تمام است ماجراي من و او
ميخواستمش ولي نميخواست مرا !!(؟)
Printable View
تمام است ماجراي من و او
ميخواستمش ولي نميخواست مرا !!(؟)
کوچه بر بود از عطر بهار
گرد شبنم در هوا جوشیده بود
خا ک مست تشنه در پایان خواب
جامی از باران شب نوشیده بود
بر لعاب برگها خورشید صبح
چون طلای گرم سوزان می چکید
از تن گلها ،لبان آفتاب
خال باران های شب را می مکید
او چو بادی مست از بوی بهار
در میان سبزه ها خوابیده بود
نور خورشید از شکاف بلکها
در بلور چشم او تابیده بود
قطره های خنده ی شیرین او
می چکید از آن دو چشم نیمخواب
چون شرابی تند در رگهای من
جوش می زد خون گرم آفتاب
او زشوق بوسه ام دیوانه بود
من زداغ بوسه اش می سوختم
مخمل سبز چمن را چنگ چنگ
میدریدم یا بهم می دوختم
می گزیدم با دو دندان گونه اش
گونه هش طعمی گس نمناک داشت
چون تمشک نیمرس لبهای او
مزه ی خورشید وبوی خاک داشت
باد نرمی چون بر مرغان صبح
دست می سایید بر اندام او
سینه اش چون اب ها بر موج بود
مستی از کف برده بود آرام او
سر فرو بردم به جام سینه اش
یک نفس بوییدمش ،نوشیدمش
سایه ی خود را بر او انداختم
از نگاه آسمان بوشیدمش
شور ربايش نيست
عطر آشنايی است
درخشش ميوه! درخشانِ تر
وسوسه چيدن در فراموشی دستم پوسيد
دورترين آب ريزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترين سنگ، سايه اش را به پايم ريخت
و من شاخه نزديک!
كاش يه كم... منو نگا كن ، تو وفا سرت مي شد ؟
شمع و پروانه و فانوس و خدا سرت مي شه ؟
من خودم يه وقتا ديدم نگران من مي شي
ترس وكهكشان و گيتار و دعا سرت مي شه ؟
ببينم قايم نكن خيلي چيزا سرت مي شه
بدي و زشتي قلب آدما سرت مي شه
واسه ي همينه كه خوب داري بازي مي كني
كه همين حرفايي كه زدم كجا سرت مي شه
تو تمام دردامو سرت مي شه ، سرت مي شه
نه كه حالا ، از اون اول هميشه سرت مي شه
مي دوني عاشقتم ، دلت برام شور مي زنه
ولي بيشتر از مي خوامش ، نمي شه سرت ميشه
من مي رم ، حرفاي من يه روزي باورت مي شه
هيشكي از تاريكي چشات نترسيد
هيشكي مرگ عشقو تو دلت نفهميد
وقتي كه خدا رو گم كردي تو شعرات
هيشـكي عـلت دروغاتو نپـرسيد
ديروز از پي ِ گناهي سنگين، گذشته را مرور كردم!
از پي ِ تقلبي بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
بايد مي فهميدم چرا مجازاتم كرده اي!
شايد قتل ِ مورچه هايي كه در خيابان
به كف ِ كفش ِ من مي چسبيدند،
اين تبعيد ناتمام را معنا كند!
ا شيشه اي كه با توپ ِ سه رنگ ِ من،
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگي شكست!
توی آســــــــــمون قـــــلبم يه ستاره تک و تنهاست
تو ديار عـــــــاشقونه يه نـــــــگاهی رنگ شبهاست
تا بر گذشته مي نگرم عشق خويش را
چون افتاب گمشده مي اورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد
اين درد را چگونه توانم نهان كنم
آندم كه قلبم از تو به سختي رميده است
اين شعرها كه روح تو را رنج داده است
فريادهاي يك دل محنت كشيده است
تا دستها کمر نکنی در میان دوست
بوسی به کام ندهی بر دهان دوست
بر ملجرای خسرو و شیرین قلم کشید
شوری که در میان من است و میان دوست
...
تابستان آبي و گرم بود
در هلند، کنار ساحل، روي سنگ ها
لذت مي برديم از تنهايي، از تن هاي خوشبخت، از هم
از اين که روزها شيرين بود، شب ها زيبا بود و صبح
پر شوق و پر اميد بوديم چون کودک، صفا ميکرديم از صفاي هم
از سيب، از پرتغال، از باغ هاي انگور، از کوچه هايي که بوي علف مي داد
از تابستان۲۰۰۳، از تن هاي هم ـ