مستي و ديوانگي آسان ندادندي به كس
هستيش را سوختند و عقل بردند از كفش
جام مي از كف نهاد و پر كشيد از اين ديار
رفت آنجا كس نمي پرسد از او كو دين و عقل
بگذر از اين حال كاين هم بگذرد
برگشا بند قبا تا روح بتوان پر كشد
از ديار خوبرويان آه ماند و حسرتي
حافظا فرياد كو آن خوبرويان حرم
چشم بگشا و ببين آمد خزان عمر تو
هان نشسته برف و سرما و بر دل و بر قلب تو
رفت و با خود برد مهر از دل برون اما كجا ؟
مهر نه دل برد با خود بي خبر تا ناكجا