هوا ابریست
بر افق
سیاهی پاشیده اند
کاش این برف
از زمین به آسمان می بارید!
Printable View
هوا ابریست
بر افق
سیاهی پاشیده اند
کاش این برف
از زمین به آسمان می بارید!
وسکوت ........
زیباترین اواز در سمفونیتنهایی
در اوج فرو رفتن درخویش
در اعماق قله ی رهایی
به هنگامی که نمی بینی اشنایی که ببیندتو را
که برهاند تو را از قفس بغض
که بپرسد:
به کدامین جرم به دیار تنهایان تبعید گشته ای
کاش گوشی سکوتم را می شنید !!!
ساده بودم که می پنداشتم
تو مرا دوست داری و با من خواهی ماند
سادگی کردم که از تو انتظار همراهی داشتم.
با من بودن را میخواستی ولی نه برای همیشه!
از تو دلگیر نیستم
از این ناراحتم که شرمنده دلم شدم
که اعتمادش را بی پاسخ گذاشتم.
دستهای خالی ام را دیدی و
نخواستی این همه فاصله بینمان پر شود
با من بودی ولی
از من و دنیایم دور بودی دور دور دور...
آنقدر که من متوجه این همه فاصله نشدم.
اشکهای و تنهایی هایم را دیدی و کاری نکردی
با تمام سختی ها و غصه ها نا امید نبودم
صبر کردم به اندازه تمام روزگار،
آنقدر که زمانه خسته شد و راه را برایمان باز کرد
ولی شکستم وقتی شنیدم مرا نمی خواهی
بریدم وقتی فهمیدم دلیل این همه نامهربانی را:
"نمی توانی فراموشش کنی"
حکایت غریبی است!!!
تو به کسی فکر میکنی که به یادت نیست
و من به توئی فکر می کنم که به یادم نیستی
و آن بزرگ مرد* چه زیبا فرمود:
"در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکارا
از کسانی که دوستمان دارند غافلیم شاید این است دلیل تنهاییمان"
نمی توانم بگویم دوست نداشته باش یا فراموشش کن
که من خود نیز دچار همین دردم.
هرگز نمیخواستم رفیق نیمه راه باشم،
ولی گویی چاره ای نیست:
باید رفت
باید از تو دور شد
شاید بتوان در گذر زمان از این همه دغدغه گذشت.
شاید غبار روزگار این همه خاطرات خوب و بد را بپوشاند.
می دانم ساده نیست
اینگونه گذشتن،
دل بریدن،
و تنها رفتن
ولی چاره ای نیست!
بدرود همسفر...
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برآنم که از تو بگریزم...
آرزو دارم كه بميرم ....
سالهاست كه به اميد مردن زنده ام
دلم ميخواهد كه مرگ ......فقط مرگ به سراغ من بيايد .......
اما از بخت بدم مرگ هم براي من ناز ميكند......
« تو گفتی...خداوند پاسخ داد»
توگفتی «آن غیر ممکن است » ..خداوند پاسخ داد«همه چیزممکن است »
توگفتی«هیچکس واقعا مرا دوست ندارد»..خداوند پاسخ داد«من تورا دوست دارم»
توگفتی «من بسیار خسته هستم»..خداوند پاسخ داد«من به تو ارامش خواهم داد»
توگفتی «من توان ادامه دادن ندارم»..خداوند پاسخ داد«رحمت من کافی است»
توگفتی «من نمی توانم مشکلاتم را حل کنم»..خداوند پاسخ داد«من گام های تورا هدایت خواهم کرد»
توگفتی «من نمی توانم ان راانجام دهم»..خداوند پاسخ داد«توهرکاری را بامن می توانی به انجام برسانی»
توگفتی «ان ارزشش را ندارد»..خداوند پاسخ داد«ان ارزش پیداخواهدکرد»
توگفتی «من نمی توانم خود را ببخشم»..خداوند پاسخ داد«من تورا بخشیده ام»
توگفتی «من می ترسم»..خداوند پاسخ داد«من کنارت هستم»
توگفتی «من همیشه نگران وناامیدم»..خداوند پاسخ داد«به من تکیه کن»
توگفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»..خداوند پاسخ داد«من به توعقل داده ام»
توگفتی «من احساس تنهایی میکنم»..خداوند پاسخ داد«من هرگز تورا ترک نخواهم کرد»
__________________
کم رنگ که هیچ،
داری بی رنگ می شوی،
حواست هست؟!
بی رنگ،
مثل ابری که پُراست، اما
نمی خواهد ببارد!
---------- Post added at 11:09 AM ---------- Previous post was at 11:06 AM ----------
میان جنگلِ کاج های تلخ
هر نیمکتِ خالی
می تواند جای تو باشد .
و این جا
چه قدر نیمکت خالی هست
هر غروب!
سلام ...
در خدمت خلق بندگی ما را کشت
وندر پی نان دوندگی ما را کشت
هم محنت روزگار هم منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت ...
.
سلام ...
از درون شب
تو ، ای چشم سیه ! با شعلهی خویش
شبانگاهان ، دلم را روشنی بخش
بسوزانم درین تاریکی مرگ
ز چنگال گناهم ایمنی بخش
خدا را ، آسمانا ! در فروبند
ز شیونهای خاموشم مپرهیز
به چاه اخترانم سرنگون ساز
ز دار کهکشانهایم بیاویز
خدا را ، آسمانا ! پرده بفکن
مرا از چشم اخترها نهان کن
تنم در کورهی خورشید بگداز
مرا پاکیزه دل ، پاکیزه جان کن
خدا را ، ماهتابا ! چهره بفروز
مرا درچشمهی خود شستشو ده
به اشک نامرادی آشنا ساز
ز اشک پارسایی آبرو ده
بکوب ای دست مرگ ، ای پنجهی مرگ
به تندی بردرم ، تا درگشایم
تو مرغان قفس را پر گشودی
من این مرغ قفس را پر گشایم
به تندي حلقه بر در زن ، مگو کیست
که در زندان هستی چون منی هست
به گوشم در دل شبهای خاموش
صدای خندهی اهریمنی هست
شبم تاریک شد تاریکتر شد
نمی تابد ز روزن آفتابی
نمی تابد درین بیغولهی مرگ
شبانگاهان ، فروغ ماهتابی
خدایانند و اخترها و شبها
گواه گریههای شامگاهم
نمیدانند این بیگانه مردم
که در خود ، اشکها دارد نگاهم
مرا ، ای سوز تب ! در بستر خویش
بسوزان ، شعلهور کن روشنی بخش
مرا زین لرزش گرم تب آلود
خدا را ، لذتی اهریمنی بخش
مرا ، ای دست خون آشام تقدیر
گریبان گیر و در ظلمت رها کن
مرا بر یال استرها فروبند
مرا از بال اخترها جدا کن
مرا در زیر دندانهای مریخ
به نرمی خرد کن ، کم کم فرو ریز
مرا در آسیای کهنهی چرخ
غباری ساز و در کام سبو ریز
بکوب ای دست مرگ امشب درم را
که از من کس نمی گیرد سراغی
شب تاریک من بی روشنی ماند
تو ، ای چشم سیه ! بر کن چراغی
( نادر نادرپور )
.
پشت دیوار همین کوچه بدارم بزنید
من که رفتم بنشینیدو...هوارم بزنید
باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد
بنوسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم.. سیر شدم
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید
آی! آنها!! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و...بیایید... و.... کنارم بزن