ما
چون دیدار مرغان دریایی
و
امواج
به هم نزدیک می شویم
Printable View
ما
چون دیدار مرغان دریایی
و
امواج
به هم نزدیک می شویم
شعر زيباي " روي جاده نمناك " سروده شادروان مهدي اخوان ثالث .
شاعر اين شعر را به مناسبت خودكشي صادق هدايت بزرگترين نويسنده معاصر ايران سروده بود .
براي اطلاعات دوستان عزيز بايد عرض كنم كه در شومينه اتاق صادق هدايت يك جلد كتاب دست نويس سوخته پيدا كرده بودند به نام جاده نمناك كه متاسفانه فقط جلد كتاب كه كمي ضخيم تر بوده سالم مانده بود . صادق هدايت در آخرين نامه خود به مجتبي مينوي از نوشتن آخرين كتاب خود خبر داده بود اما به دليلي نا معلوم كتاب را قبل از خودكشي سوزانده بود .
اگرچه حاليا ديريست كان بي كاروان كولي
ازين دشت غبار آلود كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك دامنگير برچيده ست
هنوز از خويش پرسم گاه
آه
چه مي ديده ست آن غمناك روي جاده ي نمناك ؟
زني گم كرده بويي آشنا و آزار دلخواهي ؟
سگي ناگاه ديگر بار
وزيده بر تنش گمگشته عهدي مهربان با او
چنانچون پاره يا پيرار ؟
سيه روزي خزيده در حصاري سرخ ؟
اسيري از عبث بيزار و سير از عمر
به تلخي باخته دار و ندار زندگي را در قناري سرخ ؟
و شايد هم درختي ريخته هر روز همچون سايه در زيرش
هزاران قطره خون بر خاك روي جاده ي نمناك ؟
چه نجوا داشته با خويش ؟
پ يامي ديگر از تاريكخون دلمرده ي سوداده كافكا ؟
همه خشم و همه نفرين ، همه درد و همه دشنام ؟
درود ديگري بر هوش جاويد قرون و حيرت عصباني اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستين خيام ؟
تقوي ديگري بر عهد و هنجار عرب ، يا باز
تفي ديگر به ريش عرش و بر آين اين ايام ؟
چه نقشي مي زده ست آن خوب
به مهر و مردمي يا خشم يا نفرت ؟
به شوق و شور يا حسرت ؟
دگر بر خاك يا افلاك روي جاده ي نمناك ؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پيش آيينه
مگر ، آن نازنين عياروش لوطي ؟
شكايت مي كند ز آن عشق نافرجام ديرينه
وز او پنهان به خاطر مي سپارد گفته اش طوطي ؟
كدامين شهسوار باستان مي تاخته چالاك
فكنده صيد بر فتراك روي جاده ي نمناك ؟
هزاران سايه جنبد باغ را ، چون باد برخيزد
گهي چونان گهي چونين
كه مي داند چه مي ديده ست آن غمگين ؟
دگر ديريست كز اين منزل ناپاك كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك برچيده ست
ولي من نيك مي دانم
چو نقش روز روشن بر جبين غيب مي خوانم
كه او هر نقش مي بسته ست ، يا هر جلوه مي ديده ست
نمي ديده ست چون خود پاك روي جاده ي نمناك
وقتي كه من بچه بودم از اسماعيل خويي
وقتي كه من بچه بودم
پرواز يك بادبادك
مي بردت از بام هاي سحر خيزي ي پلك
تا
نارنجزاران خورشيد
آه
آن فاصله هاي كوتاه
وقتي كه من بچه بودم
خوبي زني بود
كه بوي سيگار ميداد
و اشكهاي درشتش
از پشت آن عينك ذره بيني
با صوت قرآن مي آميخت
وقتي كه من بچه بودم
آب و زمين و هوا بيشتر بود
و جيرجيرك
شبها
در متن موسيقي ماه و خاموشي ژرف
آواز مي خواند
وقتي كه من بچه بودم
لذت خطي بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پير رنجور
آه
آن دستهاي ستمكار مظلوم
وقتي كه من بچه بودم
مي شد ببيني
آن قمري ناتوان را
كه بالش
زين سوي قيچي
با باد مي رفت
مي شد
آري
مي شد ببيني
و با غروري به بيرحمي بي ريايي
تنها بخندي
وقتي كه من بچه بودم
در هر هزاران و يك شب
يك قصه بس بود
تا خواب و بيداري خوابناكت
سرشار باشد
وقتي كه من بچه بودم
زور خدا بيشتر بود
وقتي كه من بچه بودم
بر پنجره هاي لبخند
اهلي ترين سارهاي سرور آشيان داشتند
آه
آن روزها گربه هاي تفكر
چندين فراوان نبودند
وقتي كه من بچه بودم
مردم نبودند
وقتي كه من بچه بودم
غم بود
اما
كم بود
آقای sia_torkeh باید با حرف آخر از کلمه ی آخر شعر قبلی شعرتونو ادامه بدید !مرسی
در هم دویده سایه روشن
لغزان میان خرمن دود
شبتاب می فروزد در آذر سپید
هم پای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید
دس ميکشيدن به تن همديگه و حالي به حالي ميشدن
انگار که از فکراي بد
هي پر و خالي ميشدن
نشان دادم به معشوقم چيزي كه خود ميدانست و آن عشق بود كه خود منبع انست...
تن من زخمي تكرارِ گذشته
تو نگام قصه بيرنگ نفسهات
توي ذهن اين ترانه ها اسيري
بي دليل به سمت روياهات نميري
يافته حج و كرده عمره تمام
بازگشته به سوي خانه سليم
من شدم ساعتي به استقبال
پاي در كردم برون ز حد گليم
ميان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمين تا آسمان است
تسبح و خرقه لذت مستي نبخشدت
همت در ابن عما طلب از مي فروش كن