شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من با صبوری بر جگر دندان فشردم
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیری من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت
Printable View
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من با صبوری بر جگر دندان فشردم
اما اگر پیکار با نابخردان را
شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیری من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشیر در مشت
یعنی کسی را می توان کشت
تو همچون کرم قزمستي و خفته و آنکش آزردي
چو کرمي کن به شب تابد ببين بيدار و سوزانش
سگي کردي کنون العفو ميگو گر پشيماني
که سگ هم عفو ميگويد مگر دل شد پشيمانش
شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تارو پود رویاها بیاویزم
...
مرا همت چو خورشيد است شاهنشاه زند آسا
که چرخش زير ران است و سر عيساست بر رانش
بلي خود همت درويش چون خورشيد ميباي
که سامانش همه شاهي و او فارغ ز سامانش
شب تاريك و « بيم موج » و گردابي چنين هائل
كجا دانند حال ما « سبكباران ساحل ها »
...
!شعرتون تکراری بود
...........
نه مرا پاي گريز
نه مرا تاب نگاه
شرمگين مي شوم از وحشت بيهوده خويش
سرو نازي است كه شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سينه دشت
سر خوش از باده تنهايي خويش
شايد اين شاهد غمگين غروب
چشم در راه من است
شايد اين بندي صحراي عدم
با منش سخن است
من در اين انديشه كه اين سرو بلند
وينهمه تازگي و شادابي
در بياباني دور
كه نرويد جز خار
كه نتوفد جز باد
كه نخيزد جز مرگ
كه نجنبد نفسي از نفسي
غرق در ظلمت اين راز شگفتم ناگاه
خنده اي مي رسد از سنگ به گوش
سايه اي مي شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آويز افق
لحظه اي چند بهم مي نگريم
سايه مي خندد و مي بينم واي
مادرم مي خندد
مادر اي مادر خوب
اين چه روحي است عظيم
وين چه عشقي است بزرگ
كه پس از مرگ نگيري آرام
تن بيجان تو در سينه خاك
به نهالي كه در اين غمكده تنها ماندست
باز جان مي بخشد
قطره خوني كه به جا مانده در آن پيكر سرد
سرو را تاب و توان مي بخشد
شب هم آغوش سكوت
مي رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو كرده به اين شهر پر از جوش و خروش
مي روم خوش به سبكبالي باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فرياد
...
دهقان قضا بسي چو ما کشت و درود غم خوردن بيهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود تا باز خورم که بودنيها همه بود
***
این یکی رو دیگه جدا شرمنده [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ایشالله عکسای بعدی جبران میکنم
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفيقش
دو ذمي نفس و آمالش دو رسمي چرخ و کيهانش
نه چون چيپال هند از جور تختي کرده طاغوتش
نه چون خاقان چين از ظلم تاجي داده طقيانش
حالا زیاد جدی نگیرین
ببینیم و تعریف کنیم !
................
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
اما نمي دانم چرا خوابم نمي برد
غوغاي پندار نمي بردم
غوغاي پندارم نمي مرد
غمگين و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران ديو اندوه مرا بيدار مي كرد
چشمان تبدارم نمي خفت
افسانه گوي ناودان باد شبگرد
از بوي ميخك هاي باران خورده سرمست
سر مي كشيد از بام و از در
گاهي صداي بوسه اش مي آمد از باغ
گاهي شراب خنده اش در كوچه مي ريخت
گه پاي مي كوبيد روي دامن كوه
گه دست مي افشاند روي سينه دشت
آسوده مي رقصيد و مي خنديد و ميگشت
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
افسانه گوي ناودان افسانه مي گفت
پا روي دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سي سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت شكسته است
خود را چنين آسان چرا كردي فراموش
تنهاي تنها
خاموش خاموش
ديگر نمي نالي بدان شيرين زباني
ديگر نمي گويي حديث مهرباني
ديگر نمي خواني سرودي جاوداني
دست زمان ناي تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است
اين دل كه مي لرزد ميان سينه تو
اين دل كه درياي وفا و مهرباني است
اين دل كه جز با مهرباني آشنا نيست
اين دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهاي تن تست
اين مهرباني ها هلاكت ميكند از دل حذر كن
از دل حذر كن
از اين محبت هاي بي حاصل حذر كن
مهر زن و فرزند را از دل بدر كن
يا دركنار زندگي ترك هنر كن
يا با هنر از زندگي صرف نظر كن
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
افسانه گوي ناودان افسانه ميگفت
پا روي دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
يك شب اگر دستت در آغوش كتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
اين زندگي رنج و عذاب است
جان تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پرو بالي بزن بشكن قفس را
آزاد باش اين يك نفس را
از اين ملال آباد جانفرسا سفر كن
پرواز كن
پرواز كن
از تنگناي اين تباهي ها گذر كن
از چار ديوار ملال خود بپرهيز
آفاق را آغوش بر روي تو باز است
دستي برافشان
شوري برانگيز
در دامن آزادي و شادي بياويز
از اين نسيم نيمه شب درسي بياموز
وز طبع خود هر لحظه خورشيدي برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نيست
دنيا همين يك ذره جا نيست
سر زير بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روي دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
چشمان تبدار نمي خفت
او همچنان افسانه مي گفت
آزاد و وحشي باد شبگرد
از بوي ميخك هاي باران خورده سرمست
گاهي صداي بوسه اش مي آمد از باغ
گاهي شراب خنده اش در كوچه مي ريخت
آسوده مي خنديد و مي رقصيد و مي گشت
...
تاوان بده ز لعل که گوهر شکستهاي
خاقانيا نشيمن شروان نه جاي توست
بر پر سوي عراق نه شهپر شکستهاي
رو کز کمان گروهة خاطر به مهرهاي
فكر كنم يكم دير شد...
نقل قول:
یک دم ای سرو ز غمهای تو آزاد که بود
یک شب ای ماه ز بیداد تو بیداد که بود
مردم از ذوق چودی تیغ کشیدی بر من
کامشب از درد درین کوی به فریاد که بود
دور از بزم تو ماندم که ز میشستم دست
ورنه آن کس که مرا توبه ز می داد که بود
دهقان قضا بسي چو ما کشت و درود غم خوردن بيهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود تا باز خورم که بودنيها همه بود
***
[سلام جلالی چرا ما رو جواب ندادی؟ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در کفه فرهاد تیغه من نهادم من
من بریدم بیستون را میشناسیدم؟
مسخ کرده چهره ام را گر چه در این ایام
با همین دیدار حتی میشناسیدم
من همانم آشنای سالهای دور
رفته ام از یادتان یا میشناسیدم؟
سلام محمد
آخه من عکسی ندیدم. بجاش یه ضربدر بود!! (احتمالا ف ی ل ت ر ه )
بازم تکراری!!!نقل قول:
من به تن دردم نیستنقل قول:
در کفه فرهاد تیغه من نهادم من
من بریدم بیستون را میشناسیدم؟
مسخ کرده چهره ام را گر چه در این ایام
با همین دیدار حتی میشناسیدم
من همانم آشنای سالهای دور
رفته ام از یادتان یا میشناسیدم؟
یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا
و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست
که فرود آمده سوزان
دم به دم در تن من.
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته اند
و به یک جور و صفت می دانم
که در این معرکه انداخته اند.
...
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شده
در سايه گل نشين که بسيار اين گل در خاک فرو ريزد و ما خاک شده
***
سایه خانوم کم کم دارم احساس پوچی میکنما [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
هنوز با منی آن لحظه ای که می گفتی :
" تو بسته ی من و ، ما هر دو بسته ی تقدیر "
کدام آینه جز دیدگان عاشق من
تو را چنان که تویی ، می نماید ، ای تصویر !
دلی نه جزء دل من لایق محبت توست
ستاره ی تو کجا ، وان کرانه های حقیر ؟
همین نه دیر رسیدم به تو که صدها بار
ز ره رسیده ام اما همیشه با تاخیر
پس از تو شاعر تو ، دیگر آن توانش نیست
که باز با غم عشقی دگر شود درگیر
روي رنگين را به هر كس مي نمايد همچو گل
ور بگويم باز پوشان باز پوشاند زمن
نگاه کن پسرت را که شکل درد شده
که هفت سال شکسته ست تا که مرد شده!
که رفت شوکت خورشید و سایه ها ماندند
تو کوچ کردی و با ما کنایه ها ماندند
که هیچ حرف جدیدی به غیر غم نزدیم
فقط کنایه شنیدیم و - آه! - دم نزدی
يارب اين نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از دست حسود چمنش
شبی که بر دلم آن ماه پاره میگذرد
مرا شرارهی آه از ستاره میگذرد
خراش دل ز سبک دستی کرشمهی او
به نیم چشم زدن از شماره میگذرد
دلم بر آتش غیرت کباب میگردد
چو تیرش از جگرپاره پاره میگذرد
برمی خیزم
دیوانه وار
صورتم را به پنجره می سپارم
دانه های برف را با چشمان ِپر از حسرتم تا کف حیاط بدرقه می کنم
شب ِآسمان وقتی برف می اید روشن است
درست مثل دلِ من
باید رها شوم
مدام با خودم می گویم
باید رها شوم
لعنتی
لعنتی .
پس کلید کو ؟
باید فکر کنم
باید بیاد بیاورم
آخرین باری که رها شدم کی بود؟
کشوی میز
یادم می اید
زیر مجله هاست
کلید را برمی دارم
به خودم در سیاهی پنجره چشمک می زنم
کلید را در قفل می چرخانم
چشم بسته ..نفس حبس در سینه
باز می شود
می پرم بیرون
بی هیچ حجابی
دستهایم را باز می کنم
برف
برف
برف
--------------
سلام العلیکم
خدایی من نباشم یکی سراغمو نمی گیرهها
نظرتون قهر کنم نیام دیگه؟
فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد
مخصوص هیچکس نکند لطف عام خویش
دل شد کبوتر لب بامی که سد رهش
سازند دور و باز نشیند به بام خویش
وحشی رمیدهایست که رامش کسی نساخت
آهوی دشت را نتوان ساخت رام خویش
سلام بر مژگان خانوم.
شما کم محلی میکنید آخه
شب ِآسمان وقتی برف می اید روشن است
درست مثل دلِ من
باید رها شوم
مدام با خودم می گویم
باید رها شوم
لعنتی
لعنتی .
پس کلید کو ؟
---------
نه کم محلی نبود..می خواستم ببینم کسی نبود من بهش نمود می کنه که انگار نکرد
تصمصم دارم خودمو حلق اویز کنم
هنوز هم که هنوز است عاشق ماهم
ولی بدون تو مهتاب را نمیخواهم
برای آمدنت گرچه راه کوتاه است
هنوز هم که هنوز است چشم در راهم
سلام... روز قشنگی است... دوستت دارم ...
چقدر عاشق این جملههای کوتاهم
هوای بودن یک عمر با تو را دارم
منی که دلخوش دیدارهای گهگاهم
نخیر اولین نشانه های تصمیم برای حلق اویزی بود:31:نقل قول:
می خواهم بگذرم،نقل قول:
!از تو
از عشق ویران کنندهء تو
از منی که با تو به وجود میامد
و چه غریب بود
قلب این پرنده امروز از پیش تو پرواز خواهد کرد
مژگان خودتو نکش :31:
در دنیا بی قفس که مانده در این زندان جز نفس چه مانده
درد روزگار کرده ما را اسیر قلب روزگار کرده ما را اسیر
روز سیه در شب مهتابی نمایان شد گاری زمستان در بهاران نمایان شد
ابر ها خاموشند از درد تو آسمان خاموش است از بغض تو
آوایی به جز آوای غربت نگاههایت نیست ناله ای به جز ناله ی سکوت نگاههایت نیست
-------
نه فرانک راه نداره
هیچ کس هیچیش نیست من که نیستم
بایستی برم
تو را مانند گل گفتم ز داغ شرم مي سوزم
ز چشم آينه ديم كه تو بر خويش مانندي
تو را با اشك پروردم چه باكم گر نميداني
نداند تلخي رنج پدر را هيچ فرزندي
باشه پس حلال کن ما رو
یا نه صبر کن با هم بریم
یادم دادی در خیالم سیاهی را پک کنم
یادم دادی در آسمانم ابرها را پک کنم
زیبایی زندگی را در چشمانت آموختم
حرفهایت را در سکوت لبانت آموختم
دستانت را پر مهر کردی تا فراموش نشوی
قلبت را به یاران سپید دادی تا فراموش نشوی
قضاوت سرنوشت را عدالت کردی
آخرین بار مرگ را زندگی کردی
هدایت را پناه بی پناهان کردی
عشق را راز نیت هر خانه کردی
چه درسها بر من آموختی هست در خاطرم
برای آخرین بار نفس می ماند در خاطرم
------------
فامیل جونم حالا میخواهیم دوتایی بریم دلیل نمی شه
ی
بدی که
می نويسد
او که قلم در دستانش
جای آشنای هميشگی را دارد
واژه ها را با موسيقی افکارش می رقصاند
آرام و آهسته
گاهی تند تند
...
می کِشم سر انگشتانِ خود را
به دور ميز
چشمانم را می بندم
و حس ميکنم
آنچه را که هميشه ساده از آن ميگذريم
این ميز است
گوشه ها و کناره های ميز
مرز بين هوا و جسم
پرتگاه سقوط
...يا لبهء نجات از مرگ
!مرگ
چه واژهء سياهی
...
کِی واژه ها را رنگ کرديم؟
آه... رنگها را نيز رنگ کرديم
میم دوست داری مرحومه عزیز ؟
مردن و آغاز شدن
به هم آوايي قلب دو پرنده
به سبکبالي اوج
دل سپردن
به شب هم نفسي
راغب پرواز شدن
آري
عشق را
بايد ابراز نمود
عشق را
بايد گفت
من دارم با دو تا روح مشاعره میکنم؟!
تو سفر کردی به سلامت
تو منو کشتی ز خجالت
دیگه حرف اشتی نباشه
دیگه قهرم تا به قیامت
-----------
موچکرم
حمد سوره یادت نره..خدایی گلاب نریزی حالم بد می شه
اره جلال جان
اگه ناراحتی قلبی دای(خدای نکرده و دور از جون) وارد نشو
تو با اغيار پيش چشم من مي در سبو كردي
من از بيم شماتت گريه پنهان در گلو كردم
ازين پس شهريارا ما و از مردم رميدنها
كه من پيوند خاطر با غزالي مشك مو كردم
این اشعاری که می ذاری خبر از یک روحیه شاد می ده که
مثل من فلک زده مثل من غریب
در جای جای هفته اسیرند لحظه ها
انگار در نگاه تو تکثیر می شوند
انگار بر تو بخش پذیرند لحظه ها
حالا منم و گریه بر این درد مشترک
از زندگی بدون تو سیرند لحظه ها
«بگذار تا مقابل روی تو بگذریم»
پیش از دمی که بی تو بمیرند لحظه ها
...
خب مژگان خانوم. شما دیگه چرا" تلخ "میگید؟
فرانک خانوم. سلام. خوبید؟
دلها با اوست هر چند او تنهاست ناله ها با اوست هرچند او فریادیست
شعله ای از آتش بر جان سیاه بازان زخمی ز غمق وجود بر لبان سیاه بازان
استوار و محکم می ایستد در نگاهشان طلسم شب را میشکند در نگاهشان
چنین شد در میان ما مبارز پرید چنین شد سیاهی به سپیدی پرید
------------------
به خاطر نبودن دلیل رفتن زیر اسمون پر ستاره و مهتابی روی موج دریاست
دست بلند و محتشم انسان
يك روز
خواهد رسيد
تا كهكشان دور
تا عمق كائنات
تا انفجار نور
دست بلند و محتشم انسان
اما
كوتاه مي شود
هنگام دستگيري دست برادري !
دلیل رفته به این زودی؟
شاید اما در خیالت
یاد من می شکفد
من ولی در این خیالم
که در چشمهای خسته ات
امروز شادی کجا بود...؟
------------
به قول زنده یاد فروغی
مورد منکراتی