آخرش من نفهميدم اين سوتي بود
يا مخصوصا فيلم نگزاشته بود توش؟
Printable View
آخرش من نفهميدم اين سوتي بود
يا مخصوصا فيلم نگزاشته بود توش؟
این روزه سرم شلوغه و فکرم مشغول و حواسم پرت
شب بود می خواستم آشغال (ذباله) ببرم پایین دم در بالاخره از کارم اومدم بیرون (مثلا) و رفتم كه آشغال رو بذارم پایین
اما ...........
رفتم پایین اما بدون آشغال بابام گفت چرا آشغالو نبردی دوباره امودم بالا و آشغالو بردم :biggrin:
فرض کنید شما می خواید این کار رو انجام بدین اما ذباله رو بر نمی درارید و میرید پایین دست خالی از نظر من که جالبه شاید فکر کنید بی مزه است ولی موقعی متوجه میشید که واستون پیش بیاد ;)
یک بار هم رفتم بودم یک مغازه (خدمات کامپیوتری) با موتور
موتور رو گذاشتم کنار مغازه سویچ هم روش (سریع می خواستم بیان موتور هم جلو چشمم بود) کارک تموم شد اومدم بیرون اما انگار نه انگار که با موتور اومده بودم و راهی خونه شدم نزدیکای خونه رسیدم تازه احساس کردم یک چیزی جا گذاشتم ( یه چیزی کمه . دستم خالیه ) :biggrin: یادم افتاد موتور کنار مغازه است !!! دویدم موتور رو بیارم !!!
یک بار هم سر همین قضیه اولی موقع نهار آب رو ریختم تو کاسه پر از ماست !!! و ماست رو هم به عنوان خورشت !!!
بی خیال دخترا بابا زندگی . عشق و حال . بی خیالی
دومي و سومي باحال بود [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من يه زماني حال و روز خوشي نداشتم دكترا گفتن بايد برم زير تيغ جراحي
جراحي سنگيني بود طحال و كيسه صفري و يه قسمتي از كبدم رو بايستي ور مي داشتند يادش بخير قبل از عمل همش بچه ها به من مي گفتن كي مي خواي بزايي ؟ البته نه به خاطر عمل بلكه به خاطر اينكه اينقدر شكمم جلو اومده بود هركي مي ديد فكر مي كرد آره
خلاصه بعداز عمل كه ما رو داشتن از اتاق عمل بيرون ميآوردن يه چيز تو مايه هاي توهم بودم نه به اون صورت به هوش بودم نه بي هوش خلاصه فكل و فاميل اومدن كنارم اولين كسي رو كه ديدم پدرم بود و منم كه عاشق پدرم هستم بدون هيچ مقدمه اي گفتم بابا حالت خوبه؟!!
يه هو ديدم همه زدن زير گريه بابام گفت اين رو من بايستي از تو مي پرسيدم نه تو از من بلاخره اينطوريبود كه براي اولين بار اشك پدرم رو ديدم البته تو توهم
من معمولا وقت ميرم خدمات کامپيوتري سوت زياد ميزنم (ازنوع سوم شخص مفرد)
يه بارم يه سوتي خفن در قيچي دادم بدجوري ضايع شدم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
يارو هم نامردي نکرد تا ميتونست مارو آب کردم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تازه اين LCD ها اومده بودن مام انقدرا حاليمون نبود رفتم تو مغازش خواستم يکم سرکارش بزارم ديدم نداره LCD گفتم آقا اين مانيتورا که ... که ... هرچي کردم رو زبونم نچرخيد ، گفتم اين مانيتور 2 اينچي ها نداري؟
خوب خنديد بهم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بعدشم گفت اون مانيتورا که ميگي 2 اينچ نيستن و 15 و 17 و 19 اينچن
اگه از لحاظ قطر ميگي که قطرش يه اينچه و يه اينچم ميشه 2 و نيم سانتيمتر
از همه اينا گذشته اسم اونا LCD هست و ما نداريم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
منم آب شدم ريختم روي زمين همونطوري از زير در ليز خوردم اومدم بيرون [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سلام
ما هم سوتی دادیم ها
فکر نکینید فقط خودتون بلدید ...!
آقا ما یک روز 3-4 سال پیش خودم رفتم ثبت نام کلاس کامپیوتر ...
رفتم دیدم یک خانم اونجا نشسته و مشغول ثبت نام یه پسره است (میخواستم Icdl ثبت نام کنم)
آقا کار اون پسره که تموم شد ما رفتیم جلو سلام کردم و گفتم ببخشید میخواستم برای کلاسهای Adsl تون ثبت نام کنم .!!!!!!!
خانمه گفت کلاس چی ؟
من هم باز گفتم : Adsl !!!!!
که یه دفعه یادم افتاد چه سوتی دادم ...!!
گفتم ببخشید Icdl
خانمه که از خنده داشت روده بر میشد به روی خودش نیاورد اما از روی سرخی صورتش میشد تشخیص داد که داره غش میکنه
اتفاقا اين سوتيه که من هميشه مرتکبش ميشم
هميشه جاي Icdl ميگم Adsl يا برعکس
يه روز جلوي پاساژ دعوا شده بود ما هم جو گير شديم بريم كمك اون بيچاره كه كتك ميخوره اون طرف رو گرفتيم بت بچه ها زديم ارش فهميديم حق با اوني بوده كه ما زديمش
دو سه روز پيش تو اتوبوس بودم خيلي شلوغ بود من واستاده بودم يه دفعه يكه نزديك ايستگاه از جاش بلن شد منم مهلت ندادمو نشستم بعد يه 10 ثانيه يارو برگشت كه بشينه كه چشاش شد چراغ فولكس منم شدم گوجه فرنگي و از جام بلند شدم!
سلام.
يه سوتي از دوران 8 سالگي ما:
ما يه بقالي تو محلمون داريم كه اسم صاحبش علي آقاست.
اون موقع يه آدامس هايي بود به شكل سكه كه قيمتش 3 تومن بود.
يه روز ما رفتيم مغازه علي آقا و بهش گفتيم:
علي آقا سلام. اين آدامس 3 تومني ها دونه اي چنده؟ :laughing:
خلاصه نابود شديم و از مغازه زديم بيرون. :happy:
اگه بي مزه بود شرمنده. :)
نقل قول:
نوشته شده توسط c.gam3r
دوست عزيز يه سري از پستها بدليل اينكه شما پيغام خصوصيتون فعال نبود و اينجا نوشتيد پاك شد ... ;)
سلام . تاپیک خیلی باهالیه آدم رو بیشتر یاد جوونیهاش میندازه!
حالا سوتی منو بشنوید:
حدود 11-12 سال پیش بود . اون موقع من 8ساله بودم . یادمه یه روز گرم تابستون دم دمای ساعت دو بعد از ظهر بود . منم از اون بچه شرهای محلمون بودم . یادمه یه گدای بسار تنومند میومد محلمون و گدایی میکرد. همیشه زنگ تمام خونه ها رو می زد و طلب پول میکرد . با اون اوضاع و هیبتی که داشت آدم یاد رضا زاده می افتاد (نزدیک بود یه سوتی دیگههم بدم "الان یاد رضازاده میافتم ")
به هر حال اون روز روزی بود که اون گدا سرو کلش تو محله ما پیدا شده بود. من نمی دونم با اون بدبخت چه مشکلی داشتم ولی اون روز میخواستم یه جوری عقده بازی در بیارم و اونو اذیت کنم. (چون پیش خودم فکر می کردم که با این هیکلی که این داره نباید گدایی کنه) . به هر حال اون روز من یواشکی اون رو دنبال کردم و در یه لحظه مناسب از پشت سر با با یه سنگ بزرگ محکم زدم تو
کمر یارو و ده در رو. موقعیت جوری بود که گداهه نمی تونست آنی منو ببینه ولی به هر حال ما جیم شدیم ورفتیم ته محل. بعد از یک دقیقه دیدم گداهه دنبال فردی به نام حمید میگرده و خیلی هم عصبانی هست . (مثله اینکه با پرس و جو متوجه شده بود که این کار فقط از عهده من برمیاد و من بچه شره هستم ولی خوشبختانه قیافم رو نمیشناخت. بالاخره گداهه اومد طرف من و گفت :
"فلان فلان شده! چرا منوزدی؟ "
من: "کی گفته من شما رو زدم ؟؟؟؟؟؟"
گداهه: " همه میگن حمید زده "
من یه هو یه فکر پلید اومد تو ذهنم.گفتم آره حمید زده . به خدا حمید زده . در این زمان من تنها حمید محل بودم .
گداهه : "خوب حمید کجاست ؟ بگو تا پدرش رو در بیارم . "
در این موقع دوست بسار خوبم مهدی جان سوار ماشین باباش شده بود تا با هم دیگه برن تفریح پارک ساعی. همینکه ماشینشون راه افتاد من به گداهه گفتم " حمید اوناهاش " یعنی اشاره کردم به مهدی .
گداهه با عصبانیت راه افتاد به طرف ماشین و با یه پرش جلوی ماشین باعث توقف ماشین شد. یه هو یه قشقرقی به پا شد که نگو! گداهه گفت که بچت فلان کرده و .....
چشمتون روز بد نبینه بالای مهدی بدون اون که سوالی ازش بپرسه همچین کشیده ای زد زیر گوش پسرش که نگو بعد از ماشین پیادش کرد و برد خونه ده بزن . حالا نزن کی بزن؟؟
آقا اون روز بزرگترین سوتی عمرم و دادم . اصلا فکر نمیکردم اینطوری بشه هنز هم خیلی ناراحتم. البته بعدها این موضوع باعث شد من یه جورهایی با اون گداهه درگیر هم بشم . و اون خاطره ها رو اگر ببینم خواستید میگم چون اونا خاطره میشن نه سوتی!
:rolleye: نه بابا آزارمون هم به یه مورچه نمیرسه!!؟؟؟؟
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خوب دوباره می خوام برگدم به گذشته.همونطور که متوجه شدید من بچه شره محلمون بودم . جوری بود که از در و دیوار بالا میرفتم . یادش به خیر!!!!! یادمه اون روزا یه پیرمرد ارتشی تو محله ما بود. به اسم اسمال آقا (اسماعیل آقا) . که سالها بود بازنشسته شده بود. ایشون از اون آدمهای قدیمی محله بودند و از مسنهای محله.
از وقتیکه یادم میاد یعنی از 5 سالگی تا 11 سالگی همیشه من با این آدم مشکل داشتم. ولی باید بگم من از اون اول تا حالا آدم تو داری بودم و هیچ وقت با این آدم سر ناسزا و رو باز نکردم.و احترم سن بالاش رو داشتم (سنش حدود 80 سالی میشد).
داشتم میگفتم من با این آدم خیلی مشکل داشتم . اون فکر میکرد محله جزوی از قلمرو اونه . بنابراین ما که عاشق فوتبال بودیم اونم تو محله ای که اصلا برای فوتبال طراحی شده بود (شرایط فیزیکی محله برای بازی فوق العاده بود. تنها ایرادی که داشت این بود که تیر چراغ برقی که ما از اون به عنوان دروازه استفاده می کردیم منتهی میشد به در خونه اسمال آق)ا. بنا به خواست ایشون نه صبح ها میتونستیم بازی کنیم نه ظهر ها نه بعداز ظهرها نه شبها نه هیچ وقت تنها مواقعی که به میل خودش میتونستیم باهم بازی کنیم روزهایی بود که نوه های لوث اسمال آقا میومدند به دیدن پدربزرگشون و اونموقع بود که ایشون به ما اجازه میدادن با نوه هاش فوتبال بازی کنیم . ولی حالا ما بودیم که بازی نمیکردیم و کفر اسمال آقا در میومد. به هر حال روزها اومدند و رفتند در این سالها ما و اسمال آقا یه جورهایی به تفاهم رسیده بودیم و دیکه زیاد سربه سر هم نمیذاشتیم. به هر حال من 12 ساله شدم . و چند ماهی گذشت . اسمال آقا هم
بسیار پیر و فرسوده شده بود . اما هنوز هم عادات خودش رو حفظ کرده بود. بالاخره در همین اوضاع اسمال آقا بر اثر سکته قلبی به دیار حق میروند ( روحش شاد) . به هر حال من هم در سوگ فقدان ایشان سوگوار شدم .
یادم میاد برای به خاک سپردن ایشون به بهشت زهرا (س) رفتم . خدا عزیزان شما رو براتون حفظ کنه جای عجیب و محزون کننده ایه.
در همین موقع بود که جسد اون خدا بیامرز رو آوردند برای خاک سپاری . نمیدونید خانواده اون مرحوم چه شیون و زاری میکردن . اون لحظه لحظه عجیبی بود. منم بغض گلوم رو گرفته بود.
مرحوم رو روی زمین گذاشتند و بعد از قرائت قرآن کریم و مرثیه خوانی متوجه یه رفتار عجیبی از نزدیکان ایشون شدم ! بستگانش میومدند با ضرباتی (که به یه آدم خفته میزنن تا اون آدم بیدار بشه ) اصول الدین و امام ها بزرگوار شیعه و
همه چیزهایی که در عالم قبر از آدم می پرسن رو بهش تلقین میکردند.
من تو این لحظه پیش خودم فکر کردم نکنه خدا به خاطر رفتارهایی که اسمال آق با من کرده عذابش کنه . بنابراین منم
سراسیمه خودم رو به پیکر بی جان ایشان رسوندم و با ضرباتی محکم به ایشون با صدای فریاد گفتم :
" اسمال آقا منم حلالت کردم -اسمال آقا من تو رو بخشیدم اسمال آقا من ازت گذشتم و ..... "
در همین لحظه دختر بزرگ اسمال آقا متوجه من شد و یه هو مثل یه بمب ترکید . و هر چی از دهنش میومد به من با ناله و شیون گفت :
" قاتل . تو پدر منو کشتی تو قاتلی من بابام رو از تو میخوام قاتل - بی دین - قاتل قاتل قاتل و ..... "
وای نمودونید اون لحظه چه لحظه مزخرفی بود همه نگاهها به من بود انگار که همه منو تو مرگ اسمال آقا شریک میدونستند ولی روشون نمیشد که بگن !!!؟؟؟
اون موقع دوست داشتم آب شم و برم تو یکی از این قبرها!
وای وای وای الانم که یادش میوفتم دوست دارم خودم رو سر به نیست کنم .
من تو اون روز هیچی نگفتم تا از خودم ذفاع کرده باشم . اون روز مزخرف ترین روز زندگیم بود.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
البته چند هفته بعد از این مسئله دختر اسمال آقا از من بابت اون روز عذرخواهی کرد :sad: اما حالا چرا؟
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خوب دوستان عزیز باید منو ببخشید به جای خوشحال کردن ناراحتتون کردم . اما خوب من تو این جریان یه سوتی دادم دیگه !!!! باید اون حرفها رو تو یه دلم میگفتم .
خوب دوستان خواهش میکنم ازتئن منو سرزنش نکنید من الن هم به اندازه کافی عذاب وجدان دارم ! البته نمیدونم چرا!!! ولی جون مادرتون سرزنشم نکنید.
----------------------------------------------
خاطره بعدی رو راجع به بلایی که سر داییم آوردم میگم . منوط به اینکه بعد از این پست من 3-4 تا سوتی دیگه هم نوشته شده باشه. ( راستی یادم رفت امروز پنجشنبه هست برای شادی روح اسماعیل آقا یه فاتحه بخونید . خدا پشت و پناهتون. :blush:
رامبد جان شمام گير دادي به پيغام خصوصي من هانقل قول:
نوشته شده توسط WooKMaN
من فقط نوشته بودم اين چقدر باحال بود درست مثل بقيه ي شما ها
بهترين راه اينكه قضيه رو خصوصي با مديران اين انجمن در ميون بزاري [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
نوشته شده توسط C.GAM3R
ولش کن حالا جواب منو که نميدن
بهتره بحث رو تمومش کنيم تا بهمون گير ندادن
سلام
من معمولا صوتي كم ميدم ولي وقتي كه ميدم ،اورجيناليش را ميدم
يه شب با بچه محل ها رفته بوديم شام بيرون .تو راه برگشت من يه خلال
دندون دستم بود و دندونم را خلال مي كردم بعد خلال را تو دستم گرفتم
(طوري كه داشتم به بچه ها نشون ميدادم) و به بچه ها گفتم عجب نخ دندون
خوبه خرابم نمي خواد بشه كه يهو همه بچه ها زدند زير خنده.
بدك نيست ولي لطفا اورجينال تعريف كن
آقا جالبه
من فعلا یادم نمیاد .
سلام . بچه ها آدم رو دلسرد می کنید! الان می خواستم یه سوتی توپ بنویسم و لی دیدم هیچ کس تا حالا سوتی های منو نخونده .
یا خونده و بیمزه تشخیصش داده یا کم اهمیت. مارو باش نیم ساعت نشستیم و سوتی نوشتیم . الان هم حالم رو گرفتید دیگه نمی تونم سوتی بنویسم . حیف این یکی از شاهکارام بود.
اکه کسی سوتیهام رو نخونده بره صفحه 150 .
تا بعد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
يه سوتي زنده تو پي سي يه نگاهي به صحبتهاي من درخصوص معرفي بحرين بفريمايد همه چيز دستگيرتون ميشه
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آقا ما ديشب دعوامون شد اين دوست ما وسط جر بحث همش مي گفت :
خب آقاي حسين خان شما برو برفوش اين سهمتو اميرم ول كن تو چي كار داري او نچي كار ميكنه تو برفوش!
تازه يه سوتي دست جمعي هم داديم :
عموم اومد به بابام گفت : داداش ماكسو بده مي خوام جوش كاري كنم
بابام اومد اونو ضايع نكنه گفت : ماكسو ي خواي گذاشتم فلان جا بعد يه ذره فكر كرد از مامانم پرسيد فلاني ماكس كو ؟
مامانم هم كه از قيافش معلوم بود داره مي تركه از خنده گفت : ماكس دست من نيست كه .
بعد كه تموم شد 3 ساعت با مامانم خنديديم.
نقل قول:
نوشته شده توسط hamid_xp
hamid_xp جان سلام
كي گفته سوتيهاتون رو نخونديم
اتفاقا سوتي هاي شما برا من يكي كه خيلي خيلي جالب بود چون موضوعش شر و شيطوني يه پسر 10-12 ساله خيلي برام جالبه...
موفق باشيد... :rolleye:
shaparake_sahra سلام . شما لطف دارید. راستش رو بگم پیش خودم فکر کردم بچه های سایت از خاطرات کودکی من خوششون نمیاد بنابراین یه کم جوش آوردم . باید منو ببخشید. چشم حدود نیم ساعت دیگه به خاطره دیگه براتون میگم . راستش رو بخواید امروز یه چیز دیگه هم باعث شد بیام اینجا تا دوباره خاطرات خودم رو بخونم .
موضوع از این قراره که فردا مادرم به سلامتی از زیارت خانه خدا برمیگرده . و امروز من برای دعوت همسایگان قدیم به "حاجی خورون یا نمیدونم ولیمه خورون یا همچین چیزی " بعد از دو سال رفتم به محله قدیممون. نمیدونید چقدر تغییر کرده بود تو همین دوسالی که اونجا رو ندیده بودم کلی ساختمونهای نو ساز اونجا سبز شده بودند. خیلی از مردم محل رفته بودند. و ساکنان جدید اومده بودند .
ولی به هر حال چند تا از قدیمیهای محل رو هم ملاقات کردم. یاد دوران قدیم افتادم . چه قدر اون زمونها مردم به هم احترم میذاشتن .
این شد که دوباره اومدم اینجا خاطراتم رو مرور کردم .
در ضمن از بچه ها دوباره تشکر می کنم .
دوست عزيز سوتيت جالب بود اما يه خورده بيشتر شبيه يه خاطره بامزه بود تا سوتي [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
نوشته شده توسط hamid_xp
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نه عزيز اصلا قضيه اين نيست [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] فقط بهتره اونايي رو تعريف كني كه توشون گاف دادي (همون سوتي) [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
راستش رو بگم پیش خودم فکر کردم بچه های سایت از خاطرات کودکی من خوششون نمیاد بنابراین یه کم جوش آوردم . باید منو ببخشید
بدم يه ذره قضيه رو چرب كن [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] عالي ميشه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حميد جان منتظر شنيد ن سوتي هاي بامزت هستم ... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سلام . و خسته نباشید .
-----------------------------------
حق با شماست . نوشته ها یمن بیشتر شبیه خاطره هست تاسوتی . اینم به خاطر اینه که من همیشه حواسم جمعه تا سوتی ندم !
راستی ووک من خوب آمار تاپیکت رو بالا حفظ می کنی شیطون!
---------------------------------------------------------------------------
دوستان باعث شرمندگی این یکی چیزی هم که میخوام بگم توش سوتی نداره . اما خوندنش خال از لطف نیست !
حدود ده سال پیش بود . نمیدونم چه فصلی از سال ولی تو یه بعد از ظهر روز پنج شنبه بود یا یه روزی که فرداش تعطیل بود. اون روز
داییم قرار بود بیاد خونمون . راستش اون اونوقتها مجرد بود و هر وقت میومد خونه ما با هم میرفتیم تفریح . راستش داییم یه 15 سالی ازم بزرگتربود. و ما زیاد باهم شوخی میکردیم . یادمه آخرین باری که با هم رفته بودیم پارک اون منو به شوخی پرت کرده بود تو حوض پارک و منو خیص آب کرده بود. ماهم کلی اونجا ضایع شدیم رفت پی کارش!
اون روز داییم خیلی خسته بود. طوری که آثار بی خوابی تو چشاش داد میزد. من به داییم پیشنهاد دادم بیرون بیرون یه هوایی بخوریم . داییم هم بدش نمیومد ولی گفت که باید کمی استراحت کنه و تا ساعت پنج بعداز ظهر بخوابه. یعنی چیزی حدود سه ساعت. منم موافقت کردم و داییم رفت تو اتاق بالای خونمون و گرفت تخت خوابید.
منم قرار شد ساعت 5 بیام بیدارش کنم و بیریم. بالاخره انتظار تمام شد و ساعت 5 شد. من بدو بدو رفتم بالا تا داییم رو بیدار کنم . هنوز داییم تو خواب بود.
من : "دایی دایی بیدار شو بیدار شو میخوایم بریم دیر شد!"
داییم انگار نه انگار تو خواب نازش بود. هر چی من داد زدم و فریاد زدم فایده ای نداشت . داییم بدجوری تو خواب بود. بعد از پافشاری زیاد من فقط گفت 20 دقیقه دیگه بیا . اونوقت بریم . منم که چاره ای جز این نداشتم قبول کردم ولی ایندفعه یه ساعت زنگ دار رو کوک کردم و گذاشتم روی کوش داییم . برای بیست دقیقه بعد ( داییم اون موقع یه وری خوابیده بود)
به هر حال ما خسته و مایوس رفتیم پایین تا کارتونمون رو ببینیم.
بالاخره 20 دقیقه تموم شد منم قرق دیدن کارتون بودم و متوجه هیچی نبودم . تا زه جاهای جالب کارتون بود که ساعت زنگ زد و من متوجه شدم ولی به دیدنه ادامه کارتون نشستم . ساعت یکی دو دقیقه همینجوری صدا میکرد "دی دی دی " من متعجب اومدم بالا تا ببینم چرا داییم صدا رو قطع نمیکنه؟
و قتی رسیدم اتاق بالا صحنه عجیبی رو مشاهده کردم . اصلا برام باور کردنی نبود!!!!!!!!!!1
باورتون نمیشه داییم در حالی که ساعت رو گوشش بود و صدای تیز اعصاب خرد کنی هم داشت مثل یه بچه آروم گرفته بود خوابیده بود. من یه نگاه به ساعت کردم دیدم از 5/30 دقیقه هم گذشته ولی هنوزداییم خوابه و منم ناتوان از بیدار کردن داییم شده بودم .
در هین لحظه بود که دوباره شیطون گولم زد! :evil:
یه فکر پلید اومد تو سرم . که هم تلافی اون روز رو سرش در بیارم هم بیدارش کنم.
----------------------------------------------------------------------------------------------------
راستش اون موقع یادمه ساله 1375 یا 1376 بود. چند روز قبل از اونروز یادمه تیم ملی فوتبال ایران تو جام ملتهای آسیا بود فکر کنم تیم ملی کره جنوبی رو 6 بر 2 شکست داده بود . ومنم که از شوقم رفته بودم چندتا از این ترقه کبریتی ها
خریده بودم و آشوبی به پا کرده بودم . ولی هنوز یه چند تایی باقی مونده بود.
----------------------------------------------------------------------------------------
سریع رفتم اونا رو آوردم و دقیقا گذاشتم بین انگشتتای پای داییم . دقیقا میون شصت یا شست پاش و اون یکی انگشت کوچیکش. بنده خدا داییم اصلا حواسش نبود.
به هر حال بدون اینکه چیزی منو از این کار منصرف کنه با قاطعیت تمام کبریت رو روشن کردم و با شعله کبریت ترقه ها رو با زحمت فراوان روشن کردم و ده دررو به سمت طبقه پایین.
من نمیدونم چطوری 20 -30 تا پله رو ظرف دو سه ثانیه پایین رفتم . ولی به هر حال بعد از 7 -8 ثانیه یه صدای مهیب از طبقه بالا اومد. بلافاصله یه صدای به هم خوردن در به دیوار اومد (بومممممممممممممممممب) :blink:
بعد از اونم صدای افتادن یه نفر از پله ها اومد ( :weird: )
بعدش هم صدای فریاد یه نفر اومد ( :grrr: )
بعد از این جریانات یه هو یه نفر که به شدت کوپ کرده بود (کوپ لغتی بود که تو اون زمون به شدت استفاده میشد و به معنی وحشت کردن به معنای تمام کلمه بود) از در وارد اتاق پایین شد.
باید اعتراف کنم که به شدت شوکه شده بود. و بنده خدا نمی تونست حرف بزنه . ولی میدونست که من یه بلایی سرش آوردم ولی جلوی مادرم هیچی نگفت .مادرم هم اون روز نفهمید چی شده ولی داییم تا یکی دو هفته باهام حرف نزد .
بالاخره من یه جوری از دلش درآوردم . دیگه انگار نه انگار :blush:
------------------------------------------------------------------------------
خوب اینم یکی دیگه از خاطره هام بود درسته سوتی نداشت ولی برای خودم که یه شاهکار بود.
ببینیم تا بعد!!!؟؟؟؟ :cool:
بابا عجب كارايي مي كنيا
سلام
من يکسوتي دادم که واسم خرج برداشت.
موقع جواني ها ما رو ترقيب کردن وييندوز را آپگريد کنيم.
بعد ما رفتيم با ذوق وشوق يک سي دي ويندوز خريديم.
بعد آمديم خانه ساعت 7 بعد از ظهربود سي دي را گذاشتيم تو سي دي رايتر (آخه اون موقع پاورم سوخنه بود و همه قطعات س____وخ___ت وکلي خرج رو دسي بابام گذاشتمم که از پنتيوم 3 /533 MHz به پنتيوم 4
/2500 MHz رسيدمم ويک رايتر غرضي از فروشنده گرفتم (همين رايتري که الان بحثش است)) بعد آپگريد را شروع کرديم بعد يک دفعه وسط آپگرد برق رفت و منم گفتم وااااااااي ! بع از نيم ساعت دوباره برق آمد ما دو باره کامپيوتر را روشن کرديم به ادامه آپگريد پرداختيم بعد يک دفعه ديديم دو باره برق ها رفت منم گفتم آآآآآآخ بعد دو باره برق آمد ما دوباره کامپيوتر را روشن کرديمو به ادامه آپگريد مشغول بشيم که ديدم سي دي يک فايل را مي خواد !! و من هم نداشتم ما هم از رو افتادم وکامپيوتر خاموش کردم
فرداش پدر عزيز را راضي کرديم که بيمار را به متخصص ارجاع بديم
بعدهاااااا فهميدم رااااي___ت___ر سوخت______ه بود
با تشکر!
خداحافظ..........
سلام . و خسته نباشید.
----------------------------
مثل اینکه من دارم تاپیک اینجا رو منحرف میکنم . که باید بابت این موضوع منو ببخشید . اما این دیگه آخریشه و دیکه فکر نکنم حالا حالاها اینجا پیدام بشه . دلیلش هم دست خودم نیست چرا که adsl من امروز يا فردا تموم ميشه و شاید حالا حالاها تمدیدش نکنم.
داستان این adsl هم جالبه که اونو انجا میتونید مطالعه کنید:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
----------------------------------------------------------------------------------------
خوب . فکر کنم دو یا سه سال پیش بود. و تو ماه آبان یا آذر بودیم . اونسال بارندگی خوبی داشتیم و سال خوبی بود.
یادمه تو یه روز بارونی برای خرید کتابهای دانشگاه رفته بودم میدان انقلاب و هر چی گشتم کتاب مورد نظرم رو پیدا نکردم . بالاخره ناامید از پیدا کردن کتاب به سمت خونه حرکت کردم . ظاهرا تو این یکی دو روزه بارون شدیدی در شهرستانهای تهران آمده بود و این باعث طغیان رودخونه ها شده بود.
---------------------------------------------------------------------
با ید اشاره کنم که منزل ما روبروی یه سیل برگردونه . و همچنین اون وقتا مصادف بود با احداث اتوبان امام علی (ع) و ساخت و ساز شهرداری و کوچک کردن عرض رودخونه برای جاده سازی و ...
--------------------------------------------------------------------
همه این عوامل دست به دست هم داده بود و باعث شده بود که تو خیابان ما سیل راه بیفته . وقتی من سیل رو دیدم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم . (آخه مگه اینجور چیزها چند بار اتفاق میافته! پس باید قدر این فرصت ها رو دونست!)
بالاخره تصمیم گرفتم از آب رد بشم و برم تو خیابون خودمون. اون روز خیلی ها به علت سیل نتونسته بودند برن خونه مخصوصا بچه مدرسه ایها. ولی با توجه به شناختی که من از خودم داشتم از جرات و جسارت و همچنین قد بسیار بلندم (190 س.م) تصمیم گرفتم که دل و بزنم به دریا و برم خونه. همینکه اومدم برم تو آب یه پیرمرد خوش سیما و نورانی منو صدا کرد و من رفتم پیشش.
پیرمرد : سلام پسرم . ممکنه منو ببری اونور آب ؟
من : سلام پدر جان . روچشم . دستت رو بده من تا ببرمت اونور. :biggrin:
پیرمرد : پسرم من که نیتونم خودم از آب رد بشم .
(بنده خدا راست میگفت قد بسار کوتاهی داشت)
من : خوب پدر من میگی چیکار کنم ؟
پیرمرد : خوب پسرم اگه میتونی منو رو کولت سوار کن ماشاالله قدت هم که بلنده!!! :happy:
راستش من یه مقدار همچین جا خوردم . ولی بالاخره قبول کردم و پیرمرد رو رو کولم گذاشتم .
(ظاهرا شرایط محیط هم جوری نبود که بتونم پیرمرد رو بپیچونم. چون همه نگاهشون به طرف ما بود. :biggrin: :sad: :ohno: :puke: :blink: :evil: )
به هر حال من یه بسم الله گفتم و وارد آب شدم . تا وارد آب شدم سرمای آب رو کاملا حس کردم .اما اینا اصلا مهم نبود . من داشتم یه کار جوانمردانه انجام میدادم. :tongue:
کمی جلوتر رفتم شدت آب بیشتر شده بود . آب دقیقا تا بالای زانوم میرسید و بعد از برخورد با پام کاملا کمرم رو خیص کرده بود. در این لحظه پیرمرد هم دوزاریش افتاده بود که اوضاع کمی بیرخته. بنابراین خودش رو محکمتر به ما چسبوند. من کمی جلوتر رفتم شدت آب دیگه داشت واقعا زیاد میشد .
نمیدونم شما تا حالا یه همچین تجربه ای داشتید یا نه ؟ ولی بدونید که فشار آب نمیذاره شما قدم بلند بردارید . چرا که با برداشتن پا از زمین نیروی آب پای شما رو میخواد ببره و تنها راه هم اینه که پات رو رو زمین سر بدی و خودت رو به سمت جلو بکشی.
ولی هر لحظه اوضاع بدتر و بدتر میشد. از یه طرف سرمای آب پام رو بیحس کرده بود و از طرف دیکه فشار آب زیاد بود
از یه طرف دیکه هم پیرمرد رو کولم بود و احساس سنگینیش غیر قابل تحمل شده بود. :wac:
همه این عوامل دست به دست هم داده بود تا من تصمیم بگیرم برگردم! همینکه با زحمت رو رو برگردوندم برم عقب پیر مرده داد زد : چیکار داری میکنی؟ :angry:
من : دارم برمیگردم . مگه نمیبینی سیله . نکنه میخوای جفتمون رو به کشتن بدی؟
پیری : زبونت رو گاز بگیر پسر ! برگرد بریم
من : پدر من از خر شیطون بیا پایین . میخوای خونت بیافته گردن من . من اونوقت به بچه هات چی بگم؟
پیری : شما چیزی نمیخواد بگی . برگرد پسر!
تو اون موقعیت یادم نیست دقیقا به پیرمرده چی گفتم ولی هر چی بلد بودم تا بپیچونمش نشد که نشد. :sad:
الا و بلا پاشو تو یه کفش کرده بود که برگرد! :evil2:
آقا من تو عمرم یه همچین پیرمرد یه دنده ای ندیده بودم . اگه قیافه معصومش نبود عمرا کولش میکردم! :angry:
به هر حال اون سوار ما بود نه ما سوار اون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
دوباره روم رو برگردوندم. پیرمرده داشت به من فرمون میداد . این بیشتر منو عصبانی میکرد. :angry: :angry: :angry:
در این لحظه متوجه نگاههای نگران مادرم شدم . که نگران من شده بود و اومده بود سر خیابون . من یه لحظه شدت نگرانی رو تو نگاه ایشون دیدم . این یه تلنگری بود تا خودم رو جمع و جور کنم و با هر بدبختی که بود خودم رو از آب بیارم بیرون. :tongue: اولین کاری که کردم خدا رو تو دلم شکر کردم که ضایع نشدم . بعد پیرمرد رو گذاشتم زمین
بعد رفتم یه دوش گرفتم . و دیگه انگار نه انگار!!!!!!!!!!!!!!!!! :cool:
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بچه ها امروز مادرم از سفر خانه خدا برمیگرده . دعا کنید سالم و سلامت بیاد پیشم . حق یارتون :tongue:
با سلام
داشتیم الان کوله پشتی می دیدیم
با خانواده بابام بعد اط صحبت های مذهبی فرزاد حسنی گفتش که سینا این یارو کی بود قبلا توی کوله پشتی میومد خیل مزخرف بود اصلا بلد نبود برنامه اجرا کنه
منو میگی گفتم کدوم برنامه؟؟؟؟
گفت همین کوله پشتی
تا اینو گفت خانواده زدن زیر خنده گفتن بابا این همون فرزاد حسنی هستش دیگه اون سری قبل هم مجری همین بود
بابام گفتش که به من می خندیدن
یه سری از اینا نثار آقا سینا [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
وااااااااااااااااااااي چه سوتي هايي مي نويسين ؛ادم قش مي كنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سال سوم دبيرستان يه روز كه امتحان داشتيم قرار شد براي اينكه روي هر نيمكت فقط يه نفر بشينه كلاس رو دو قسمت كنن و بقيه برن توي كلاس بقلي چون ورزش داشتن خالي بود.
خلاصه مارو بردن تو كلاس بقلي امتحان شروع شد.
من هي سوال هارو مي خوندم ؛مي گفتم خدايا چرا من اين سوال هارو تا حالا نديدم؟؟؟
من هميشه عادت داشتم توي اين موقع ها كتاب باز كنم .
كتاب باز كردم شروع كردم نوشتن ؛يارو مراقبه جاي معلم نشسته بود تا منو مي ديد خودشو ميزد به اون راه كه انگار هيچ اتفاقي نيوفتاده :rolleye: .
منم پيش خودم گفتم ايول يعني انقدر خوب كار مي كنم كه مراقب هيچ بويي نبرده :tongue: !!
ديگه آخراش بود يوهو بلند شد با عصبانيت گفت : بسه ديگه؛ببندش؛ از همون اول هرچي به روي خودم نميارم تو هم بدتر ميكني :angry: منم :ohno: .
گفتم بابا اين ديگه كيه تو چشاش مادون قرمز كار گزاشتن ؟؟؟از كجا ديد؟؟ :blink: :blink:
آقا منو مي گي از خجالت آب شدم ؛زود بلند شدم برگه رو دادم :blush: .
وقتي برگه رو دادم يه نيگاه به نيمكتي كردم كه نشسته بودم .
يهو ديدم واااااااااااااااااااااااا ااااي اين نيمكته مثل كلاس خودمون نيست!!!!!!!! اصلا جاميزي نداره!!!!!!!!!! :ohno: :blink: :laughing:
از خجالت آب شدم ؛زود در رفتم بدون خداحافظي. :blush:
من منتظرم
شهاب جان متشكر [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
نوشته شده توسط shahabmusic
اينم يه سوتي از دوست عزيزمان Mohammad Modarresi [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آخر امضاش نوشته : نمي دونم چرا همه اين علامت اخطار زير آواتار رو دارن ولي من ندارم :blink:
عزيز دل اون يعني از هركي شاكي هستي روش كليك كني و مدير رو آگاه كني [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خب نميشه كه واست خودت هم باشه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آفرين ووكمن جون حالا جايزه اي كه در كار نيست بده به خودت [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سلام
يه روز سر كلاس بوديم يكي از بچه ها به دبيرمون
گفت ميشه اين مطلب را يه بار ديگه مصتخر و
مفيد توضيح بديد .(منظورش مختصر بود )
ووكمن اين سوتي رو كه گفتي كي داده بودم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اگه يه دونه عكس [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] از اون امضات ميگرفتم اين طور سوت نميزدي [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] !!!نقل قول:
نوشته شده توسط Mohammad Modarresi
باشه واسه دفعه بعد ... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]