-
از شوكت فرمانرواييها سرم خالي است
من پادشاه كشتگانم، كشورم خالي است
چابكسواري، نامهاي خونين به دستم داد
با او چه بايد گفت وقتي لشگرم خالي است
خونگريههاي امپراتوري پشيمانم
در آستين ترس، جاي خنجرم خالي است
مكر وليعهدان و نيرنگ وزيران كو؟
تا چند از زهر نديمان ساغرم خالي است؟
اي كاش سنگي در كنار سنگها بودم
آوخ كه من كوهم ولي دور و برم خالي است
فرمانروايي خانه بر دوشم، محبت كن
اي مرگ! تابوتي كه با خود ميبرم خالي است
فاضل نظري
-
كاش
كه تو دو تا نام داشتى
تا من اگر قهرى و گله اى داشتم
فقط
با یكى از آن ها بود
كاش كه خانه تو دو تا در داشت
درى از پیش
براى همه سلام ها و خداحافظى ها
و درى از پشت
فقط براى درود و بدرود من
كاش كه تو هر سال یك سفر داشتى
اما دو بازگشت
...
و چرا زودتر نگفتم
كه كاش تو دو تا دل داشتى
یك دل گرم
براى من و دایه ات
و یك دل سرد
براى پسر همسایه ات
مفتون امینی
-
مرا نديده بگيريد و بگذريد از من
كه جز ملال نصيبي نمي بريد از من
زمين سوخته ام نااميد و بي حركت
كه جز مراتع نفرت نمي چريد از من
عجب كه راه نفس بسته ايد بر من و باز
در انتظار نفس هاي ديگريد از من
خزان به قيمت جان جار مي زنيد اما
بهار را به پشيزي نمي خريد از من
-
تو اگر میدانستی ..
که چه دردی دارد
که چه زخمی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمیپرسیدی
اه ای مرد....
تو چرا تنهایی..
-
در آيينه مي ديدم سوختن پروانه را
همان آخر دانستم، كه پروانه خودم بودم
-
شمع من
نهفته ها و گفته هاگ
همه از بي وفائيت مي گويند
پريشانم
مي دانم، خواهم سوخت
-
تمام دفتر شعرم را
چه کودکانه
با نام تو سیاه کردم
و چه بی رحمانه
تمام خاطراتم را
با پارچه ای سپید
به گور سپردی...
-
چنان دلگيرم از دنيا
كه جز مرگم نمي خواهم
به زخم اين دل خونين
دگر مرحم نمي خواهم همه نامهربانانند
دراين دنياي پر تزوير
چنان شد حاصل عمرم
كه جز مرگم نمي خواهم
-
امشب شب آخره كه مزاحمت شدم
خورشيد فردا مال تو ببخش كه عاشقت شدم
-
حالا که عادتم دادی به غصه های شاعری
زیر قرارات زدی و میگی دلت میخواد بری
حالا که دیگه دلمو نمیدمش دست کسی
lیخوای بری یه جا دیگه به آرزوهات برسی
حالا که مردمم دیگه قصه ما رو میدونن
دلت میخاد بقیه قصه رو هرگز نخونن
حالا که من تنها شدم با عطر اون بوته ی یاس
از جون چشمام چی میخوای دوست دارم یا التماس؟
حالا که من به خاطرت قید سفرهامو زدم
تو تازه یادت افتاده که حیفی چون خیلی بدم
حالا که لحظه های من به خاطرت هدر شدن
بهونه های رفتن و می ذاریشون تقصیر من
حالاکه یکی از راه رسید با چشمای درشت
بگو کی بود بهم میگفت چشمای نازت منو کشت؟
حالا که پاییزم میخواد بشینه پشت پنجره
بهتره هرکی نمیخواد بمونه خیلی زود بره
حالا که دیگه فال حافظ نکرده معجزه
بهتره بازنده بشم دلم تو این مبارزه
حالا که شیرجیه هوا تو آسمون سرنوشت
حالا که دیگه نمیشه با همدیگه بریم بهشت
حالا که ثابت شده تو نموندی پای وعده ها
برو منم میگذرم از کرده ها و نکرده ها
اما بدون اگه یه روز خوردی به یک صخره سرد
هر کاری دوست داری بکن ولی پیش من بر نگرد