آن يار كز او خانه ي ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
Printable View
آن يار كز او خانه ي ما جاي پري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود
دل گفت فروكش كنم اين شهر به بويش
بيچاره ندانست كه يارش سفري بود
در مذهب ما باده حلال است وليكن
بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است
تو در پنجه شير مرد اوژني
چه سودت كند پنجه ي آهني ؟
يادته اون عشق رسوا يادته
اون همه ديوونگي ها يادته
تو مي گفتي كه گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آخ آدماي روزگار
چي مي مونه از شماها يادگار
روا دارد از دوست بیگانگی
که دشمن گزیند به همخانگی !
يكي از بزرگان اهل تميز
حكايت كند ز ابن عبدالعزيز
ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی ××× بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را
کاش می دانستم
اثر پای مسافر به کجا
روی شنهای حیات محو خواهد گردید
و تماشای مرا چشمانی وقف حیرت می شد
و من از آینه روشن او
نقش حیرت را باز هم می دیدم
کوله بارم بر پشت سنگلاخم در پیش
و عصا دست مرا می طلبد
راه ناهموار است و حرامی در راه
گوهری دارم و دزدان حریص
چشم در راه به هم بستن چشمان منند
من دو چشمم بیدار
زندگی شیرین است
تلخی روز به دستان شب است
من عطش می بینم
آب را می بویم
می فریبند مرا
آب و سراب
نقش هستی و عدم می سازند
آب یک واژه تنهایی نیست
آب یک عاطفه یک احساس است
آب در عمق طراوت جاریست
چاهها باید کند
نقبها باید زد
از درون راه به پایاب جهان باید برد
مهر را با عطش آموخته باید گرداند
نقش حسرت را از سینه برون باید راند
می روم بی کینه
دل من پاک تر از آینه است
نقش هر بد هم خوب
همگی تابش نور خورشید
همه جا سایه آن سرو بلند
من نشستم در راه
چشم من مات به پایان مسیر
راه بی پایان است
و دلم در حسرت
کاش می دانستم
اثر پای مسافر به کجا
روی شنهای حیات
محو خواهد گردید.
ديگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دو رو خسته شدم
نمي خواي بموني توي اين خونه
چشم تو دنبال چشماي اونه
همه ي حرفاي تو يك بهونه ست
اون جهنمي كه مي گن اين خونه ست
تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده اگر در کار میبستیم روزی کاردانی را