صبح علیالطلوع پیش از هزارهی چندم
از غارهایمان بیرون زدیم
و راه افتادیم
ما هفت برادر بودیم.
و هفت خواهر
در هفت آبادی
پشت هفت کوه
که هفت دیو نگهبان داشت
در سپیدهدمی اخرایی
منتظرمان بودند
ما هفت برادر بودیم
و باید تا صبح روز بعد
از هفت چشمه
در هفت گوشهی دنیا
هفت مشت آب به صورتمان میزدیم
و هفت شاخه سوسن کمیاب
برای دخترها میچیدیم
آبادیای در کار نبود
و استخوانهای اسبها و قاطرها
کنار سنگهای رودخانههای خشک
سوسو میزد
و ما باید کولههامان را
خودمان به دوش میکشیدیم
از کنار جسدها
و از روی پلهای شکسته
با احتیاط عبور میکردیم
عبور کردیم
و اکنون صبح است
صبح علیالطلوع هزارهی چندم
و ما که هفت برادر هستیم
در هفت گوشهی دنیا سرگردانیم:
بعضی از ما سوسن کمیاب را چیدهایم
اما دختری را که در انتظارمان باید باشد
پیدا نمیکنیم
و بعضیهامان هم
دختر موعودمان را پیدا کردهایم
اما هنوز سوسن کمیاب را نچیدهایم
تا بتوانیم به خواستگاریشان برویم!
حافظ موسوسی