دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
سلام مژگان خانوم
Printable View
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
سلام مژگان خانوم
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست
که شنيدي که در اين بزم دمي خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافي زد
پيش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
تو را من دوست ميدارم و تو انگار ميداني
نگاه عاشق من را هميشه خوب ميخواني
يارب به حق شاه حسين آن شه قتيل
کور است جبرئيل امين زار بر مزار
کاين شور بخش مجلس عاشور را به حشر
ساز از شفاعت نبي و آل کامکار
وز ما به روح او برسان آن قدر درود
کز وي رسانده اي به شهيدان نامدار
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیدهی کوته نظران
دل چون آینهی اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
نگفتیم و گذشت آنقدر تا احساسمان دق کرد
و در ما اشتیاق گفتن از ناگفتنی ها مرد
و شاعر مثل یک تصویر در قاب معما بود
که تنها آمد وتنها تماشا کرد و تنها مرد
----------
سلام
جلال جان شما تصنیف
شب به گلستان داریوش رفیعی را دوست دارید؟
من زندگی را دوست دارم ،
ولی از زندگی دوباره می ترسم ...
دين را دوست دارم ،
ولی از کشيشها می ترسم ...
قانون را دوست دارم ،
ولی از پاسبانها می ترسم...
عشق را دوست دارم ،
ولی از زنها می ترسم...
کودکان را دوست دارم،
ولی از آيئنه می ترسم ...
سلام را دوست دارم،
ولی از زبانم می ترسم ...
من می ترسم ،
پس هستم ...!
اينچنين ميگذرد روز و روزگار من ...
من روز را دوست دارم ،
ولی از روزگار می ترسم ...!!!
سلام:
گفتید داریوش رفیعی و دلم گرفت!
آره خیلی قشنگه. زهره هم قشنگه
میان بسترم یک جفت پوتین زنانه بود
شبیه آخرین کفشی که در سنگر در می آوردم
هزاران مرد را در پیش چشمم اخته می کردند
زدم خود را ب خواب و حرصشان بدتر در آوردم
طنین آتش آتش ناگهان خواب مرا آشفت
به سختی خویش را زان وضع شرم آور در آوردم
زدم بر آب و آتش تا مگر کاری کنم اما
نه خشک از آتش آوردم برون نه تر در آوردم
میان بیت های سوخته گردیدم و تنها
پلک هشت را از زیر خکستر در آوردم
نشست پشت ر بی سوخته در انتظار آب
دو چشم خویش را از کاسه پشت در در آوردم
مرور خاطرات دور خود را کردم و دیدم
که هر چه خیر دارم از طریق شر درآوردم
نوشتم ی اولی الابصار و سمت واژه های بردم
دو دستی را که از دست دل و دلبر درآوردم
گرفتم مشتی از آن واژه های خیس و پاشیدم
به روی دفتر و یک سینه شعر تر در آوردم
ملایک ایه تطهیر خواندند و من خود را
فرو کردم به اعطینام و از کوثر درآوردم
سپیده سر زد و بانگ مؤذن هوشیارم کرد
گشودم چشم و گویی در حقیقت پر در آوردم
-----------
اخی ببخشید دلتون گرفت
می گمخودتون که اینجوری فکر نمی کنید؟نقل قول:
عشق را دوست دارم ،
ولی از زنها می ترسم
دل به یار بی وفای خویشتن
دادم و دیدم سزای خویشتن
زخم فرهاد و من از یک تیشه بود
او به سر زد، من به پای خویشتن
هرکه ننشیند به جای خویشتن
افتد و بیند حبیبم سزای خویشتن
نه اتفاقا به یاد دوران خاصی افتادم.
شعر از حسین پناهی هست.
ظاهرا منظورش هر گونه تعریف نادرست از عشق بوده.
من؟ کمی چرا:31:
صلاح ملک خود را خسروان دانند فرهادا
مشو دلگیر اگر شیرین نمی خواهند کامت را
سپید ایین من خوش باش این خورشیدهای پیر
نیارند آب گردانند برف پشت بامت را
تو را هر کس ننوشد از شراب شعر محروم است
حلالم کن که واجب کرده ام بر خود حرامت را
------------
امیدوارم هرچه سریعتر بیاد سراغتون تا ترستون بریزه
اگر دل ميبری جانا ، روا باشد که دل داری
ميان دلبران الحق ، به دل بردن سزاواری
دلا ديشب چه ميکردی ، تو در کوی حبيب من
الهی خون شوی ای دل ، تو هم گشتی رقيب من ...
ممنون از لطفتون.
شما چی؟ نمیترسید که؟
نهالتازه و سرو کهن را تاب طوفان نیست
نمی گویم ببر اما ملایم کن کلامت را
نمی خواهند نه ... بنویس می خواهند و نتوانند
و مجبورند بگذارند بی پاسخ سلامت را
-----------
نه اصلا...به نظرم واقعا دلپذیره
مثل شناور بودن روی امواج اب.توی یک شب مهتابی ..زیر اسمون پر ستاره است
افسوس که بر باد شد و رفت
افسوس که با نگاهی بر باد رفت
افسوس که با کلامی رشته رویا ها پاره شد
افسوس که دست ستمگر باد ریشه هایم را از خاک بر آورد
افسوس که جور زمانه گرد بر چهره ام نگاشت
افسوس ...
چه زیبا و رویایی.
اما بعضی ها تلخ آفریده میشن.
سر سعدي بخواهد رفتن از دست
همان بهتر كه در پاي تو باشد
سلام دوستان حال شما؟
دروود بر باد
دروود بر ابر
دروود بر بلندای جفا ی روزگار
دروود بر امید
من باد را رام خواهم کرد
ابر را در گریه خود غرق خواهم نمود
زندگی را فارغ از هر بندگی خواهم نمود
من بلندی را پست خواهم کرد
من سیاهی را روشن خوام کرد
عشق را زنده خواهم کرد ... عشق را زنده خواهم کرد ...
به به پایان خان.
کجایید شما؟
دین و دل از من تو کافر می بری ؟
شعرای داده صفای باطنم
آبرویم را به ظاهر می بری ؟
ای خدای حال پنهانی من
یک دمم از حال حاضر می بری ؟
راه را تنها تو رهبانی و بس
هم توام آخر به آخر می بری ؟
آخر این مجنون مادرزاد را
شاعر آوردی و شاعر می بری ؟
--------
موافقم برخی خیلی تلخ و سفتن
اما سلاح عشق برنده تر از هرچیزی هست
---
پایان جان چیطوری دادا
کوجا بودی نبودی؟
یاده گریه ابرا دلم رو به گریه انداخت...از بس که گناه کردم دل به آتیش انداخت...
تو آن سخاوت سبزي كه انتظارت را
هميشه پنجره در پنجره پريشانم
به چشم مؤمن مردم گناه من اين است
كه با تمام وجودم تو را مسلمانم
چگونه بي تو دل من نجات خواهد يافت؟
مني كه بينفس تو غريق طوفانم
من نجیب آبادیم ای دل مرا
کی از این شهر مقصر می بری ؟
ای فقیه شهر شاعر می خری ؟ دفترم را پیش ناشر میبری ؟
من غریب این خیابانم مرا
آن طرف از خط عابر می بری ؟
نان الهکم تکاثر می خوری
نام زرتم المقابر می بری ؟
من برای خاطر تو گم شدم
تو مرا راحت ز خاطر میبری ؟
--------
چقدر قشنگ این شعر که گذاشتی جلال جان
يك عمر گشتم از پي آن عمر جاودان
گشت زمانه عمر مرا دم به دم گرفت
نازم بدان نگاه كه او با اشاره اي
نام مرا ز دفتر هستي قلم گرفت
من با كه گويم اين غم بسيار كو مرا
در خيل كشتگان رخش دست كم گرفت
برگرد اي اميد ز كف رفته تا به كي
هر شب فغان كنم كه خدايا دلم گرفت
خوشحالم که خوشتون اومد.
دیگه این پنجره ها همیشه بسته می مونن
تا یه روزی که خدا خودش بذاره بشکنیم
بیا ای غریبه ی همیشه آشنای من
بغض این سکوت سرد و با اشاره بشکنیم
مثل شمعي محتضر آماج تاريكي شدم
تير آخر بر جگر از چلة بادم رسيد
شب خرابم كرد اما چشمهاي روشنت
بارديگر هم به داد ظلمتآبادم رسيد
سرخوشم با اين همه زيرا كه ميراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسيد
هيچ كس داد من از فرياد جانفرسا نداد
عاقبت خاموشي مطلق به فريادم رسيد
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
شايد امروز نيز روز مبادا باشد
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما چونان که بايدند
نه بايدها
هر روز بي تو روز مبادا است
آيينه ها در چشم ما چه جاذبه اي دارند
آيينه ها که دعوت ديدارند
ديدارهاي کوتاه
از پشت هفت ديوار
ديوارهاي صاف
ديوارهاي شيشه اي شفاف
ديوارهاي تو
ديوارهاي من
ديوارهاي فاصله بسيارند
آه ! ديوارهاي تو همه آيينه اند
آيينه هاي من همه ديوارند ...
ديوار وسقف خانه كه پر ميشود ز تو
چيزي شبيه زلزله انگار ميكشد
آري! خراب ميشوي و … سهم مرد تو :
دردي كه زير اين همه آوار ميكشد
من ميشناسم اين غم بانوي قصّه است
كز شانههاي خسته ی او كار ميكشد
? …
بانو! بدان كه آخر اين قصّه با من است
روزي تو را، طناب تو بر دار ميكشد
در آن دقايق پر اضطراب پر تشويش
رها ز شاخه بر امواج بادها مي رفت
به رودها پيوست
و روي رود روان رفت برگ
مرگ انديش
به رود زمزمه گر گوش كن كه مي خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها
سلام فرانک. خوبی؟
آفتاب همه جا رو روشن و داغ کرده است
ما هر دو به موج ها خیره شده ایم
موج ها یکی یکی می آیند
خود را به ساحل می کوبند و برمی گردند
من به موج ها خیره شده ام اما آنها را نمی بینم
وقتی با تو هستم هیچ چیز را نمی بینم
تنها یک نفر را می بینم و آن ...
سلام
ممنون
شما خوبی ؟
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
دگر قمار محبت نمیبرد دل من
که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
به رهگذار تو چشمانتظار خاکم و بس
که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست
خوبم. ممنون
توی این شهر ِسیاه ِصبح به ظاهر ...... دلا از تنهایی مُردن ای مسافر
دلت و به جاده بسپار
دستت و به دست یک شعر
فانوسک به دست بگیر و
تو بشو خورشید ِپر مهر
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
نمی لرزد آب از رفتن خسته است تو نیستی نوسان نیست
تو نیستی و تپیدن گردابی است
تو نیستی و غریو رودها گویا نیست و دره ها ناخواناست
می ایی : شب از چهره ها بر می خیزد راز از هستی می پرد
میروی : چمن تاریک می شود جوشش چشمه می کشند
چشمانت را می بندی ابهام به علف می پیچد
سیمای تو می وزد و آب بیدار می شود
می گذری و ایینه نفس می کشد
جاده تخی است تو بار نخوای گشت و چششم به راه تو نیست
پگاه دروگران از جاده روبرو سر می رسند رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند
...
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدایا با که این بازی توان کرد
شب تنهائیم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد.
ديدم آن چشم درخشان را ولی در اين صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پيدا نبود
بر لب الوان من فرياد دل خاموش بود
آخر آن تنها اميد جان من تنها نبود
جز من و او ديگری هم بود اما ای دريغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود
نبار
دیگر نبار
اما هنوز هر بار نگاهم به سقف می افتد
هربار آدمک ِخاموش تو را می بینم
می بارم
سخت می بارم
...
من تمنا كردم
كه تو با من باشي
تو به من گفتي
هرگز هرگز
پاسخي سخت و درشت
و مراغصه اين هرگز كشت
پستهای قبلی با هم شد اما بخیر گذشت!
تو بیا که توی دنیا قحطی مهر وعاطفه ست
واسه عاشقای دنیا عاشقی یه خاطره ست
عاشقی یه خاطره ست...
تا صبحدم به ياد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره كرديم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب كرده خط كشيد
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
مي شود با يك گليم كهنه هم روز را شب كرد وشب را روز كرد
ميشود صدبار هم مهرباني را خدا را عشق را
با لبي خندانتر از يك شاخه گل تفسير كرد
در آن دقايق پر اضطراب پر تشويش
رها ز شاخه بر امواج بادها مي رفت
به رودها پيوست
و روي رود روان رفت برگ
مرگ انديش
به رود زمزمه گر گوش كن كه مي خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها