-
سلام به جمعتون خوش اومدم......
امیدوارم تکراری نباشه ....ولی اگر بود به بزرگی خودتون ببخشید.....
معاشران گره از زلف یار باز کنید....شبی خوشست بدین قصه اش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند....و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
...
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است....چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
-
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی ز کجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
عمرخیام
-
تاب بنفشه ميدهد طره مشک ساي تو
پرده غنچه ميدرد خنده دلگشاي تو
اي گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
کز سر صدق ميکند شب همه شب دعاي تو
-
واعظا موعظه بگذار که وعّاظ عزیز
به تقلاّی گناه از همه مشتاق ترند
راستی را اگر از نان و خورش نیست خبر
این گدایان ز چه از پادشهان چاق ترند؟
پسران و پدران بی خبر از حال هم اند
روز محشر پدران از پسران عاق ترند
بعد از این نام من و گوشه ی گمنامی ها
که غریبان جهان شهره آفاق ترند
علیرضا قزوه
-
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست، نازنین
و عشق را
کنارِ تیرکِ راهبند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بُنبستِ کجوپیچِ سرما
آتش را
به سوختبارِ سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگارِ غریبیست، نازنین
آن که بر در میکوبد شباهنگام
به کُشتنِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاهها مستقر
با کُنده و ساتوری خونآلود
روزگارِ غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کبابِ قناری
بر آتشِ سوسن و یاس
روزگارِ غریبیست، نازنین
ابلیسِ پیروزْمست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
احمد شاملو - 31 تیر 1358
-
در تو مباد میهن مستان و راستان
تزویر را به تخت به زورِ زر آورند
چیزی نمانده است که فرزندهای تو
از بس شلوغ حوصلهات را سرآورند
همسنگران به جان هم افتادهاند و سخت
در تو مباد حمله به همسنگر آورند
با دست دوستی نکند راویان فتح
از آستین خویش برون خنجر آورند
امیری اسفندقه
-
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
==
حافظ
-
تا قیامت نامدار و منجلی
تحت أمر رهـبرم سیّدعلی
-
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
==
حافظ
-
تا رفتنش ببينم و گفتنش بشنوم
از پاي تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت
که اول نظر به ديدن او ديده ور شدم
سعدی