یوسف های زیادی گم شدند
در راه راه پیراهنت
می دانم زلیخای خوبی نبوده ام
گم کرده ام تو را
در سفالینه های کبودی
که دوبیتی می نوشد هرشب از قهوه ای چشم هات
گمت کرده ام در هراس گرگ آلود شب های مصر
کوچه پس کوچه های عرق کرده ی بی هندوی ابروهات
نفرین تمام پیرزنان جادو بر من
که من رگ دستانم را زده ام
اما این خون تمامی ندارد
انگار دامنم آه تمام مردگان این خاک را گرفته
که بوی ترنج می شنوم از گوشه گوشه ی خواب هام
حوالی پرتگاه این شعر
چاهی ست به نام گریه های گاه گاه زنی