نميگذاشتم به اساني دلم را ببري
اگر ميدانستم
بعد از تو
زندگي كردن چقدر دل ميخواهد. . .
Printable View
نميگذاشتم به اساني دلم را ببري
اگر ميدانستم
بعد از تو
زندگي كردن چقدر دل ميخواهد. . .
از این جا
تا جایی كه تویی
قدم نمی رسد
دست دراز می كنم
چیزی می نویسم
دریایی
دلی
قابی
غمی
از بی نشان
تا نشانی كه تویی
مرهم نمی رسد
در این جا و این دَم
رونقی نیست
عطشناك آنم
آن دَم نمی رسد ...
"محمدرضا عبدالملکیان"
از اخوان...
تو را با غیر میبینم صـــــدایم در نمی اید
دلم میسوزد و کاری زدستم بر نمی اید
نشستم باده خوردم خون گریستم کنجی افتادم
تحمل میرود اما شب غـــــــــــــــــم سر نمی اید
چه سود از شرح این دیوانگیها بیقراریهـــا
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی اید
توانم گفت مستم میکنی با یک نگه اما
حبیبا درد هجرانت بگفتن در نمـــــی اید
منه بر گردن دل بیش از این طرق جفا کاری
که این دیوانه گر عاشق شود دیگر نمی اید
دلم در دوریت خون شد بیا و اشک چشمم ببین
خدا را از چه بر من رحمت ای کافـــــــر نمی اید
اي آنکه از ديار من آخر گريختي
چون شد که از تو باز نيامد نشانه اي
از بعد رفتنت نشناسم جز اين دو حال
رنج زمانه اي و گذشت زمانه اي
در کوره راه زندگيم جاي پاي تست
پايي که بي گمان نتوانم بدو رسيد
پايي که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کي مي توانم اينکه به هر آرزو رسيد
افسوس ! اي که عشق من از خاطرت گريخت
چون شد که يک نظر نفکندي به سوي من
مي خواستم که دوست بدارم ترا هنوز
زيرا به غير عشق نبود آرزوي من
بيچاره من ، بلازده من ، بي پناه من
کز ماجراي عشق توام جز بلا نماند
از من گريختي و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند
نادر نادرپور
تنهایم.....
به وسعت یک دریا
و
به تاریکی یک اسمان بی ستاره
اری تنهاییم وسعتی بس تاریک دارد...
تنهایم به اندازه سکوت یک دشت
و
روی این مرداب به ناگه تو را یافتم
تو که سردر گریبان بهار یافته ای
دانستی در قلب من نه عشق ، نه شور ، نه احساس و نه فریادو ناله ای می جنبد...
حال تو آمدی
شکافتی مسیر زندگیم را و چراغ ساحل را روشن .....‼
اما چه سود;
چراغ هایت نیم سوزند و مرا چشمی نیست از برای دیدن ...‼
در کنار پنجره به ماتم درخت های خمیده ی زیر برف می نگریم هردو
تو به سپیدی برف و من به خمیده گی
هر دو بی قراریم
لخته لخته ی وجودمان می چکد...
کم کم خاموشی می رسد
همچنان در انتظارت ستاره می شمارم
چراغ نیم سوزت را می نگرم
گفتی بمان ؛ بمان طلوع نزدیک ست
چه بس بیزارم از دنیا
چه بس مشتاق مرگم
من از گفت و شنود از عشق بیزارم
جز از امّید واهی نیست، عشق چیزی
من از امّید واهی بس گریزانم
همه دلبستگیهایی که با من بود
به یکباره همه از هم گسستند
بر آینده مرا اندیشهای نیست
همین امشب، ز دنیا رفتنی باید!
دگر تاب و توانم نیست
دگر شور و نشاطم نیست
همین لحظه، ز دنیا رفتنی باید!
بسی بر جمله خوبیها سگالیدم
سگالش را به تنهایی گریزاندم
سرم خسته، دلم پر خون
در این صحرای سرد ِ منجمند، تنها
به دنبال چه میگردم؟
پسندم نیست این پرسش
بدین گونه بباید گفت:
بدنبال چه میگشتم؟
درختی را همیجستم
حقیقت، نام بود او را
جسورانه پیاش گشتم
چه کنکاشی! توانفرسا!
در آن شبهای تار ِ منجمند، تنها
ندیدم اندرین صحرا، نشانی زان درخت پیدا
همه نیرو، همه امّیدم از کف رفت
نه امروزی، نه فردایی
نه حتا لحظهای خوابی
به دل گفتم: که این ره از چه میپویی؟
«در این آفاق من گردیدهام بسیار» *
ندارد بهره جز خار و خس و خاشاک
نشاید آن درخت در خواب دیدنکردنی حتا
به جای دیگری امّید باید بست
در این یک دم، ز صحرا رفتنی باید
آخرين لحظه ديدار
در آخرين لحظه ديدار به
چشمانت نگاه كردم و
گفتم بدان آسمان قلبم
با تو يا بي تو بهاريست
همان لبخندي كه توان را
از من مي ربود بر لبانت
زينت بست.
و به آرامي از من فاصله
گرفتي بي هيچ كلامي.
من خاموش به تو نگاه می كردم
و در دل با خود مي گفتم :اي كاش اين قامت
نحيف لحظه اي فقط لحظه اي مي انديشيد كه
آسمان بهاري يعني ابر
باران رعد وبرق و طوفان
ناگهاني
و اين جمله ،جمله اي
بود بدتر از هر خواهش
براي ماندن و تمنايي
بود براي با او بودن.
شنيده ام
جوينده يابنده است
سالهاست به درون خزيده ام تو را درهرذره جستجوكرده ام درميان همه آنچه كه بوده و نيست
و بعد از سالها دراين فكرم
ديگر به جز خويشتن كجا بجويمت
"نسل آدم های برازنده منقرض شد!"Milad Janat
گونه های خونین مرا
برازنده خنجرهاست
ولادیمیرراست می گفت
نسل آدم های برازنده منقرض شد!
تو می روی و می روی
و
ماه ها و ماه ها
شاید بجوشد شعر
...