دل با رخ دلبری صفائی دارد
گوهر نفسی میل بجائی دارد
شرح شب هجران و پریشانی ما
چون زلف بتان دراز نائی دارد
Printable View
دل با رخ دلبری صفائی دارد
گوهر نفسی میل بجائی دارد
شرح شب هجران و پریشانی ما
چون زلف بتان دراز نائی دارد
دشمن به غلط گفت كه من فلسفيم
ايزد داند كه آنچه او گفت نيم
ليكن چو در اين غم آشيان آمده ام
آخر كم از انكه من بدانم كه كيم
===========
هليا جان ... حسش هميشه و هر لحظه همراهمه . اصلا من زندگيم خودش مثل شعره ! ولي خب . برا من پيش نيومده كه بتونم اوني كه تو دلم ميگذره رو با قلم روي سطح سپيد روونش كنم .
saye جان ممنون
میخوانم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت........زیر لب اهسته می گویم خدایا بی اثر باشد
حسش مهمه
مهم نيست كه بشه اون رو روي كاغذ اورد :)
من بيشتر شعرايي كه نوشتم با "و" شروع مي شه
شعراتونو به "و" ختم كنيد :tongue:
دقيقا . و اين حس هميشه با منه . البته اين حس هميشه يه حس اندوه و حزن عجيبيه كه عاشقشم .
بگذريم .......................... :blush:
( د ) مال پست قبل از هليا خانم :
هر صبح كه روي لاله شبنم گيرد
بالاي بنفشه در چمن خم گيرد
انصاف مرا ز غنچه خوش مي آيد
كو دامن خويشتن فراهم گيرد
من شاعر طوفانها
شعرم همه طوفاني
قلبم همه خون گشته
زين محنت و ويراني
حق مرده چنين ناحق
در ظلمت ناداني
انديشه اي آزادم
پا بسته و زنداني
...
ياد رخ تو در من
عطر نفست جاري
ياد رخ تو در دل
دستان توام در دست
شعرم همه بي رنگ است
بي ياد رخت در ياد
بي رنگ توام در خون
بي ياد رخت در خواب... ( از خودم 9/8/80 )
باید امشب چمدانی را که به اندازه تنهایی من جا دارد
بردارم
و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست
...
"دوستان اگه شعرهاي خوديم قبوله
پس ما هم بريم تو خط خودي
البته اگه اسمشو بشه شعر گذاشت :wac:
ضمن اينكه با شعراي هليا جان اصلا قابل مقايسه نيست"
تو اي دوســــــــــــــــــــت
تو اي يــــار
تو اي روياي بيدار
تو اي سرتاسر من، هستي من
تو اي آغاگر من ،مستي من
كجاست آن شور و حالت گريه هايت
كجاست آغوش گرمت ،شانه هايت ...؟
آرزو جان اختيار داري :blush:
اگه اشكال نداره با "واو" بگم :tongue:
اينو خيلي دوست دارم
و چه تلخ است وقتي كه مي گويي
از تو هيچ نمي بايد داشت
و چه تلخ تر بود كه من را بي كس
با تلاشي كه تو خود مي داني,
كه چه بس بيهوده ست,
به فراموشي قلبم خواندي
تو چه مي دانستي , كه چه مي خواهم من؟
كه دگر هيچ نمي دانم من
دل ويرانه ي خود را به چه نيرنگ و فريب
پي ياري ديگر...
من دگر هيچ تو را دوست نمي خواهم داشت
دل من ياد سكوت قلمت را حتي
به كناري برده ست
من دگر هيچ نمي خواهم خواست
دل من عشوه گري را ديريست
برده ديگر از ياد (10/12/83 از خودم)