آنقدر رسم وفا مرده
که می ترسم روزی اگر لیلی
زنده گردد
یادی ز مجنون نکند .
Printable View
آنقدر رسم وفا مرده
که می ترسم روزی اگر لیلی
زنده گردد
یادی ز مجنون نکند .
وقتي كه شانه هايم
در زير بار حادثه ميخواست بشكند
يك لحظه از خاطر پريشان من گذشت
" بر شانه هاي تو "
بر شانههاي تو
ميشد اگر سري بگـذارم
و اين بغض درد را
از تنگـناي سينه برآرم به هاي هاي
آن جان پناه مهر
شايد كه ميتوانست
از بار اين مصيبت سنگـين آسودهام كند.
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودي كه بهار
از همين پنجره ميآمد و
مهمان دل ما ميشد
مادرم پنجره را دوست نداشت...
با وجودي كه همين پنجره بود
كه به ما مژده باز آمدن چلچله ها را ميداد
مادرم ميترسيد...
مادرم ميترسيد..
كه لحاف نيمه شب
از روي خواهر كوچك من پس برود
يا كه وقتي باران ميبارد
گوشه قالي ما تر بشود
هر زمستان سرما
روي پيشاني مادر
خطي از غم ميكاشت
پنجره شيشه نداشت.. .
بيا با هم بخوانيم
شكوه لحظهها را
بيا با هم ببينيم
سكوت ياسها را
بيا باهم بخنديم
وفاي بيوفا را
بيا با هم بگرييم
شكست لالهها را
بيا با هم بلرزيم
شروع بادها را
بيا با هم بسازيم
تمام سازها را
بيا با هم بغريم
تمام دردها را
بيا با هم هميشه
به هم عاشق بمانيم
بيا به حرمت عشق
من و تو ، ما بمانيم
چرا كه بيتو من هم
نگاهي سرد دارم
دلي پر درد دارم
بيا باهم بمانيم
نيمهشب بود و ... غمي تازه نفس
ره خوابم زد و... ماندم بيدار
ريخت از پرتو لرزنده شمع؛
سايهي دسته گلي بر ديوار.
همه گل بود... ولي روح نداشت!
سايهاي مضطرب و لرزان بود...
چهرهاي سرد و غمانگيز و... سياه
گوئيا مردهي سرگردان بود.
شمع خاموش شد از تندي باد
اثر از سايه به ديوار نماند
كس نپرسيد: كجا رفت؟ كه بود؟
كه دمي چند در اينجا گذراند!
اين منم خسته در اين كلبهي تنگ
جسم درماندهام از روح جداست
من اگر سايهي خويشم يا رب...
روح آوارهي من كيست؟ كجاست؟
زخم ظريف عقربه در من بود
وقتي كه دايره كامل شد
معماري بيابان
همراه با روايت عقربه تكرار شد
من با خيال و عقربه مخلوط بودم
و عقربه
بر روي يك بيابان
بيابان ديگري مي ساخت
احساس من
همچون اقیانوسی است
با افت و خیز بی امان امواجش
جان من بلدرچینی است با بالهای شکسته
او رنج می کشد
وقتی انبوه پرندگان را بر سینه ی آسمان در پرواز می بیند
او نمی تواند چون آنان باشد
اما او نیز
همچون پرندگان دیگر
از سکوت شب و طلوع سپیده
از پرتو آفتاب
و از زیبایی دره ها
لذت می برد ...
تمام گذشته ی من
چند نقطه شد
که نویسندگانش
در انتهای نوشته میگذارند...
می خواستم غولی باشم
مگر فردا را
بر شانه های من
به تماشا بنشینید
حال
تنهایی من غولی ست
نشسته بر شانه هایم…
با خود فکر میکنم
عاقبت این ماجرای ما
به کجا منتهی خواهد شد
ماجرای من و این وَهم
که مرزِ میان کابوس و رویاهایم را درهم ریختهاست
مهی فراگرفته بیرون و درونم را
نه میگذارد که ببینم خود را
نه چشماندازِ پیرامونم را
فرو خواهد نشست
میدانم
فرو خواهد نشست
با خود فکر میکنم
در خالیِ بیمرزِ بعد از آن
دیگر چه مانده برایم
که ببینم