از دلم می پرسم:
آیا همچنان در عشق ناچاری؟
من تپش های دلم را می شناسم
پاسخش آری ست
Printable View
از دلم می پرسم:
آیا همچنان در عشق ناچاری؟
من تپش های دلم را می شناسم
پاسخش آری ست
روز ِ بدون ِ تو، شب ِ بی ماه و ململ است
خورشید، سر نمی زند و ابر، تنبل است
یک دختر قشنگ ، بدون خیال تو
خوابش پر از سیاهی و روحش معطل است
بی تو، جهان ، دری وری و صبح، بیخودی است
بی تو درخت ، روی زمین، حرف مهمل است
خوابی که بی تو دیده شود خواب خوب نیست
کابوس گریه های بلند و مفصل است!
معشوق تو هنوز به دنیا نیامده!
آدمفرشته ای که لباسش مبدل است
معشوق تو که مردی از ایثار و خواهشی
ترکیب بی رقیب ِ زن و روز و مخمل است
من عاشق ِ دهن کجی ِ نازکانه ام
انگار عشق من به تو یک جور کل کل است!
من از پروانه بودن ها
من از دیوانه بودن ها
من از بازی یک شعلهٔ سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم
من از هیچ بودن ها
از عشق نداشتن ها
از بی کسی و خلوت انسانها می ترسم
راستی چی شد ، چه جوری شد
اینجوری عاشقت شدم
شاید میگم تقصیر توست
تا کم شه از جرم خودم
گفتم آخر عشق را معنا کنیم
بلکه جای خویش را پیدا کنیم
آمدم دیدم که جای لاف نیست
عشق غیر از عین و شین و قاف نیست
آمدم گفتم به آوای جلی
عین یعنی عدل مولایم علی
شین یعنی شور الله و الصمد
قاف یعنی قل هو و الله و احد
دیدن از یارای گفتنها جداست
گفتن از حق بهر گیتی هم خطاست
گفت ما را از سر منطق چه هاست
گفتمش یارای این دیدن رهاست
گفت لیلی گفتن و مجنون رواست؟
گفتمش مجنون یکی لیلی خداست
گفت لیلی ها در این معبد رهاست
گفتمش دیدن در آن معبد خطاست
گفت آن نامی که گفتی در بر منطق نماست
گفتمش یارا این منطق صباست
گفت از عاقل در این ده هم نماست
گفتمش عاقل در این ره بی بهاست
گفت پس پایان این ره ناکجاست
گفتمش عاقل نداد ره کجاست
گفت پایان ره دیوانگان را این سزاست
گفتمش دیوانگان را مقصد عاقل خطاست
گفت گویی مقصد دیوانگان ره کجاست؟
گفتمش دیوانه شو بینی که مقصدها رهاست
عشق معنی لبخند ماست
معنی لبخند ما، پیوند ماست
عشق یعنی اینکه باور کنیم
یک دل دیگر ارادتمند ماست
عشق باشد خویش هیچ انگاشتن
چون خودی را چون خدا پنداشتن
عشق باشد مستی از جامی که نیش
اندر آن بهتر بود از نوش خویش
عشق باشد نقص جستن در کمال
زشت دیدن خویش را با صد جمال
پاره ای خون است و آب این دل اگر
در نیابد مهر آن رشک قمر
هر که او درویش تر دلریش تر
هر که او عاشق تر او بی خویش تر
مستی این راه هشیاری بود
خواب در این کوی بیداری بود
هر طلسمی را که نتوانی شکست
بشکند این پهلوان چیره دست
تو رو به خدا با من بمون امروز من باش و فرداي منحالا كه ميدوني همه عمر مني نكنه به دلم پشت پا بزني بگي خسته شدي قلبمو بشكني تو رو به خدا!!!!!
سرتو بذار رو سينه ام غم هاتو بسپار به من
هرچي تو از اين دنيا بخواي پيشكش چشماي گيراي تو
اگه تو بخواي فنا ميشم به پاي عشق بي همتاي تو
حالا كه ميدوني همه عمر مني نكنه به دلم پشت پا بزني بگي خسته شدي قلبمو بشكني تو رو به خدا!!!!!
تو رو به خدا هرگز نرو اي ماه شبهاي مهتاب من
انگارخدا ساخته تو رو براي چشماي بي تاب من
دستت رو بذار رو قلب من
قلبي كه جون ميده در راه عشق
با بوسه هات منو ببر تا خود دروازه هاي بهشت
باران باشد
تو باشی
و كوچه ای بی انتها
دنيا را ميخواهم چه كار؟
دنيا نباشد!
كوچه باغی باشد و باران
و تو
كه زلال تر از بارانی.
گاهی وقـتا با یه قصه میشه از عــــــــاشقی دم زد
میشه گریه ها رُ نشمرد، ریشه ی ِ بغض رُ قلم زد
بعضی وقـتــا یه ترانه بیشتر از قصه می تونه
همه ی ِ نگفته هــــــام ُ به حضورت برسونه
حتا می تونه یه واژه ، بیشتر از صدتا ترانه
عشق ُ معنــــــا کنه مثل ِ غزلای ِ عاشقانه
کفــتری که بی بهونه پر کشید از آشیونه
با یه سوت - ساده - می فهمه وقثشه برگرده خونه
اینارُ گفتم بدونی که دلــــــــــــم هواتُ کرده
به خدا ، با یک اشــاره - یه اشاره - برمی گرده
جز خودت هیچی نمی خوام، تو تموم خواسته هامی
اگـــــه واژه هــــــــام بهشته تو گل ِ ترانه هامی
کاری کن که غم تمــــــــوم شه ، واسه شادی دوباره
از چشات هیچی نمی خوام؛ جز یه چشمک،یه اشاره
می گفت دو روز است
مرگ و تولد
روز دیدنش تولدم شد
شکر شقایقها
زنده ام هنوز
و فرود کلاغی
بر چینه ی نفسم نیست تا غار غار غربتش
روحم بیازارد
نمیدانم
شاید نگاهش اکسیر داشت
اکسیر حیات
آفتابی این هوا دوست داشتنی ست
من هوس زندگی کرده ام
بگویید:
برایم یک روز بود
دیدار
دیدار
دیدار....
قلب من و تو را
پيوند جاودانه مهری ست در نهان
پيوند جاودانه ما ناگسسته باد
تا آخرين دم از نفس واپسين من
اين عهد بسته باد
از مرز خواب می گذشتم
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر روئید
ساقه اش از ته خواب شقا هم سر کشید
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خواب گشودم
نیلوفر له همه زندگی ام پیچیده بود
در رگ هایش من بودم که می دویدم
هستی اش در من ریشه داشت
و همه من بودم
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
بي تو اما عشق بي معناست،مي داني؟
دست هايم تاابد تنهاست،مي داني؟
اسمانت را مگيراز من كه بعد از تو
زيستن،يك لحظه هم بي جاست،مي داني؟
"دوستت دارم"همين،اين راز پنهاني
از نگاه ساكتم پيداست،مي داني؟
عشق من!بي هيچ ترديدي بمان با من
عشق يك مفهوم بي"اما"ست،مي داني؟
هرچه دارم در میان خواهم نهاد
بی خبر سر در جهان خواهم نهاد
آب حیوان چون به تاریکی در است
جام جم در جنب جان خواهم نهاد
زین همت در ره سودای عشق
بر براق لامکان خواهم نهاد
گر بجنبد کاروان عاشقان
پای پیش کاروان خواهم نهاد
جان چو صبحی بر جهان خواهم فشاند
سر چو شمعی در میان خواهم نهاد
سود ممکن نیست در بازار عشق
پس اساسی بر زیان خواهم نهاد
گر قدم از خویش برخواهم گرفت
از زمین بر آسمان خواهم نهاد
مرغ عرشم سیر گشتم
از قفس روی سوی آشیان خواهم نهاد
تا نیاید سر جانم بر زبان
مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد
زهر خواهد شد ز عیش تلخ من
صد شکر گر در دهان خواهم نهاد
آستین پر خون به امید وصال
سر بسی بر آستان خواهم نهاد
دست چون می نرسدم در زلف دوست
سر به زیر پای از آن خواهم نهاد
در زبان گوهرافشان فرید
طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد
دلم در عشق تو جان برنتابد
که دل جز عشق جانان برنتابد
چو عشقت هست دل را جان نخواهد
که یک دل بیش یک جان برنتابد
دلم در درد تو درمان نجوید
که درد عشق درمان برنتابد
مرا در عشق تو چندان حساب است
که روز حشر دیوان برنتابد
ز عشقت قصهی گفتار ما را
یقین دانم که دو جهان برنتابد
اگر با من نمیسازی مسوزم
که یک شبنم دو طوفان برنتابد
چو پروانه دلم در وصل خود سوز
که این دل دود هجران برنتابد
دل عطار بر بوی وصالت
ز هجرت یک سخن زان برنتابد
در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد
با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد
چون پنجههای شیران عشق تو خرد بشکست
در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد
جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود
هیهات میندانم تا ارزنی چه سنجد
جایی که صد هزاران سلطان به سر درآیند
اندر چنان مقامی چوبکزنی چه سنجد
جانهای پاکبازان خون شد درین بیابان
یک مشت ارزن آخر در خرمنی چه سنجد
چون پردلان عالم پیشت سپر فکندند
با زخم ناوک تو هر جوشنی چه سنجد
جان و دلم ز عشقت مستغرقند دایم
در عشق چون تو شاهی جان و تنی چه سنجد
مرا با عشق تو جان درنگنجد
چه از جان به بود آن درنگنجد
نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان
که اینجا کفر و ایمان درنگنجد
چنان عشق تو در دل معتکف شد
که گر مویی شود جان درنگنجد
چه میگویم که طوفانی است عشقت
به چشم مور طوفان درنگنجد
اگر یک ذره عشقت رخ نماید
به صحن صد بیابان درنگنجد
اگر یوسف برون آید ز پرده
به قعر چاه و زندان درنگنجد
چون دردت هست منوازم به درمان
که با درد تو درمان درنگنجد
دلا آنجا که جانان است ره نیست
که آنجا غیر جانان درنگنجد
درآمد دوش ترکم مست و هشیار
ز سر تا پای او اقرار و انکار
ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل
ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار
به یک دم از هزاران سوی میگشت
فلک از گشت او میگشت دوار
به هر سوئی که میگشت او همی ریخت
ز هر جزویش صورتهای بسیار
چو باران از سر هر موی زلفش
ز بهر عاشقان میریخت پندار
زمانی کفر میافشاند بر دین
زمانی تخت میانداخت بردار
زمانی شهد میپوشید در زهر
زمانی گل نهان میکرد در خار
زمانی صاف میآمیخت با درد
زمانی نور میانگیخت از نار
چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر
ولیکن آن همه رنگش به یکبار
همه اضدادش اندر یک مکان جمع
همه الوانش اندر یک زمان یار
زمانش دایما عین مکانش
ولی نه این و نه آنش پدیدار
دو ضدش در زمانی و مکانی
به هم بودند و از هم دور هموار
تو مینوش این که از طامات حرفی است
وگر این مینیوشی عقل بگذار
که گر با عقل گرد این بگردی
به بتخانه میان بندی به زنار
چو دیدم روی او گفتم چه چیزی
که من هرگز ندیدم چون تو دلدار
جوابم داد کز دریای قدرت
منم مرغی، دو عالم زیر منقار
علیالجمله در او گم گشت جانم
دگر کفر است چون گویم زهی کار
اگر گویم به صد عمر آنچه دیدم
سر مویی نیاید زان به گفتار
چه بودی گر زبان من نبودی
که گنگان راست نیکو شرح اسرار
زبان موسی از آتش از آن سوخت
که تا پاس زبان دارد به هنجار
جز به جاذبه ی چشمهات
- این بیشه ی باران خورده -
دلم
-آن سیب سرخ -
نمی افتاد
زیر پات
وسعت ِ كدامين دريا
در قلب ِ
پر طنين ِ تو نشست
كه اين سان
آبي ِ آوازهايت
زلالي رودبارها را
به زمرمه درمي آورد
و نگاهت
فواره ي اشك هايم را
تا وسعت بي كرانه ي آسمان
پرواز مي آموزد.
آه ،
هنگامي كه درياي بي كرانه ي سينه ات
فرياد خفته ي
صدف ِ بسته ي دلم را
به غوغا وا مي دارد
آسمان چشمهايم دلتنگي هايش را
چه سرخ
مي بارد...
باور کن
هنوز با اشاره ي توست
كه درون سينه ام
توفان رخصت مي يابد
تا درياي خاموش ِ
درونم را به خروش درآورد.
برای هر پایان شاید هزاران بهانه باشد
اما برای آغاز یک بهانه کافی است…
یک بهانه…اگر چه پر باشد از دلتنگی های عاشقانه…
و امروز روز دیگری است برای آغاز…
آغازی از جنس دلتنگی
آغازی با رنگ برگ های خزانی
آغازی با عطر سکوت
آغازی با طعم کال سیب
آغازی به وسعت تمام حرف هایم …
برای پایان دادن تو…
و به ابدیت پیوستن با عشق تو…
افسانه ای خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خورده ای از عشوهء نسیم خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای
رازی نهفته در دل شب های جنگلی
من چیستم؟
فریادهای خشم به زنجیر بسته ای...
بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون
زهری چکیده از بن دندان صد امید
دشنام پست قحبهء بدکار روزگار
من چیستم؟
بر جا ز کاروان سبک بار آرزو
خاکستری به راه
گم کرده مرغ در به دری راه آشیان
اندر شب سیاه
من چیستم؟
یک لکه ای ز ننگ به دامان زندگی
وز ننگ زندگانی, آلوده دامنی
یک ضجهء شکسته به حلقوم بی کسی
راز نگفته ای و سرود نخوانده ای
من چیستم؟
...............
...................
.........................
................................
من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب
در جست و جوی شب...
یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات
گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ....!!!
ای اوج آرزوی دل درد پرورمیك شب بیا به خلوت چشم ز خون ترمای آسمان جود تو بی انتهاترینبیچاره ام گدای قدیمی این درمبر خاك پای تو سوگند میخورمزخم محبت تو به مرحم نمیدهمبا جان و دل به مهر تو پیوند خورده اماز جان خود گذشته محال از تو بگذرمای آبروی عالم و آدم نگاه كنمن از همه به پیش تو بی آبرو ترمتا كی به سوز و آه نشینم به راه توعالم فدای گوشهء چشم سیاه توبنشسته ام به راه تو ای معدن كرمتا كی فتد به روی سیاهم، نگاه تو...
نه، تو تنها نیستی ، ماهی و زورق و پارو پس چیه؟
نه، تو تنها نیستی ، این همه ستاره پس مال کیه؟
نه،تو تنها نیستی ، خلوت ِ دل کده ی ِ نقاشیه
نه ، تو تنها نیستی ، فکر ِ آزادی خود زندگیه
نگو ما دو تا کمیم
من و تو این همه ایم
ای عزیز گل ریز
عشق یعنی همه چیز
نه، تو تنها نیستی، نا تمام ِ من تمام ِ تو میشه
نه، تو تنها نیستی، دست ِ من سفره ی شام ِ تو میشه
حتا تبت قد ِ بام ِ تو میشه
ماه نقره ای به نام ِ تو میشه
نه، تو تنها نیستی
نه، تو تنها نیستی
نگو ما دو تا کمیم
من و تو این همه ایم
ای عزیز گل ریز
عشق یعنی همه چیز
درد بی دردی و دردی دل پیچ
درد بی عشقی ما یعنی هیچ
مثل یک آینه ی بی جیوه
خاک بی عشق جهان بی میوه
نه، تو تنها نیستی
نه، تو تنها نیستی
نگو ما دو تا کمیم
من و تو این همه ایم
ای عزیز گل ریز
عشق یعنی همه چیز
ما هم شكست خاطر و ديوانه بوده ايم
ما هم اسيره طره جانانه بوده ايم
ما هم به روزگار جواني ز شور عشق
روزي نديم بلبل و پروانه بوده ايم
بر كام خشك ما به حقارت نظر مكن
ما هم رفيق ساقر و پيمانه بوده ايم
اونا كه تو زند يگشون قصه هاي خوب چه د يد ند
تو قمار زند گاني همه جور بازي رو د يد ن
اونا كه تو خلوت شب شعراي حافظ و خوند ن
همه راه و رفتن اما بر سر دو راهي موند ن
بهشون بگين كه اين جا يه نفر هميشه مسته
يه نفر هميشه تنها سر اين كوچه نشسته
بهشون بگين كه قصه اش مثل شاهنامه درازه
كي بود و كجا رسيده چه جوري بايد بسازه
حالا قصه ها شو مستا توي مي خونه ها مي گن
اما اون هميشه مستو توي اون جا راه نمي د ن
بهشون بگين كه اين جا يه نفر هميشه مسته
يه نفر هميشه تنها سر اين كوچه نشسته
" نخستين اشتباه "
و من عاشق شدم آري ، ببين تنها گناهم را
كسي آيا نميبخشد ، نخستين اشتباهم را
به جرم دوستي با تو ، گذشتند از تمام من
كسي ديگر نميخواهد ، دل غرق گناهم را
كه تنها اين دل تنگم ، به چشمان تو خوش بوده
چگونه از تو بردارم ، نگاه گاه گاهم را
نگاه عاشقت هر دم ، نشسته پيش چشمانم
چگونه از تو بگريزم ، گرفته باز راهم را
تو تا دستان گرمت را ز دستانم جدا كردي
گرفتي از نگاه من دگر پشت و پناهم را
قسم بر عهد تو اي گل ، كه تا آخر وفادارم
ببين اكنون كه آوردم خدا تنها گواهم را
------------------
( طاهره نيازمند )
سنگي مگر !
نوگلم چنديست تنها بي خبر
رفته اي بي چشم هاي من سفر
بي تو من در خلوت خود بارها
ميشمارم لحظه ها را تا سحر
ياد آن دوران گرم و روح بخش
ني دهد روخ مرا حالي دگر
روزگاري شاد دارد اي دريغ
آنكه ميگيرد ز چشمانت ثمر
تازنين ، من خسته ام ديگر مده
وعده بر اما ، ولي ، شايد ، اگر
ميروم حرفي بزن ، كاري بكن
تازنينا با توام ، سنگي مگر !؟
منكه بيمار غمم پس از چه رو ؟
ميزني اين خسته را زخمي دگر
جست و جويم ميكني در بين جمع ؟
زير پا افتاده ام ، اينجا نگر !
يا به قلب خسته من بازگرد
يا بيا قلب مرا با خود ببر
-------------------
( طاهره نبازمند )
دو بيتي از طاهره نيازمند :
سينه ام يك دفتر تا خورده است
واژه هايش ، خيس و سرد و مرده است
من نميگويم ولي انصاف نيست
بي خبر شخصي دلم را برده است
---------------------------------------------
چو رويايي به چشمم نقش بستي
ز جانم رشته غم را گسستي
شبي در پيش پاي چشم هايت
تمام هستي من را شكستي
----------------------------------------
مانده اي بي خبر از اين دل زنجير شده
بي خبر رفته اي و آمدنت دير شده
و منم بي تو گرفتار غم و تنهايي
و نگاهت كه دگر از دل من سير شده
----------------------------------------
الماس سختم من
که با چکش نمی شکنم
و نه با قلم تراشیده می شوم
بزن بزن بزن مرا
که من از آن نخواهم مرد
همچون ققنسم من
که از مرگ خود زندگی باز می یابد
و از خاکستر خود می زاید
بکش بکش بکش مرا
که من از آن نخواهم مرد
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی!!!
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من
هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟
حالا بر خواسته ام!
چه ها می بینم؟
چه دنیایی است!چه زمینی چه آسمانی....!
دیگر زمینی نیست و همه آسمان است !
هستی سردری است آبی رنگ ! ملکوت فرود آمده است ! ماورا پرده بر انداخته است! آسمان بهشت بر چشمهای مجذوب من به لبخند بوسه می زند. آسمان های عرش خدا در قطره گرم اشک من غوطه می خورد ....
چه آسمانهایی !
به پهنای عدم ! به جلال خدا! به گرمای عشق! به روشنایی امید ! به بلندی شرف! به زلالی خلوص! به آشنایی انس به پاکی شکوه زیبا و مهربان دوست داشتن...!
چه می گویم؟
کلمات تنبل و عاجز و آلوده را کجا می برم؟ خاموش شوید ای کلمات ! از چه سخن می گو یید؟
و من اکنون در آستانه دنیایی ایستاده ام که در برابرم آنچه از آن دنیای خورشید و خاک و زندگی به چشمم می آ ید سکوت است و بس....
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم / بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهمشرح فراق/ که در این دامگه حادثهچون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود/ آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لبحوض/ به هوای سر کوی تو برفت ازیادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست/ چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت/ یا رب از مادر گیتی به چه طالعزادم
تاشدم حلقه به گوش در میخانه عشق/ هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست/ که چرا دل به جگرگوشه مردمدادم
پاک کن چهرهحافظ به سر زلف ز اشک/ ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
به دنبال تو میگردم تا معنی ات كنم. تو بوی اصالت می دهی،بوی محبت.
تو همیشه روشنی و پاك
تو زلالی مانند لطافت گل یاس
تو عطر سیب را می فهمی ، پاكی چشمه را درك می كنی و
می دانی پرواز چه لذتی دارد. تو زبان گنجشك را می فهمی.
می دانی احساس چه رنگی ست ،
تو بوی خاك نم خورده را دوست داری. و
باران را با تمام عظمتش حس می كنی.
طعم كودكی را می فهمی و لذت بوییدن زندگی.
تو مانند یك كتاب قدیمی،عمیقی و مانند آسمان شگرف.
تو می تونی عشق رو ببینی .
می تونی محبت رو با چشمهات درك كنی.
می تونی حتی قلبت رو ببینی كه به خاطر عشق و احساس می تپه.
تو می تونی راحت با یه پرش كوتاه خوشه پروین رو تو مشتت بگیری .
تو می تونی رها باشی.
تو می تونی مانند نسیم آزاد باشی.
تو می تونی اگه بخوای.
وقتی تو نيستی
نه هستهای ما چونان که بايدند
نه بايدهای ما
مثل هميشه ،
آخر حرفم را
و حرف آخرم را
با بغض فرو می خورم
عمريست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخيره می کنم
باشد
برای روز مبادا
اما در صفحه های تقويم
روزی به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزی شبيه ديروز
روزی شبيه فردا
روزی شبيه همين روزهای ماست
اما کسی چه می داند
شايد امروز نيز
روز مبادا باشد
وقتی تو نيستی
نه هستهای ما چونان که بايدند
نه بايدهای ما
هر روز بی تو
روز مباداست !
از مرحوم قیصر امین پور
تو خوبي به همان شكل كه من مي خواهم
شايد اين قدر كه من مي گويم نيستي خوب و قشنگ
ليك سخن مجنون است
كه به ليلي بايد ز نگاه تر مجنون نگريست
هر شبانگاه كه من چشم مي بندم و
خود را با تو سر آن قله كوه همسفر مي بينم ،
باز آن صخره سرد قد علم كرده و
ماه خنده به لب
ديدگان بگشوده در آيينه شفاف سپهر
مي شمارم همه شب من رقم اخترها را
عدد من همه شب از رقم اختران يك عدد بيشتر است
و تو آن يك بيشي
من نفسهاي ترا
بهر آرامش اين قلب تب آلوده خواهانم . . .
اكنون تو از آن مني
با رويا هايت در روياي من بيارام!
عشق و رنج و كار
يكسره در خواب رفته اند
شب بر ارابه ناپيدايش مي راند
و تو در كنارم چونان كهربا آرمبده اي!
كسي ديگر ، عشق من ! در روياهايم نخواهد آرميد
تو خواهي آمد !
و ما دستادست بر فراز سيلاب زمان خواهيم گذشت.
كسي ديگر در گذر از سايه ها همسفرم نخواهد بود
تنها تو ، هميشه سبز!
هميشه خورشيد!
هميشه ماه!
دستانت آماده گشودن مشتهاي ظريفشانند
تا آيات حادثه اي لطيف از آنان بچكد.
چونان دو بال خاكستري
چشمانت بسته اند
و من بال مي گشايم!
در ميانه امواجي كه تو بر آورده اي
من ربوده مي شوم!
شب ، جهان ، باد ، در دايره تقديرشان مي چزخند.
بي تو
من
تنها خيال واره تو هستم
و اين خود همه چيز است!
حضور بانويم
رزها را سرخ مي كند
از شرم لبهايش !
گلبرگهاي سوسن
از حسادت دستان سپيدش
رنگ مي بازند!
آفتاب گردان
ميان او و خورشيد
دلدل مي كند !
ارغوان
در خوني كه او از قلبم مي ريزد
بيرنگ مي شود!
خلاصه بگويم:
زيبايي گلها از اوست
چنان كه عطرشان
از تنفس شيرينش !
گرماي حيات
از پرتو چشمانش در زمين مي جوشد
تا رويش دانه ها شتاب گيرد .
با باراني كه از چشمم مي باراند
آبشان مي دهد
وآنگاه
در ميانه رگبار
ناپديد مي شود …!
آنگاه كه دوستت دارم
زباني جديد متولد مي شود
شهرهايي جديد
كشورهايي نو يافته !
ساعتها مثل آلاله ها نفس مي كشند
گندم لا به لاي صفحات كتاب مي رويد
پرندگان از چشمانم پر مي كشند
با بشارت عسل !
كاروانها از سينه هايت به حركت در مي آيند
با بار ادويه هندي !
انبه ها مي افتند
جنگلها طعمه حريق مي شوند
و حبشي
خواب شكست را مي بيند !
آنگاه كه دوستت دارم
سينه هايت شرم را به دور مي افكنند
رعد و برق مي آغازد
شمشير !
طوفان شن !
آنگاه كه دوستت دارم
شهرهاي عرب از جا مي جهند
و در برابر سكوت قد علم مي كنند .
اعصار انتقام
در برابر قوانين طائفه مي ايستند !
چنانكه من
آنگاه دوستت دارم
در برابر زشتي مي ايستم !
در برابر پادشاهي نمك !
در برابر برقراري بيابان !
و بر عشقت پاي مي فشارم
تا رستاخيز فرا رسد
تا رستاخيز فرارسد ،
تا رستاخيز فرا رسد !
در دل نــــــــوایــــی جـــانانه دارم
امشـــب صدایــی مستـــانه دارم
با محبـــوبم امشـــب تا ســحرگاه
جـایـی بهتـــــر از میــخانــــه دارم
یا رب تو می دانی سر خوشم من
شـــکرت که یــــاری دُردانـه دارم
تا اوست کنارم مرا غمی نیـــست
انـــــگار بهـــار در کاشـــانـــه دارم
دُردانه ای شــیرین تر ز شــــیرین
غم را به دور دســت از خــانه دارم
پیمــان به جان باشــد و یــاد از او
احسنت که عشــــــقی فرزانه دارم