آرزوی سراب
اشک می ریخت که:می خواهم یک بار هم که شده آرزوی انسانی را بر آورده
کنم و او بیهوده پی من ندود. می دانستم نخواهد توانست...آخر او «سراب » بود!
مهسا صباغی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
Printable View
آرزوی سراب
اشک می ریخت که:می خواهم یک بار هم که شده آرزوی انسانی را بر آورده
کنم و او بیهوده پی من ندود. می دانستم نخواهد توانست...آخر او «سراب » بود!
مهسا صباغی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
آسمانی ها
وقتی باران گرفت پسرک غذای نیمه خورده اش را برداشت و به طرف پل
دوید. بی خانمان هایی که زیر پل پناه گرفته بودند، با محبت برایش جا باز
کردند. پسرک هنوز روی زمین جاگیر نشده بود که پل با صدایی وحشتناک بر
سرشان هوار شد. پسرک دست در دست پیرمردی کنار پل فروریخته ایستاده
بود و آسمان آبی را نگاه می کرد. آسمان هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد!
سعید علی نقی بیگی/ تهران/ شهریار
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
ابوالفضل(ع)
حسین سراسیمه خود را به او رسانید. شاید می خواست بار دیگر لبخندش
را ببیند. آخرین لبخندش را که دید اولین ندای «برادرجان » را نیز شنید.گویا
مادر آن جا بوده است.
سعید امین جعفری
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد
وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم، سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید
افسانه ؟؟؟
وحشت زده و نگران به سمت ماشین هایی كه از روبرو می آمدند می دویدم
و فریاد می زدم و از آنها می خواستم كه بایستند و جلوتر نروند. اما سرنشینان با
خنده برایم دست تكان می دادند و دیوانه خطابم میكردند و با سرعت بیشتری
از كنارم می گذشتند. سرخورده و مغموم به ماشین های رفته و سنگ های در
حال ریزش از كوه خیره شدم. با خود زمزمه كردم: چرا دهقان فداكار را افسانه
كردند ؟؟!!!
زیبا شیرازی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
امتحان
باز هم دیر شده.لباس هایش نامرتب است و جزوه های پراکنده او را به
وحشت می اندازد.خیابان ها را یکی پس از دیگری می دود.حواسش کاملا پرت
است. بند کفش هایش باز شده.خیابان آخر را می گذراند.پرنده ای زخمی به او
لبخند می زندو صدای ترمز ماشین می گوید که امتحان تمام شد.
پروانه حسین زاده/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
امید
دلم به وسعت آسمان خدا تنگ بود.نگاهم به دور دست ها بود و به جاده ای
که انتها نداشت. انتظار اشک می شد و روی گونه هایم جاری. امید، مرا کنار خود
نشاند و می خواست که با تمام وجود بخوانمش. اما دلم راضی نشد، زبانم پیش
دستی کرد و امید را، تنها صدا کرد. همان لحظه بود که قاصدک از راه رسید
و دستانم را در دستان خدا جا داد.
سلمی تشویر/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
او
با کشیدن اولین پک سیگار دوباره معدش شروع به خون ریزی کرد این زخم
یک زخم چند ساله بود که دیگه اززندگی سیرش کرده بود.هیچوقت دوست
نداشت در مورد علتش فکر کنه چون به خود خودش نزدیکش می کرد واون
از این می ترسید.یک نگاه به گذشته اش کرد کاری که 14 سال بود نکرده بود.
ساعت 5/ 15 شده بود واون داشت در حال نزدیک شدن به محل کارش آخرین
یاد آوری هارو می کرد: دیروز بعد از ظهر بود که دماغ یک دختر دانشجو رو
کنده بود وجلو چشمش سرخش کرده بود.آخرین پکش رو به سیگار زد وهمراه
یک اره وارد سلول 32 شد..
بنیامین خداکرمی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
ایمان
سنجاقک بر روی نازکترین شاخه درخت استوار نشسته بود، غروب خورشید
را تماشا می کرد. نسیمی ملایم می وزید. شاخه ی نورسته به این سو، آن سو
می رفت. لرزشی هر چند نا محسوس........ نه! سنجاقک استوار بود... درخت
آهسته در گوشش زمزمه کرد: من به این بزرگی. با ریشه هایی در دل زمین.
با کمترین لرزش نازکترین شاخه ام تا ریشه می لرزم. تو به این کوچکی، بدون
ریشه، چگونه استوارایستاده ای؟! سنجاقک گفت:ایمان....
شیوا زیودار/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
بادکنک
هر روز صبح باید آنها را باد می کرد؛ عادت کرده بود. آن روز هم مثل همیشه
آنها را باد کرد و به سمت خیابان راه افتاد، ناگهان تگرگی گرفت که صدای
ترکیدن بادکنکها در آن گم شد.
سحر بکایی/ تهران
منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات