن گربه ي تيره ي گل باقلايي
شب خسته بود از درنگ سياهش
من سايه ام را به ميخانه بردم
هي ريختم خورد ، هي ريخت خوردم
خود را به آن لحظه ي عالي خوب و خالي سپردم
با هم شنيديم و ديديم
ميخواره ها و سيه مستها را
و جامهايي كه مي خورد بر هم
و شيشه هايي كه پر بود و مي ماند خالي
و چشم ها را و حيراني دستها را
ديديم و با هم شنيديم
آن مست شوريده سر را كه آواز مي خواند
و آن را كه چون كودكان گريه مي كرد
يا آنكه يك بيت مشهور و بد را
مي خواند و هي باز مي خواند
و آن يك كه چون هق هق گريه قهقاه مي زد
مي گفت : اي دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسي ندارد سري كه بريده ست
آخر مگر نه ، مگر نه
در كوچه ي عاشقان گشته ام من ؟
و آنگاه خاموش مي ماند يا آه مي زد
با جرعه و جامهاي پياپي
من سايه ام را چو خود مست كردم
همراه آن لحظه هاي گريزان
از كوچه پسكوچه ها بازگشتم
با سايه ي خسته و مستم ، افتان و خيزان
مستيم ، مسيتم ، مستيم
مستيم و دانيم هستيم
اي همچو من بر زمين اوفتاده
برخيز ، شب دير گاهست ، برخيز
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دست
ديگر نه پاي و نه رفتار
تنها تويي با من اي خوبتر تكيه گاهم
چشمم ، چراغم ، پناهم
من بي تو از خود نشاني نبينم
تنهاتر از هر چه تنها
همداستاني نبينم
با من بمان اي تو خوب ، اي بيگانه
برخيز ، برخيز ، برخيز
با من بيا اي تو از خود گريزان
من بي تو گم مي كنم راه خانه
با من سخن سر كن اي ساكت پرفسانه
آيينه بي كرانه
مي ترسم اي سايه مي ترسم اي دوست
مي پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرين و خشم كدامين سگ صرعي مست
اين ظلمت غرق خون و لجن را
چونين پر از هول و تشويش كرده ست ؟
ايكاش مي شد بدانيم
ناگه غروب كدامين ستاره
ژرفاي شب را چنين بيش كرده ست ؟
هشدار اي سايه ره تيره تر شد
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دوست
ديگر به من تكيه كن ، اي من ، اي دوست ، اما
هشدار كاينسو كمينگاه وحشت
و آنسو هيولاي هول است
وز هيچيك هيچ مهري نه بر ما
اي سايه ، ناگه دلم ريخت ، افسرد
ايكاش مي شد بدانيم
نا گه كدامين ستاره فرومرد ؟
براي چشم عاشق تو نامه پست مي كنم
ميشه آن تبسمي كه ميل توست مي كنم
غم شكستن من وتو هم تمام مي شود
تو فكر راه را نكن خودم درست مي كنم
رنجي كه در آغوش شهر افتاد ؟ اما بعد ...
خفاش هاي خيره سر در باد ؟ اما بعد ...
دژخيم و ديو و دشنه و دندان فراگير است
فواره ها خاموش ؟ يخ بندان فراگير است
اين ماجراي پرسه در پرخاش طولاني ست
در سرنوشت من شب و خفاش طولاني ست
خفاش ها دندان شب را در دهن دارند
دستي كه تا آرنج در حلقوم من دارند
خفاش ها در غلظت شب شست و شو كردند
خفاش ها پرواز را بي آبرو كردند
در بزم شب خفاش ها خنياگرند انگار
بر گور من بالا و پايين مي پرند انگار
اين جا هوا سرد است ، خيلي سرد ؟ خيلي سرد ؟
چرخي بزن اي آفتاب بي برو برگرد؟
يك روز با انگشتر پيغمبران در دست
گفتند مي آيي , كليد آسمان در دست
گفتن مي آيي , جهان آمد در آغوشم
يا نه ؟ زمين و آسمان آمد در آغوشم
در چشم من , مرديست با دستاري از باران
من تشنه ام ... او : آري ، آري ، آري از باران
در چشم من مرديست با يك اسب و يك فانوس
پيغمبر دردي است با يك اسب و يك فانوس
ديگر دو چشم اشتياقم را نخواهم بست
بوي تو مي آيد اتاقم را نخواهم بست
امشب هواي هجره هاي بار باراني است
بوي تو مي آيد هوا بسيار باراني است
من تشنه ام در كاسه ام شبنم نخواهي ريخت
اين قله اندوه را در هم نخواهي ريخت
يك عصر يخ بندان خودم را مي كشم بي تو
با چنگ و با دندان خودم را مي كشم بي تو
گفتند مي آيي دهن بر صورتم يخ بست
فواره هاي روح من بر صورتم يخ بست
زانو زدم تا كفشهايت رد شدند از من
گنجشك هاي نرم پايت رد شدند از من
گفتند مي آيي تو اي گيسو رها در باد
زانو زدم تا سايه ات روي زمين افتاد
تا كي صدايت آتشي در من نگيراند
تا كي بماند با من اين اندوه مادرزاد
حس مي كنم با كفشي از هنگامه مي آيي
بر جاده اي پوشيده از سر هاي بي تعداد
من خواب مي ديدم كه عصر جمعه اي نزديك
لبخند تو بر صندلي هاي جهان لم داد
با اين دهان شعله ور مي خوانمت امروز
فردا دهان من از اين هم شعله ور تر باد
با من چه خواهد كرد اين تنهايي گستاخ
با من چه خواهد كرد اين اين تنهايي جلاد
دستي بر آور اين سكوت سخت را بشكن
الله اكبري گوي اين شب هاي بي فرياد
گفتند مي آيي ورق بر گشت و باران زاد
بغضت شكست و انتظارت كار دستم داد
اي ته نشين در باور يكدست من موعود
تا كي بمانم بي تو بر دروازه ميعاد
برچينه هاي شب كمند انداختم بي تو
از صخره ها بالين فراهم ساختم بي تو
اين آخرين خون نامه را بر صخره ها بنويس
اركان اين هنگامه را بر صخره ها بنويس
بنويس باران مي زند فردا كه بر گردي
با اولين فرياد رعد آسا كه بر گردي
بنويس باران - خط تيره - باز هم بنويس
از پونه و پروانه و پرواز هم بنويس
گفتند يك شمشير پنهان در غلافي تو
يك روز باراني زمين را مي شكافي تو
دستي بر اين حجم مشوش مي كشي يا نه
روح مرا روزي به آتش مي كشي يا نه ...
امشب كبوتر ريز كن حال و هوايم را
در هم بريز امشب بساط چشم ها يم را
اين سطر ها فردا وصيت نامه من باد
در رستخيزي كه مي آيد جامه من باد ...