در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين ما ناشريفان مانده ايم
ابها از اسيا افتاد ليك
باز ما با موج و طوفان مانده ايم
Printable View
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين ما ناشريفان مانده ايم
ابها از اسيا افتاد ليك
باز ما با موج و طوفان مانده ايم
مها زورمندي مكن با كهان
كه بر يك نمط مي نماند جهان !
======
تابه حال همچين شعري شنيده بودي ؟
نه اي دل تو كمي از باغباني###########نه مهر تو كم است از گلستاني
يا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
كز تير آه گوشه نشينان حذر نكرد
ديری است که درسایه سنگی ديوارصبوری ميکنم
ومعنای يافتن رادرطعم ازدست دادن ميچشم...
وداعی درميان نيست...
که تازه آغازسلام است...
در بهار زندگي احساس پيري مي كنم
با همه دلدادگي حسه اسيري مي كنم
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد، یارب بلا بگردان
مه جلو می نماید بر سبز خنگ گردون
تا او به سر در آید، بر رخش پا بگردان
...
نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوستر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
اگر دستم رسد بر چرخ گردون از او پرسم كه اين چون است و آن چون
ندانم از جه سبب رنگ آشنايي نيست
سهي قدان سيه چشم ماه سيما را