از با تو بودن تا همیشه ی دنیا،لبریزم.لبریز لحظه های تماشاییزیبایی.از با تو بودن می شکفم،بر شاخسار شعر .خورشید را،بر سینه می فشارم و تا عشق،دیوانه می شوم!
Printable View
از با تو بودن تا همیشه ی دنیا،لبریزم.لبریز لحظه های تماشاییزیبایی.از با تو بودن می شکفم،بر شاخسار شعر .خورشید را،بر سینه می فشارم و تا عشق،دیوانه می شوم!
نگاهت سايه سار مهرباني استصدايت شعله اي از همزباني استدر اين هنگامه و صحراي آتشنشستن در كنارت آسماني استصدايم در حضورت شوق پروازسكوتت مي دهد آرامشم بازدلم گرم است گرم ِ با توبودننشستن با تو و از تو سرودن
من تو را به کسي هديه مي دهم که از من عاشق تر باشد و از من براي تو مهربان تر.من تو را به کسي هديه مي دهم که صداي تو را از دور، در خشم، در مهرباني،در دلتنگي، در خستگي، در هزار همهمه ي دنيا، يکه و تنها بشناسد.من تو را به کسي هديه مي دهم که راز معصوميت گل مريم و تمام سخاوت هايعاشقانه اين دل معصوم دريايي را بداند؛ و ترنم دلپذير هر آهنگ، هر نجوايکوچک، برايش يک خاطره باشد.او بايد از نگاه سبز تو تشخيص بدهد که امروز هواي دلت آفتابي است؛ يا آندلي که من برايش مي ميرم، سرد و باراني است.اي.... ،اي بهانه ي زنده بودنم؛ من تو را به کسي هديه مي دهم که قلبش بعداز هزار بار ديدن تو، باز هم به ديوانگي و بي پروايي اولين نگاه من بتپد.همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم...تو را با دنيايي حسرت به او خواهم بخشيد؛اگر چنین کسی باشد...و اگر او از من عاشق تر و از من براي تو مهربان تر باشد*اگر او بيشتر ازمن براي تو گريسته باشد؟؟* نه... هرگز...هرگزولي، چرا؟ ... چرا فقط منم که باید دور از تو باشم؟...مي دانم... من دير رسيدم...خيلي دير...خيلي...يك بار ديگر بگذار بي ادعا اقرار كنم كه هر روز دلم برايت تنگ مي شود.روزهايي که تو را نمي بينم، به آرزوهاي خفته ام مي انديشم، به فاصله بينمن و تو،...هر روز به خود مي گويم کاش شيشه عمر خود را شکسته بودمکاش همان لحظه که عاشقانه در آغوش گرم تو بودممیمردم...
از با تو بودن دل برایم عادتی ساخت
که هرگز بی تو بودن را باور ندارم
ز;ندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند.
زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ.
زندگی رویایی است، مثل رویای ِیکی کودک ناز.
زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز.
زندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست، زندگی راز دل مادر من. زندگی پینه ی دست پدر است، زندگی مثل زمان در گذر...
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا
التفاتی به اسیران بلا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود
جان من اینهمه بی باک نمی باید بود
آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسيد
از گناه اولين بر حضرت آدم رسيد
گوشهگيري كردم از آوازهاي رنگرنگ
زخمهها بر ساز دل از دست بيدادم رسيد
قصه شيرين عشقم رفت از خاطر ولي
كوهي از اندوه و ناكامي به فرهادم رسيد
مثل شمعي محتضر آماج تاريكي شدم
تير آخر بر جگر از چلة بادم رسيد
شب خرابم كرد اما چشمهاي روشنت
بارديگر هم به داد ظلمتآبادم رسيد
سرخوشم با اين همه زيرا كه ميراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسيدم
هيچ كس داد من از فرياد جانفرسا نداد
عاقبت خاموشي مطلق به فريادم رسيد
نامت
را بر حاشیه قلبم حک کردم
تا با هر ضربانش تکرارت کنم
تکراری با شکوه
تکراری از اعماق پاکیها
من
یک هیچ
در برابر عظمت تو
هیچ تر می شوم...
همچو غباری در برابر کوه
یا تخیلی در برابر حقیقت...
خوب من؛
امروز
از جنس روزهای دیگر نیست
امروز یک هیچ
با بینهایت خویش
معاشقه می کند
تو اگه پرنده باشی چشای من آسمونه
راز پر کشیدنت رو کسی جز من نمیدونهبا صدای ساز خسته تر کنم گلوی آواز
واسه من سخت که بی تو بنویسم مشق پرواز
من و تو گرچه اسیریم حیفه از غصه بمیریم
بیا تا آخر دنیا بشینیم و پر نگیریم
جای پر زدن زمین نیست توی قلب آسمونه