اين جا سر نکتهايست مشکل
اين جا نبود وليکن اين جاست
جز در رخ جان مخند اي دل
بي او همه خنده گريه افزاست
آن دل نبود که باشد او تنگ
زان روي که دل فراخ پهناست
دل غم نخورد غذاش غم نيست
طوطيست دل و عجب شکرخاست
مولانا
Printable View
اين جا سر نکتهايست مشکل
اين جا نبود وليکن اين جاست
جز در رخ جان مخند اي دل
بي او همه خنده گريه افزاست
آن دل نبود که باشد او تنگ
زان روي که دل فراخ پهناست
دل غم نخورد غذاش غم نيست
طوطيست دل و عجب شکرخاست
مولانا
تا چو مجنون شدم بیابانگرد
میگزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
همان ! ...
از بس که بر آورد غمت آه از مـــن***ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان***خون شد دلم و دلـــت نه آگاه از من
مولانا
نامهی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کـــز سخن فهمان آن لبهای خاموشیـــــم ما
بـــی تامل چون عرق بر روی خوبان میدویم
چون کمند زلف، گستـــاخ بر و دوشیـــــم ما
صائب
ای صد افسوس کیم اولدوم کس و ناکس لره یار
تؤکدؤ بو باغی عؤمؤر گؤللرینی،طعنه ی خار
رقیبین گن گؤنؤدؤر گئچدی بیزه هر گؤنؤ دار
زؤلفی یار اولدو عجب بوینوموزا چویه یی دار
کی کؤنؤل مجمر اولوب آتشی هیجرانه یانیر
بو سؤپر سیز سینه مه،خنجری بؤرران دایانیر
ص.تبریزی
رود با هلهله ای گرم و روان مي گذرد
بر فرازش پل در خواب گران
رفته تا ساحل رويايی دور
دور از همهمه رهگذران
خواب می بيند در اين صحرا
شير مردانی تيغ آخته اند
محمد رضا شفيعی کدکنی
در زیر بار منــت پـــرتو نـــــمـــیرویم
دانستهایم قدر شب تــار خویــــش را
زندان بود به مردم بـــیــدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهی بیدار خویش را
همان عشقم ایضا !!
پ.ن : چقدر دوستان روی خوش نشون دادند [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هی صائب ...
از آن انگشت نمای روزگـــــارم***که دور افتاده از یار و دیارم
ندونم قصد جان کردن به نا حق***بجز بر سر زدن چاره ندارم
باباطاهر
چه طور ؟نقل قول:
پ.ن : چقدر دوستان روی خوش نشون دادند [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هی صائب ...
مانند شمع، جامهی فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
همان ...
نقل قول:
نامهی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کـــز سخن فهمان آن لبهای خاموشیـــــم ما
بـــی تامل چون عرق بر روی خوبان میدویم
چون کمند زلف، گستـــاخ بر و دوشیـــــم ما
صائب
نقل قول:
ای صد افسوس کیم اولدوم کس و ناکس لره یار
تؤکدؤ بو باغی عؤمؤر گؤللرینی،طعنه ی خار
رقیبین گن گؤنؤدؤر گئچدی بیزه هر گؤنؤ دار
زؤلفی یار اولدو عجب بوینوموزا چویه یی دار
کی کؤنؤل مجمر اولوب آتشی هیجرانه یانیر
بو سؤپر سیز سینه مه،خنجری بؤرران دایانیر
ص.تبریزی
این طور [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
چه طور ؟
آها !
از برای امتحان چندی مرا دیوانـــــــــــــــــــه کن***گر به از مجنون نباشم، باز عاقــــــل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل***بعد ازین صائب سراغ از گوشهی دل کن مرا
صائب تبریزی
آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد
خواب در وقــــت سحرگاه گران میگردد
صائب ...
ببینم تک بیتی که غیر مجاز نیست نه؟
دلا تا کی سر گفتار داری*** طریق دیدن و کردار داری
ظهور ظاهر احوال خود را*** ظهور ظاهر اظهار داری
اگر مشتاق دلداری و دایم*** امید دیدن دلدار داری
ز دیدارت نپوشیدست دلدار*** ببین دلدار اگر دیدار داری
غزنوی
بر خلاف قوانین که هست ولی فکر نکنم کسی با این قانون موافق باشه !نقل قول:
ببینم تک بیتی که غیر مجاز نیست نه؟
..................
مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر
خوشا منصور کز دار فنا سر منزلی دارد
صائب تبریزی ...
پس شما هم صداشو در نیارید [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آخه انصافا حیفه تک بیتی نگه اون از ایشون ... که اصلا شهرت اش به خاطر همین تک بیت های ناب هست ...
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بـــــگو***که من این ظن به رغیبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس***که دراز است ره مقصد و من نو سفرم
حافظ
ما را شکايتي ز تو گر هست هم به توست
در پيش دشمنان نتوان گفت حال دوست
بسيار سعدي از همه عالم بدوخت چشم
تا مينمايدش همه عالم خيال دوست
سعدی
تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در دهر چه صد ساله چه يکروزه شويم
در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شويم
خیام
مست شراب عشقش بی باده مست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست،کی بریزد
دستی که بر کف اورا زین گونه دست باشد
عمادالدین نسیمی
در پيش ماهرويان سر خط بندگي ده
کاين جا کسي نخواندهست فرمان پادشا را
تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سير خود نکردم نشناختم خدا را
فروغی بسطامی
این دل چو شب جوانی و راحت و تاب
از روی سپیدهدم برافکند نقاب
بیدار شو این باقی شب را دریاب
ای بس که بجویی و نیابیش به خواب
انوری
به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
به نور يک نظر عشق هر چهار چه ميشد
چو شمس مفخر تبريز زد آتشي به درختي
ز شعلههاي لطيفش درخت و بار چه ميشد
مولانا
دردمندان تو هر لحظه دلی می طلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
خبر از جنّت روی تو ندارند آنان
کآرزوی چمن و رغبت گلزار کنند
نسیمی
در طريقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش
چون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرا
نخل اميد مرا جز بار دل حاصل نبود
حيف ازان عمري که صرف باغباني شد مرا
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
برنميآيم به رنگي هر زمان چون نوبهار
سرو آزادم که دايم يک قبا باشد مرا
صائب تبریزی
آن نقش بین که فتنه کند نقشبند را
و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را
پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست
در گوش من مجال نماندست پند را
خواجوی کرمانی
اي همه قدسيان قدوسي
گرد کوي تو در زمين بوسي!
پرتو روي توست از همه سو
همه را رو به توست از همه رو
جامی
والضّحی نین شمسی یؤزؤن آییدیر
مُحتفیُّ نورُهُ تَحت الظّلام
مَطلَعُ الانوار آنین زؤلفؤدؤر
وجهه فیها کَبَدرِ فی الغمام
نسیمی
مرا ز سبز خط و چشم مستش آيد ياد
در اين بهار که بر سبزه ميگسارانند
به رنگ لعل تو اي گل پيالههاي شراب
چو لاله بر لب نوشين جويبارانند
شهریار
دلم اندر خم گیسوی تو درگیر افتاد
بسکه در ظلمت شب ناله ی شبگیر کشید
شهره ی شهر جنون گشت بشوریده سری
هر که دل در خم زلف تو به زنجیر کشید
دل چو ویرانه ی غم گشت به بادش دادم
تا نخواهم ز کسی منت تعمیر کشید
صراف تبریزی
دلم ز انده بيحد همي نياسايد
تنم ز رنج فراوان همي بفرسايد
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز ديدگانم باران غم فرود آيد
ز بس غمان که بديدم چنان شدم که مرا
ازين پس هيچ غمي پيش چشم نگرايد
مسعود سعد سلمان
در خمارم ساقیا جام جمی می بایدم
محرم همدم ندارم،همدمی می بایدم
دارم از زلف پریشانش حکایت ها بسی
خلوت بی مدعی با محرمی می بایدم
نسیمی
من ماندم و عشق و نيم جاني شده گير
جز بنده رفيق و عاشق و يار مگير
در کار تو کارم ار به جان يابد دست
غمخوار توام عمر مرا خوار مگير
تو پاي به کار برمنه کار مگير
تو پاي به کار برمنه کار مگير
انوری
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا
گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را
سعدی
اشک آلوده ما گر چه روان است ولي
به رسالت سوي او پاک نهادي طلبيم
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادي طلبيم
حافظ
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر
شیخ شبستری
راز عشق تو به بيگانه نميشايد گفت
اشک با ديده همي گويد و خون با جگرم
هر شبي پيش خيال تو بميرم چون شمع
تا کند زنده به بوي تو نسيم سحرم
اوحدی مراغه ای
میان آتشم و هیچگاه نمیسوزم
همان بر سرم از جور آسمان شرریست
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست
پروین اعتصامی
تا مرا ديده شد به روي تو باز
دامن از غير تو کشيدم باز
مرغ جان من شکسته درون
در هواي تو ميکند پرواز
فخرالدین عراقی
زشت باشد که عیب خودپوشی
واندر افشای دیگران کوشی
شب عمرت به وقت صبح رسید
صبح شیب از شب شباب دمید
جامی
دل بيچاره و مسکين مخراش امروز
رسد آنروز که بي ناخن و دنداني
داستانت کند اين چرخ کهن، هر چند
نامجويندهتر از رستم دستاني
پروین اعتصامی
یاران برون رفتند و من در بحرخون افتادهام
طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا
بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند
ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما
خواجوی کرمانی