من آنم که در پای خوکان نریزم
مر قیمتی در لفظ دری را(نمی دونم کاملا درست نوشتم یا نه)
Printable View
من آنم که در پای خوکان نریزم
مر قیمتی در لفظ دری را(نمی دونم کاملا درست نوشتم یا نه)
آمدي جانم بقربانت ولي حالا چرا
بيوفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا
آن روز با تو بودم
امروز بي توام
آن روز كه با تو بودم
بي تو بودم
امروز كه بي توام با توام
شب خوش
من نگويم كه مرا از قفس آزادكنيد
قفسم برده به باغي ودلم شاد كنيد
دو تکه رخت ریخته بر صندلی
یادآور برهنگی توست
سوراخ جا بخاری که به روی زمستان بستی
شاید بهار اینده
راه عروج ماست
تا نیلگونه ها
گر قصه ی قدیمی یادت باشد
این رختخواب قالیچه ی سلیمان خواهد شد
آن جا اگر بخواهم که در برت گیرم
لازم نکرده دست بسایم به جسم تو
فصلی مقدر است زمستان برای عشق
چون در بهار بذر زمستان شکفتنی است
ای طوقه های بازیچه
ای اسب های چوبی
ای یشه های گمشده ی عطر
آن جا که ژاله یاد گل سرخ را
بیدار می کند
جای سؤال نیست
وقتی که هر مراسم تدفین
تکثیر خستگی است
ما معنی زمانه ی بی عشق را
همراه عاشقان که گذشتند
با پرسشی جدید
تغییر می دهیم
مثل ظهور دخترک چارقد گلی
با روح ژاله وارش
با کفش های چرخدارش
آن سوی شاهراه
بستر همان و بوسه همان است
با چند تکه ی رخت ریخته بر صندلی
دو جام نیمه پر
ته شمع نیمه جان
رؤیای بامداد زمستان
بیداری لطیف
آن سوی جاودانگی نیز
یک روز هست
یک روز شاد و کوتاه
...
هان کوزهگرا بپاي اگر هشياري*** تا چند کني بر گل مردم خواري
انگشت فريدون و کف کيخسرو *** بر چرخ نهاده اي چه میپنداري
چرا من وقتی میام هیشکی نیست [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ]
یک لحظه شامگاه به زیبایی تو بود
جذاب بود و آرام
آرام می گذشت
مدهوش عطرهای نهانش
زیبایی برهنه ی شب رازپوش بود
حتی به ما نگفت که آزادی
ترجیح بر اسارت دارد
یا خیر
شب سرگذشت ما را
از پیش چشم می گذرانید
ما نیز می گذشتیم
زنجیرهای ثانیه بر خواب های ما
و قیچی طلایی
در خاوران مهیا می شد
صبحی که می رسید به تنهایی تو بود
...
دل من سخت شکست
مطمئن باش و برو
ضربه ات کاري بود
دل من سخت شکست
و چه زشت ...به من و سادگيم
خنديدي
برو تا راحت تر... تکه هاي دل خود را سر هم بند زنيم
***
ee
راستی یادم نبود سایه خانوم هم شب زنده داره
خسته نباشی [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
مرسی
شما هم خسته نباشید
.............
ماه روي خويش را در آب مي بيند
شهر در خواب است
گويي خواب مي بيند
رود
اما هيچ تابش نيست
رود همچون شهر خفته قصد خوابش نيست
رود پيچان است
رود مي پيچد بروي بستري از ريگ
شهر بي جان است
سايه اي لرزان
مست آن جامي كه نوشيده است
ياد آن لبها كه در روياي مستي بخش بوسيده است
در كنار رود
مي سپارد گام
مي رود آرام
...
مو آن محنت کش حسرت نصيبم که در هر ملک و هر شهري غريبم
نه بو روزي که آيي بر سر من بويني مرده از هجرحبيبم
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گلست و باده یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
...
[b]تا کي غم آن خورم که دارم يا نه [/b]وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست کاين دم که فرو برم برآرم يا نه
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازۀ یک ابر دلم می گیرد.
وقتی از پنجره می بینم حوری
_ دختر بالغ همسایه_
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.
چیزهایی هم هست. لحظه هایی پر اوج
(مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم،
باید امشب چمدانی را
که به اندازۀ پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفش هایم کو؟
...
وقت سحر است خيز اي طرفه پسر پر باده لعل کن بلورين ساغر
کاين يکدم عاريت در اين گنج فنا بسيار بجوئي و نيابي ديگر
*-*-*-*-*-**
من اخرشم حرف دل سهراب رو نفهمیدم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
رفتن و بيهوده خود را كاستن
سرنهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرك كينه ها
در نوازش ‚ نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در كف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاييم خاموشي گرفت
پيكرم بوي همآغوشي
گرفت
...
توي ده شلمرود،
حسني تک و تنها بود.
حسني نگو، بلا بگو،
تنبل تنبلا بگو،
موي بلند، روي سياه،
ناخن دراز، واه واه واه.
نه فلفلي، نه قلقلي، نه مرغ زرد کاکلي،
هيچکس باهاش رفيق نبود.
تنها روي سه پايه، نشسته بود تو سايه.
همچو صبحم یک نفس باقی است با دیدار تو
چهره دلبرا!تا جان بر افشانم چو شمع
همه شب با دلم كسي مي گفت
سخت آشفته اي ز ديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد
مي رود مي رود نگهدارش
من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فردا ها
روي
مژگان نازكم مي ريخت
چشمهاي تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهاي تو داغ
گيسويم در تنفس تورها
مي شكفتم ز عشق و مي گفتم
هر كه دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود چشم من به دنبالش
برود عشق من نگهدارش
آه اكنون تو رفته اي و غروب
سايه ميگسترد
به سينه راه
نرم نرمك خداي تيره ي غم
مي نهد پا به معبد نگهم
مي نويسد به روي هر ديوار
آيه هايي همه سياه سياه
...
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده ایم
من از جان بنده سلطان اويسم
اگر چه يادش از چاکر نباشد
به تاج عالم آرايش که خورشيد
چنين زيبنده افسر نباشد
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
واندر این کار دل خویش بدریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
...
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بر بندم و تاملک سلیمان بروم
ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم ، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ، ماه ، ماده ی مهربان ، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
دلبر ماست که با حسن خداداد زیبا آمد
...
در گوشه امید چون نظارگان ماه
چشم امل بر آن خم ابرو نهاده ایم
من در این کلبه خوشم
تو در ان اوج که هستی خوش باش
من به عشق تو خوشم
تو به عشق هر کی هستی خوش باش
...
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال
چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال
در سینه دلش ز نازکی بتوان دید
مانندهی سنگ خاره در آب زلال
...
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر جور غم عشق تو دادی طلبیم
مي توان در قاب خالي مانده يك روز
نقش يك محكوم يا مغلوب يا مصلوب را آويخت
مي توان با صورتك ها رخنه ديوار را پوشاند
مي توان با نقشهايي پوچ تر آميخت
...
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
مو آن رندم که نامم بيقلندر نه خان ديرم نه مان ديرم نه لنگر
چو روج آيو بگردم گرد گيتي چو شو آيو به خشتي وانهم سر
راه همان سوختن است
راه همان رنج من است
راه همان بار غم ظلم تو اندوختن است
تا به کی با همه از راه بگویی
ظرافت در چیست؟
ساربان ره بی مقصد تو آخر کیست؟
به فراق تو از این راه غم آلود بروم
تا بجویی و دگر بار نیابی اثرم
میخور که فلک بهر هلاک من و تو قصدي دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشين و می روشن میخور کاين سبزه بسي دمد ز خاک من و تو
*-*-*
سلام صبح بخیر
همه از دیشب تا حالا م دادن
وقتي فايده اي نداره . غصه خوردن واسه چي
واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
نميخوام چوب حراجي رو به قلبم بزنم
نميخوام گناه بي عشقي بيفته گردنم
سلام
تقدیره دیگه محمد این میم هم جواب بده دیگه میم نمی دم
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهيز مکن ز کيمیايي که از او يک جرعه خوری هزار علت ببرد
***
اینم برا شما
دانم اكنون از آن خانه دور
شادی زندگی پرگرفته
دانم اكنون كه طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خيالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی كه كاويده نوميد
پيكری را در آن با غم و درد
بينم آنجا كنار بخاری
سايه قامتی سست و لرزان
سايه بازوانی كه گوئی
زندگی را رها كرده آسان
دورتر كودكی خفته غمگين
در بر دايه خسته و پير
بر سر نقش گل های قالی
سرنگون گشته فنجانی از شير
پنجره باز و در سايه آن
رنگ گل ها به زردی كشيده
پرده افتاده بر شانه در
آب گلدان به آخر رسيده
گربه با ديده ای سرد و بی نور
نرم و سنگين قدم می گذارد
شمع در آخرين شعله خويش
ره بسوی عدم می سپارد
دانم اكنون كز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اكنون كه طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
ليك من خسته جان و پريشان
می سپارم ره آرزو را
يار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
*-*-*-*
فرانک خانومی با اجازت.من برم لا لا .نظر رو درباره اون مینیاتورها فراموش نشه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] []
شب خوش [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ]
از این خلسه ناگوار
تا تو
بی واژه
بی اشک
بی لبخند
در حیرتی شیرین
چقدر فاصله است
تاعاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه ای و در آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
اين صبح، اين نسيم، اين سفرهي مُهيا شدهي سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکي شدند و يگانه.
تو از آن سو آمدي و او از سوي ما آمد، آمدي و آمديم.
اول فقط يک دلْدل بود. يک هواي نشستن و گفتن.
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده.
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
بعد يکصدا شديم. همآواز و همبُغض و همگريه، همنَفس براي باز تا هميشه با هم بودن.
براي يک قدمزدن رفيقانه، براي يک سلام نگفته، براي يک خلوتِ دلْخاص، براي يک دلِ سير گريه کردن ...
براي همسفر هميشهي عشق ... باران!
باري اي عشق، اکنون و اينجا، هواي هميشهات را نميخواهم
... نشاني خانهات کجاست؟!